بسم رب العشق
#مقدمه
#شهادت_به_سبک_دخترونه
داستان شهادت به سبک دخترونه داستان زندگی دختری از ذریه سادات هست که پدرش از یادگاران جنگ هست به همین دلیل این دختر هم شیمیایی جنگی هست
خوابها و روابط داستان و بسیاری از حوادث بر مبنای حقیقی است ولی اسامی و بعضی از حوادث مانند انتهای داستان خیال هست
با حضور افتخاری #شهید_مدافع_حرم_حجت_اسدی و #شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی
#شهادت_به_سبک_دخترونه به قلم بانوی مینودری
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#قسمت_اول
چادرم سرم گذاشتم از اتاقم که خارج شدم مامانم گفت: ساداتم اسپریت برداشتی؟🤔
-بله خانم گل نگران نباش☺️
هنوز کامل از درخونه رد نشده بود که مامان گفت :سادات خوشگلم وایستا 😍
-چرا مامان🙄
مامان:من میبرمت تا پایگاه ☺️
-مامانم عزیزدلم شما مدرسه دارید همین دوتا کوچه بالاترره من امامزاده حسین دیرت میشه خانم مدیر 😕😐
مامان:ایرادی نداره 😊
-وای وای چه مدیر بی نظمی 😒
نگرانم نباش تا یه مسیر با تاکسی بقیشم پیاده هوا خوبه حالم بد نمیشه😶😉🙁
مامان:رسیدی پایگاه به من زنگ بزن ساداتم 😔
-چشم 🙂
سوار تاکسی شدم تو راه به زندگیم فکر میکردم 🚖
من زینب السادات موسوی هستم ۲۱سالمه شیمیایی جنگی
پدرم از بچه های جبهه و جنگ بوده
دوست صمیمی و همرزم داییم
تو یه عملیات باهم بودن😞
پدر تو اون عملیات شیمیایی میشه و مجبورا برمیگرده عقب 😔😭
تو دوران نقاهت در بیمارستان بوده که بهش خبر میرسه محمد تو فکه گم شد
😔😔?
خبر هم باید پدر به خانواده میداده 📜
چون دایی یه نامه مخصوص به پدرم نوشته بوده ازش خواسته بوده بعد شهادت هوای مادر و خواهراش داشته باشه
و جای برادرشون پر کنه😔😞
پدرم وقتی از جبهه برمیگرده میره تهران خونه خودشون از پدر و مادرش خداحافظی میکنه 😊
و میاد قزوین ساکن میشه
تو همین رفت آمدها که حواسش به سفارشای رفیق صمیمیش بوده😔☺️
عاشق خواهر کوچکش معصومه میشه
چندماهی هم طول میکشه تا خودش راضی کنه بره خواستگاری 😍🙈🙊
ولی بالاخره میره خواستگاری و باهم ازدواج میکنن😍❤️
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
مامانم خوب میدونسته پدرم شیمیایی جنگه و ممکنه بعدها بچشونم شیمیایی بشه ولی میگه لیاقته که مردی که عاشقش جبهه و جنگه 😍😍😍😍😍
یک سال بعدازدواجشون من بدنیا میام و مادر پدرم با اصرار خودشون اسمم زینب السادات میذارن 👨👩👧
همه میگفتن زینب نذارید مثل بی بی زینب ستم کش میشه 😒😒😒
پدرم میگه :اگه قراره مثل بی بی جان افتخار پدرش بشه عالیه 😌
تا چهار سالگی هیچ مشکلی نبود 😔😔
اما ....
