#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/7339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/7352
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/7358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/7373
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/7379
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_بیستم
&راوی محسن
امروز دوازدهم فروردین ماهه هرسال همین موقعه یه اکیپ از بچه ها میشدیم و به نیت سال تولد امام زمان ۲۵۵شاخه گل رز برای شهدای گمنام پخش میکردیم
پارسال که رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهید ترک حسین یه عکس انداخت که ما بعدا راز این عکس فهمیدیم
حسین از جمع ما خدایی شد و برنگشتن پیکرش کمر همه رو شکست
مهدی تو این ۱۴ماه ۱۴سال پیرتر شده
محمد یک بار سکته رد کرده اما خانواده ،خانمش خبر ندارن
خودمم که اندازه تمام دنیا دلم برای رفیقم تنگه
زینب دختری هفده ساله که خیلی تو این چهارده ماه داغون شد
شب اول صیغه مون وقتی پدرش زنگ زد برم خونشون
وقتی جسم ضعیفش تو آغوشم میلرزید
یاد حرفای حسین تو معقر افتادم
زینب یه دختر حساس بود
به رسم هرساله گلا خریدم میخاستم با زینب این کار امسال انجام بدم خانم کوچلوی نازم
سرراهم چشمم افتاد به اسباب بازی فروشی از ماشین پیدا شدم یه خرس یه ماشین کنترلی خریدم
تا خونه زینب اینا ی ربعی راه بود
وقتی رسیدم به گوشیش زنگ زدم
-الوسلام خانمم خوبی؟
من پایین منتظرتم
لطفا مرتضی باخودت بیار
ممنون
زینب با مرتضی سوار ماشین شدن
مرتضی:عه این همه گل
-مهریه آبجی خانمت دیگه
میخام مهرش بدم از دستش خلاص بشم
زینب: واقعا 😡
-اوه اوه چ فلفل نازی شدی
شوخی کردم جوجه من
.
.
بفرمایید این ماشین برای آقا مرتضی
اینم ی خرس برای خرس کوچلوی من
زینب حرصش دراومد خرس پرت کرد سمتم گفت :نمیخام
خرسم خودتی
پسر بد
من قهرم
-خب ببخشید من خرسم حالا آشتی
زینب ؛اوهوم اوهوم
داشتیم گلا سر مزار شهدای گمنام میذاشتیم که گوشیم زنگ خورد محمد بود
زنگ زد بود برای فردا همه دعوت کنه باغ پدرش
وقتی پرسیدم کیا هستن گفت نگران نباش اکیپ خودمون هستن جمع خانوادگیه
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
بسم رب الشهدا
&راوی زینب
امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش
نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان
وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن
خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره
-وای من حوصلم سر رفت
نشستیم داریم همو نگاه میکنیم
عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم
یه ساعتی بازی کردیم
یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی
-فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم
فاطمه: چلا خاله
-آخه نامحرم هست جیگر خاله
عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه
-کجا
عطیه :پشت اون اتاق تکی
وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد
بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم
که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره
-پاشیم بریم
بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت
بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم
-محسسسسسن میکشمت
خیییییییییلی نامردی
الان چیکار کنم خیسم کردی 😭
محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن
بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍
تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه
چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته
به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم
عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه
چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان
امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد
مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم
اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام #محسن_حججی
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
یک هفته بیشتر تا عروسیمون نمونده بود همه کارامون کرده بودیم از خواب بیدار شدم موهام آشفته دور برم گرفته روی تختم داشتم دستام میکشیدم گوشیم برداشتم داشتم کانالام گروهام چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید
""اسارت یک نیرو سپاه پاسدران در سوریه """
اشکام باهم مسابقه داشتن
با داستای لرزان شماره محسن اول از همه گرفتم
-سلام تو کجایی؟
محسن: سلام چرا گریه میکنی
دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل
چی شده ؟
-زود بیا نگرانتم زود بیا
محسن: زینب چی شده
خواب دیدی باز؟
-نه نه ی پاسدار تو سوریه
بچه ها کدوم سورین؟
مهدی،محمد و علی ایرانن؟
محسن : یا ابوالفضل
آره همه ایرانن
بذار یه زنگ ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم
-محسن توروخدا بیا پیشم من نگرانتم محسن : باشه عزیزدلم
باشه تو گریه نکن
من تا نیم ساعت دیگه پیشتم
اون روز انقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر
اما خدا ی جوری دیگه این پاسدار انتخاب کرد
با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن
#سلفی_عزت
#شهید_بی_سر_دهه_هفتادی
#حجت_خدا
محسن حججی در سی نهم سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب با جان فشانی اش آبیاری کرد
#ادامه_دارد....فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده: بانو مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7194
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7203
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7215
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7222
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7233
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7241
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/7253
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/7261