قشنگ یادمه اون سیزده بدر باغ پدرجون وسط قائم باشک 😢
نفس کم آوردم و یهو از حال رفتم 😰😪
همون موقعه منو میبرن دکتر 👨🔬
بعداز یه عالمه آزمایش📃 دکتر میگه دخترتون شیمیایی جنگه 😥
و ۳۰درصد ریه اش شیمیایی شده 😔😔😔😔
بعداز اون بجای بازی های کودکانه
کودکیم با اسپری و دستگاه اکسیژن سپری کردم 😢😢😞
همیشه شاگرد اول مدرسه بودم ولی اصلا نمره ورزش دوست نداشتم 😣😖
بالاخره رسیدم پایگاه
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
میخاستم گوشیم از کیفم دربیارم شماره مامان بگیرم که یه نفر صدام کرد 😐
به پشت سرم برگشتم صدای فاطمه دوستم بود 🙄
فاطمه:خانم موسوی یه لحظه
به سمتش رفتم گفتم🚶♀
-بله 😊
فاطمه :سادات باید باهت حرف بزنم 🤔
-درمورد چه موضوعی😮
فاطمه: یکی از بچه های پایگاه 😕
-باشه چنددقیقه منتظرم بمون 😶
فاطمه :باشه
به سمت پایگاه رفتم درب باز کردم بچه ها? همه به احترامم ایستادن ☺️
سلام علیک کردم و گفتم :الان میام 🙂
الهه :سادات به خانم بابایی زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد پایگاه
شما باید زحمت تعیین صلاحت سرگروه صالحین بکشید 😊😊
-باشه حتما 😗
از پایگاه که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد
-سلام مامان جان😘
من حالم خوبه بهتون زنگ میزنم
فعلا یه کار مهم دارم 😌
مامان :باشه منتظرم 🙃
به سمت فاطمه رفتم
گفتم :خب من منتظرم 😙
فاطمه:سادات ببین من چندبار شاهد این اتفاق بودم 😞
-کدوم اتفاق🙄🙄
فاطمه:حرف زدنای یلدا جعفری با آقای مقدم 🙁
-وا 😑
فاطمه:ببین حرف زدن ایراد نداره ولی شوخی های که پیش مادر یلدا تو جمع امامزاده و پایگاه میشه درست نیست 😖
-باشه ممنون خودم پیگری میکنم 😶
فاطمه'تو چرا باز سرفه میکنی😔
-سرما خوردم ☹️
فاطمه:باشه 😊
تو پایگاه به مامان زنگ زدم و بهش اطمینان دادم حالم خوبه ولی عصری دیرتر میرم خونه 😌
بعد از نماز مغرب عشا رفتم حیاط و آقای مقدم بین پسر بچه هاست 😑😕
خوب میشناختمش پدرش از همرزمای بابابود و مقدم به خوبی میدونست من شیمیایی هستم 😔
چند هفته پیش که خونمون بودن گفتن براش میخوان دختر خالش بگیرن 😁
آقای مقدم :بله خانم موسوی مشکلی پیش اومده 🤔
-چند لحظه کارتون دارم 🙄
جریان براش گفتم بنده خدا گفت حق باشماست و من رعایت میکنم 🙈
داشتم از امامزاده خارج میشدم تا ماشین بگیرم که بابا زنگ زد 📞
-سلام باباجونم رسیدن به خیر❤️
بابا:سادات کوچلو بابا کجاست 😃
-دارم میام خونه نیم ساعت دیگه خونم ☺️☺️
بابا:بیام دنبالت دخترگلم 😉
-نه بابایی شما خسته ای خودم میام 😌
بابا:باشه دختر بابا 😊
-فعلا یاعلی
دوست دارم بابایی 😍😍😍❤️❤️
بابا:منم دوست دارم دخترم ❤️
سر راهم دو شاخه گل رز قرمز برای مامان بابا خریدم 🌹🌹
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
وارد خونه شدم کیف و چادرم گذاشتم رو مبل
-بابایی جونم
بابا:سادات خوشگل بابا
روسریم از سرم درآورد و موهام ناز کرد سرم روی سینه بابا بود که گفتم :دلم برات تنگ شده
بابا:منم نفس زندگیم
-این گول خوشجل واسه آقای سید خوشگل خودم
بابا:به خوشگلی زینب سادات من که نیست
-اینم یه گول خوشجل واسه مامان مهربون خودم
صدای سرفه ها که بلند شد مامان وبابا دویدن سمتم و با نگرانی گفتن سادات خوبی؟
با خس خس گفتم :ا...س...پ...ر...م
یه ربعی طول کشید تا آروم بشم بعدش یادم اومد که گل با تمام وجودم بو کرده بود و همین باعث تشدید حالت عصبی ریه ام شده بود
واسه نماز به اتاقم رفتم سلام آخر بود که از بوی عطر تو اتاق متوجه شدم باباست
بابا:سادات خانمم قبول باشه
-قبول حق عشق سادات خانم
بابا دوستاتون دید؟
از دایی خبری داشتن؟😢😢
باباآهی کشید و گفت : با اطمینان گفتن تمامی شهدای مناطق فکه،کانال کمیل،حنظله گمنام هستن
-چطوری میخواید به مامان بگید😭😭
بابا:نمیدونم ولی سر شام میگم یه جوری
صدای تلفن از تو پذیرایی اومد و پشت سرش صدای مامان :زینب سادات بیا منیره سادات با شما کار داره
-الو سلام منیره سادات خوبی؟
منیره سادات:مرسی تو خوبی؟
سادات بیا با دانشگاه ما بریم جنوب
-وا پایگاه چیکار کنم ؟
منیره سادات :برو بابا همش پایگاه پایگاه
-چرا میزنی باشه ولی بابام چی
منیره سادات :گوشی بده به دایی جان
-بابا منیره سادات باشما کار داره
منیره سادات :.......
بابا:باشه سادات جان فقط مراقبش باش توکه شرایط زینب سادات خوب میدونی
منیره سادات:......
بابا:سلام برسون یاعلی
بابا اومد نشست و گفت :شنبه هفته بعد برو تهران با منیره سادات برای سال نو برو جنوب
#ادامه_دارد....
فردا ظهر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_دوم
#نام_نویسنده_بانوی_مینودری
#شهادت_به_سبک_دخترونه
مامان :راستی امروز یه خانمی زنگ زده بود به موبایلم 😕
بابا:خب 🤔
مامان:برای سادات
فردا میان خونمون برای خواستگاری سادات
خانمه نذاشت بگم دخترمم شیمیایی هست 😔😔
حالا فردا میگیم
😞
حاج آقا شماهم خونه باش چون پسرشون میارن 😊
بابا: باشه
سادات پاشو برو بخواب دخترم ☺️
-شب بخیر 😉
وارد یه امامزاده شدم یه دختر کوچلوی دستش تو دستم گفت :مامان بابایی اینجاست؟🙄
-آره دخترم 😔
یهو همون دختر بچه دستم ول کرد رفت پیش یه خانمی ک صداش میکرد خاله 😔😔😔
بعد یه آقا صدام کرد :آجی وایستا ماهم بیابم😊
چند قدم مونده بود اون آقا بهم برسه که یه چیزی منفجر شد و من افتادم زمین 😣😣
صدای یا زهرا و جیغ های همون دختر کوچلو میومد 😖😖😫
با صدای بلند خودم گفتم یازهرا از خواب پریدم 😔😭
سرم گذشتم تو سینه بابا و گریه کردم خیلی بد بود و بابا مجبورشد پیشم بمونه و دستم تو دستش بگیره تا بخوابم 🙈
صبح که از خواب بیدارشدم
خوابمو تو دفتر خاطراتم ثبت کردم✍
عصرش خواستگارهای محترم اومدن وقتی مامان گفت من شیمیایی هستم رفتن و گفتن عروس مریض نمیخوان 😔😔😔
ساعت ۶غروب بود رفتم پایگاه تو ورودی امامزاده آقای مقدم صدام کرد 🙂
آقای مقدم :سلام علیکم 😊
-علیک سلام
مشکلی پیش اومده 🤔
آقای مقدم :خیر
تبریک میگم 🙂
-😳😳برای؟
آقای مقدم :فرماندهی پایگاه 🙁😕
-کی فرمانده پایگاه شده ؟😲🤔
آقای مقدم :سپاه تصمیم گرفته شمارا جایگزین خانم بابایی کند ☺️
چون قدرت بیشتری در حل مشکلات دارید🙏🏻
-فعلا که به بنده چیزی ابلاغ نشده
شماهم لطف کنید دیگه به کسی نفرمایید 😊
آقای مقدم:بله چشم 🙏🏻
وارد پایگاه شدم اخمای خانم بابایی درهم بود و خیلی سنگین جوابم داد 😏😒
یک ربعی تو پایگاه نشستم بعد قصد کردم برم خونمون فردا جعمه بود و من شنبه قصد سفر به دیار عشق داشتم 😍😍😍
خانم بابایی موقعه خداحافظی از پایگاه صدام کرد و خیلی آروم بهم گفت :نمیذارم یه دختر بچه مریض جای من فرمانده پایگاه بشه 😡☹️
تا خونه همش سرفه کردم 😔😪
همین که وارد خونه شدم از حال رفتم چون به خودم لج کردم و تمام مسیر سرفه کردم 😞😔
اونشب کارم به اتاق اکسیژن رسید ولی هیچکس نفهمید چرا ?😰😥
روز شنبه بالاخره رسید ساعت ۱۱ظهر رسیدم خونه عمه اینا 😊
منیره سادات :فندوق کوچلوی من خوش اومدی
برو استراحت کن
فردا شش صبح حرکته 😊😘
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
شب قبل از حرکت آقاسید محسن (پسرعمه) به سفارش عمه زحمت کشیدن و ۵-۶تا اسپری برام خریدن
صبح ساعت ۸ به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم
سرراهمون دوست منیره السادات سوار کردیم
وقتی پیدا شدیم
منیره السادات به سمت من گفت :دوستم مهدیه
و ایشان دخترداییم زینب السادات