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/7273
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/7279
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/7292
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/7300
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/7311
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/7318
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/7330
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/7339
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/7352
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/7358
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/7373
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/7379
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/7390
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_بیست_یکم
ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست
یک جوان بیست پنج ساله ک غوغا کرد
دلمون میخاست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزو هتل ، کارتهای چاپ شده بود و.....مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان دعوت کرده بودیم
بیست پنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه
لباس عروس من برخلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند ،دامن بدون دنباله و یعقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر
محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت
گوشی حسین برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم
"""برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم 😭😭
جایی خالیت بیشتر از همیشه نمایان هست 😭😭
من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر مزار برادر شهیدم باشم 😭
چون مزار برادرم خالی است حتی یک دست ازتو در مزار نیست😭
من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی
وای حسینم امروز ۱۹ماه از گمنامی تو میگذرد
یک نشانی به دل نازک خواهرت امروز بده
منتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم """"
سخت بود رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن
خم شدم چادرم انداختم روی صورتم و صورتم گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت
حسین توروجان زینب امشب بیا
محسن: زینب پاشو تروخدا
پاشو نو عروسم
پاشو بریم بخدا حسین میاد
عزیزدلم پاشو حالت بد میشه خانمم
-یه دقیقه محسن تروخدا فقط یه دقیقه
بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم
وقتی رسیدیم ب ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوارم ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد
محسن: بیا این گل از یادمان باهت اومده
حسین جوابت داده 😭
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
زندگی دونفره منو محسن شروع شد ولی دقیقا دوروز بعد شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن و گفتن ۱۵شهریور اعزامشون به سوریه است
داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد
-چی شد؟
محسن: هیچی گفتن ۱۵شهریور اعزاممونه
-محسن
محسن: جانم
-بری چی میشه ؟
محسن:هیچی نمیشه سر مر گنده برمیگردم
اعزام اولم نیست که بادمجون بم افات نداره
حالا بیا بشین ناهار بخوریم
شب خونه مامان اینا دعوتیم
-باید بهم قول بدی برگردی
محسن :اوووووه کو تا پانزدهم شهریور
روزها میگذشت و فقط پنج روز تا اعزام محسن مونده بود
من داشتم تو سررسیدم اسامی شهدا دهه هفتادی لیست میکردم
محسنم کتاب سلام بر ابراهیم میخوند سرم بلند کردم چشم افتاد ب لکه ی خونی که روی کتاب دست محسن بود
-محسن این لکه خون روی کتاب چیه
محسن: لکه خون یه شهید البته چند روز قبل شهادت
توهم صبور باش ی روزی راز این کتاب میفهمی
تا اومدم سوالی بپرسم گوشیم زنگ خورد
ب اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم
وقتی گوشیم قطعـ کردم رو به محسن گفتم
-خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام
اونشب فهمید تواین اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه
فقط دوروز موند که محسن بره
اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای ......
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti
ناهارم درست کرده بود که صدای زنگ در بلند شد
محسن بود ناحیه اعزامی بهش اورکت ،سربند، بازوبند،لباس نظامی
تا چشم به وسایل افتاد اشکام جاری شد
محسن : الان گریت برای چیه ؟
من اینجام حالا کوتا اعزام
محمد زنگ زده بود که فردا خانمها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی
الانم پاشو ناهار بیار گشنمه
-میل ندارم میارم تو بخور
محسن:منم نمیخورم پس
بخاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی داشتیم با غذامون بازی میکردیم
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم فردا رفتیم اسمون ثبت نام عطیه تا من دید گفت چی شده ؟چرا رنگ به رخ نداری؟
-محسن داره میره سوریه
عطیه:خب بره مگه بار اولش میخاد بره از تو بعیده جمع کن خودتو
بالاخره روز اعزام محسن رسید همه رفتیم خونه پدرشوهرم
خواهرشوهرم،همسرش
برادرشوهرم
خانواده خودم بودن
بعداز خداحافظی همه من موندم و محسن
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دو ماه شده من برگشتم
گریه هم نکنیا خانم کوچلوی من
محسن رفت ومن سختی های من شروع شد با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم بازهم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچخریدم که دیدم رایزنی ها درمورد تحویل پیکر شهید حججی ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن
تا اومدن بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتاب که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق کتاب برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی باز کردم
#ادامه_دارد ....عصر ساعت 18❤️💙
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
@zoje_beheshti