داشتم با مهدیه صحبت میکردیم که چندسالمونه و چه رشته ای هستیم که گوشی منیره السادات زنگ خورد وقتی برگشت گفت :ای بمیری مهدیه
مهدیه :چرا
منیره السادات:آقای احمدی بود
گفت کارا تا کجا پیش رفته
و من گفتم کمی انجام دادیم
بنده خدا مونده بود چی بگه
مهدیه :خوب زینب سادات نگه دار تا آخر یه ذره کمک کنه
-من 😐😐😐😐
مهدیه :نکن قیافتو اونجوری
قبل حرکت بابا زنگ زد و سفارشای لازم کرد
اون چندروزخیلی بود با حضور دوست جدید
مهدیه یه دختر کاملا شیطون و شهدایی
یادمان کربلای ۴ خیلی دوست دارم شهدای غواص
راهیان نور تموم شد و من ۱۱فرودین تهران بودم
بعداز سیزده بدر رفتم پایگاه
و یه شوک عظیمی بهم وارد شد
خانم بابایی یکی از خواهران جایگزین من جانشین فرمانده کرده بودن و یه دیگه مسئول آموزش پایگاه
و در دوره عدم حضورم تحقیق کرده بود و متوجه شده من دختر سیدعلی موسوی هستم بهم گفت میخواستن به خاطر شیمیایی بودن پدرتسمت فرمانده پایگاهی بهت بدن
تمام توراه گریه کردم
و وقتی پدر و مادر متوجه شدن مشکل چیه گفتن خونه میفروشیم میریم تهران
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق
دلم شکسته بود رفتم مزار شهدا با گریه و خس خس گفتم به زور تمام این سالها تحملم میکردید😭😭
هه چونـ پدرم همرزمتون بود و من جنگ ندیدم یه یادگاری تلخ ازش دارم تحملم کردید😭😭😭
ترحم کردید😭😭😭
باهاتون قهـــــــــــرم 😭😭😭
تا وقتی هم نیاید دنبالم پام سمت مزارشهدا هیچ جا نمیذارم
رفتم تهران خونه عمه
الان دوهفته است تهران ساکنم به خودم لج کردم و داروهام مصرف نمیکنم
امروز پنجشنبه است منیره السادات در اتاقم زد و گفت :زینب خواهرجان ما دارم میرم مزار شهدا میایی بریم ؟
ازروی تخت بلند شدم پشتم کردم بهش و با گریه بهش گفتم من هیچ جا نمیام تا خودشون نیان دنبالم 😭😭😭
اومدم در اتاق ببندم که پسرعمه ام صدام کرد :دختردایی یه لحظه
-بله 😭😭
سیدمحسن : ماهمه درکت میکنیم اما حداقل بیا و داروهات مصروف کن
-من تا خودشون نیان دنبالم هیچ داروی نمیخورم 😭😭
صدای خس خس نفس هام پیش از حد نرمال بلند شد روی تخت دراز کشیدم و
خوابم برد
وسط مزارشهدا توپ ،بمب ،نارنجک بود و دشمن با تانکش به سمتم حرکت میکرد
صدای فریادم همراه گریه ام بلند شد:
مــــــــــامـــــــــان 😭😭😭
یهو یه آقایی نزدیکم شد
داد زدم :تروخدا بامن کاری نداشته باش
نترس نترس خواهرم من ابوالفضل ململی هستم دوست پدرت فقط پاشو پاشو تا بهت نرسیدن
اومدم دنبالت تا بگم ما بهت تحرم نکردیم
شهدا حواسشون به تو هست
صلاحت نبود تو پایگاه بمونی
گوشه چادرم گرفت و از اون منطقه دورم کرد
اینجا مزارمنه منتطرتم یادت باشه شهید ابوالفضل ململی
از خواب پریدم
فقط گریه میکردم
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
صبح بعداز خوردن صبحونه به سمت قزوین حرکت کردیم
به مامان اینا گفته بودیم
وارد مزار شهدا شدیم از منیره سادات و سید محسن جدا شدم
به سمت مزار شهید #ابوالفضل_ململی رفتم
دقیقا جای که نشانم داده بود مزارش بود
شهید ابوالفضل ململی 😭😭😭
سید محسن خیلی پیگیری کرد تا متوجه شدیم این شهید دقیقا مثل آقایی که هم اسمش هست #حضرت_ابوالفضل شهید شده
.
.
.
.
.
.
.
یه زندگی تازه تو تهران شروع شد با کمک شهدا
عضو کانون فدائیان حضرت زینب شدم منیره السادات خیلی از آقای احمدی و خواهر و خانمش تعریف میکرد
وارد کانون شدم
منیره السادات:بهار
بهار:أه دختر تو کجایی؟
کارهاتو انجام دادی؟
منیره سادات :یه دقیقه نفس بکش
دختر داییم زینب سادات
اینم که معلوم شد بهاره است
خیلی مهربونه
بیا بریم اتاق آقای احمدی
در ادامه برای بهار زبون درآورد😝😝
وارد اتاق آقای احمدی شدیم
منیره السادات:سلام جناب احمدی خسته نباشید
آقای احمدی:ممنون
منیره السادات:دخترداییم که خدمتون عرض کردم
آقای احمدی:بله
خانم موسوی بفرمایید در خدمتونم
با آقای احمدی صحبت کردیم
قرار شد من مسئولیت قسمت خواهران به عهده بگیرم
چون خواهرشون هم پاسدارن و نمیرسین به کانون
فعالیتم تو کانون آغاز کردم
#ادامه_دارد...عصر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_سوم
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
تو اتاق کارم بود
تق تق
-بفرمایید
بهار :سلام آجی گلم
از پشت میزم بلند شدم تو آغوشش رفتم بهار:خوبی؟آجی جان
-تا تودارم
خوبم
بهار:😍😍
مهدی پرونده شهید جدید بهت داده ؟
-نه
بهار:ای بابا
این لیلا برای برادرمن هوش حواس نگذاشته
-چیکارشون داری؟
عاشقن دیگه
بهار :من دارم میرم دوره
مواظب خودت باش
-چشم آجی جان
توهمینطور
منو به خودش فشار داد و گفت دوست دارم
یاعلی
چنددقیقه بود بهار رفته بود
که دوباره در زدن
-بله بفرمایید
آقای احمدی وارد اتاق شدن
آقای احمدی :سلام خسته نباشید
-ممنون همچنین
آقای احمدی:این پرونده شهید جدید
باید یه دوره یکی ،دوماه کار کنیم روی این شهید،
عصری مادر بزرگوار این شهید بهشت زهرا هستن
ما هم باید بریم تا شما آشنایی اولیه کسب کنید
-بله ان شاالله با پدرم میام
پدرم خیلی مشتاق زیارتتون هستن
آقای احمدی:نفرمایید
ان شاالله لایق زیارتشون باشم
به سمت خونه حرکت کردم
پدرداشت نماز میخوند
کنارش نشستم سلامش که گفت رو ب من گفت :سادات بابا چی میخاد بگه به باباش؟
-عصری بامن میاید بریم مزارشهدا
آقای احمدی ببنید
پدر:بله عزیزدل بابا
.
.
.
.
.
.
سادات جان حاضری دخترم بریم ؟
-بله
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
#شهید_عباس_دانشگر
بابا ماشین پارک کرد
-بابا
بابا:جان دلم
-با آقا محسن صحبت کردید؟
بابا:نه
شما نمیخای اول به بهار خانم بگی
-بااااابااااا
بابا:جان دلم داد نزنی هم من جواب میدم
-من مطمئنم بهار سیدمحسن قبول میکنه سیدمحسن هم که نمیخاد که بترشه
بابا:کم شیطونی کن
فعلا ک محسن ماموریته
بذار بیاد چشم
وارد قعطه پنجاه شدیم لیلا از دور دیدم
-سلام لیلاجان
پدر آقای احمدی و خانمش
آقای احمدی پدرم
آقای احمدی:سلام حاج آقا شک کرده بودم
شما پدر خانم موسوی باشید
ولی مطمئن نبودم
پدر:سلامت باشی پسرم
دیگه خیالم راحته که سادات پیش یه شیرپاک خورده است
آقای احمدی:پدرجان شما لطف دارید نسبت به بنده
-شما همدیگه میشناسید ؟
پدر:بله هم آقامهدی هم دختر گلم بهار خانم
-😳😳😳😳
آقای احمدی :آبجی خانم چی شده
بعدا براتون تعریف میکنم
الان مادرجان میان
بریم دیدارشون
-چشم
حاج خانم میردوستی خیلی مهربون بودن هم مادر شهید هم الهه سادات میردوستی
اونروز خیلی عالی بود
اما حالم بد شد چون یه دختر خانمی اومده بود دیدن باباش
به مامانش میگفت چرا بابایی نیومد تو خوابم برام عروسک بیاره
مامانش هم میگفت:عزیزدلم میاد برات عروسکم میاره
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
بالاخره به خونه رسیدیم
واردخونه شدیم
مامان :سلام خسته نباشید
بابا:سلامت باشی خانمم
مامان :حاجی جان این آقامهدی دیدی؟
بابا:بله حدس بزن این بچه ها کین؟
مامان:نمیدونم
بابا:بچه های حاج یوسف هستن
مامان :ای جانم دیگه خیالمون از بابت سادات راحته
میگم حاجی جان میخاستی دعوتشون کنی خونه
مثل گربه ای که دنبال کاموا هست پریدم تو پذیرایی
مامان 😐😡سادات
بابا:😐😍جیگر بابا
من میگم سه روز دیگه دعوتشون کنیم که محسن و بهارم باشن
مامان :محسن چرا
-این دوتا دیوانه شهادت زوج شهدایی خوبی میشن
مامان :عالیه
پس خودت به آقامهدی ،منیره سادات بگو
نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
دوسه روزی بود دختر خاله ام از قزوین اومده بود خونه ما
نشد برم موسسه
فقط با منیره السادات تو تلگرام حرف زدم نقشه ام که بهش گفتم چقدر استقبال کرد
بالاخره بعداز سه روز رفتم موسسه
تو پله های ورودی مهدیه دیدم
-سلام
مهدیه :سلام خانم
پارسال دوست امسال همسایه
-وا 😐😐😐
مهدیه :والا
خجالت نکشیا
سادات به این پروی هم نوبرها
-خخخ
تو کجا داری میری؟
مهدیه:خونه مامانم زنگ زده مهمون داریم بیا خونه
-اوهوم
سلام برسون
مهدیه:سادات داری میری بالا تابلو اعلانات یه نگاه کن
-چه خبره ؟
مهدیه : برای راهیان نور هست
آقا مهدی میگفت حتما یه کاروان میبریم
اسم بنویس بیا دیگه
-آره حتما
فعلا یاعلی
مهدیه :یاعلی
از پله ها که رفتم بالا مستقیم رفتم سمت اتاق آقامهدی
در زدم
بفرمایید
-سلام داداش خوبی؟خسته نباشی
داداش:سلام خواهر خودم خوبی؟
مامان و بابا خوبنـ؟
-ممنون سلام دارن خدمتون
داداش:سلامت باشن
-داداش مامان برای فرداشب دعوتتون کرده خونمون حتما بیاید
بهار هم بیارید حتما
داداش:شرمنده کردید چرا زحمت کشیدید
-إه این چهـ حرفیه منتظرتون هستیم
فعلا یاعلی
#ادامه_دارد
فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
#قسمت_چهارم
منیره سادات و سیدمحسن زودتر از داداش اینا اومدنـ
منیره سادات اومد تو اتاق خواب :زینب سادات تو مطمئنی بهار میاد؟
-آره بابا چرا استرس داری ؟
منیره سادات:میترسم نیاد
-وا خل چل
مامان:دخترا بیاید مهمونا اومدنـ
-بفرما منیره سادات
سیدمحسن:زن دایی مگه جز ما مهمون دیگه هم دعوت بود؟
-بله پسرعمه دوستم با برادر و خانمش
سیدمحسن :دختر خوب مارو برای چی گفتی؟
-وا مگهـ شما غریبه ای
سید:معلوم نیست باز چی تو سرته ؟
برای استقبال از مهمونا با مامان بابا رفتیم حیاط
وقتی وارد خونه شدیم منیره سادات و سیدمحسن به احترامشون ایستاده بودن
-معرفی میکنم پسرعمم آقاسیدمحسن ایشانم که دیگه وجودشون آشناست
ایشانم آقامهدی و لیلاخانمشون و بهار خواهرشونه
داداش و بابا و سید باهم درمورد سوریه ،شهادت ،ترامپ و رئیس جمهور حرف میزدن
ماهم درمورد شهید میردوستی
برای اینکه حواس سید به بهار پرت کنم بلند گفتم :پسرعمه
سید:😳😳بله
-تو اون دوره اطلاعاتی که شما رفتی بهارجان هم بودن
سید:واقعا😳😳
بهار:بله
بنده معاون اطلاعات خواهران هستم
زدم به پهلوی منیره که حله 😝😝😝
سید:تعریف شما خیلی شنیدم
ان شاالله همیشه در راه ولایت باشید
بهار:ان شاالله
-منیره سادات بیا سفره بندازیم
تو آشپزخونه آروم گفتم
رفتی خونه حرف بهار با محسن بزن خبرش بهم بده
منیره سادات:من که از خدامه
ان شاالله به حق خود مادر محسن نق و نوق سوریه نکنه
-نشنیدی مگه بهار خودش فعال این راهه
من مطمئنم اگه مرد بود هزار بارتا الان رفته بود سوریه
منیره سادات:خیلی ماهه سادات
من که اگه اینا باهم ازدواج کنن من ۱۴۰۰۰صلوات میفرستم
-توکل به خدا
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
&&راوی سوم شخص&&
مهمونی خونه آقای موسوی به خوبی خوشی تمام شد
یک ربعی بیشتر نبود مهمون ها رفته بودن که زینب سادات به منیره پیام داد :منیره به آقامحسن گفتی ؟
+زینب خوبی؟
-وا
+والا
روانی بذار ما برسیم خونهبگم
-تو ماشین نمیتونی بگی؟
+نه خواهرجان صبر کن
بریم خونه میگم
فعلا یاعلی
بعداز ۴۵دقیقه سیدمحسن و منیره سادات به خونه رسیدن
بعداز سلام علیک بامادر پدرشون به اتاقهاشون رفتن
منیره سادات بعداز تعویض لباس هاش پیش مادرش (اعظم خانم )رفت
+مامان امروز زینب سادات بدجنس بهار و آقامهدی و لیلا هم گفته بود
اعظم خانم:خب
+بعدچندین بار طی مهمونی حرف انداخت که داداشی بهار ببینه
الانم میخام برم با داداش حرف بزنم ببینم نظرش چیه
اعظم خانم :خیر از جوانیت ببینی مادر
منیره سادات به سمت اتاق برادرش حرکت کرد
تق تق
سیدمحسن :بفرمایید
+سلام داداش میشه بیام تو
سیدمحسن :تو که داخل اتاقی کجا میخای بیای؟دقیقا
+میخام باهت حرف بزنم
سیدمحسن :بفرمایید
+داداش نظرت درمورد بهار چیه ؟
سیدمحسن :چرا باید درمورد دختر مردم نظر بدم ؟😠😠
+اوه اوه قیافشو
خب اگه برای ازدواج باشه مجازه
سید از روی تخت بلند میشه و پشتش به خواهرش میکنه تا ناراحتی چهرش نبینه
امشب بعد از ۳۲سال یه دختر دیگه که مثل خودش جان برکف جهادهست
منیره سادات من نمیخام ازدواج مانع جهادم بشه
منیره :بهار همفکر خودته
پس مبارکه
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti