•°🌱 ↻♥✨
امام صادق علیهالسلام :
«زیارت قبر امام حسین علیهالسلام ، از برترین اعمال است».
✨🌸زیاࢪت عاشوࢪا🌸✨
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
⭕️توجه توجه⭕️
سلام به همه اعضای خوب کانال هواے حسیݩ ☘
ما برای ادامه فعالیت نیازمند یک خادم جهت کمک کردن توی پست گزاری و تبادل هستیم..
اگر تمایل به همکاری دارید به ایدی زیر مراجعه کنید
@Ya_Zahre2🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• 🖤•
نه،گمان دار که رفتی
و فراموش شدی.💔
️️♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
خَستِہاَممَـنْخَـستِہاَزرَنجِفِࢪآقِڪَربـَلـآ..
بآهمینتآبوُتَوآنَمزیرِبآرَمیآحُسَیـن(؏)!シ••
️️♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_هفتاد_و_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم! خدایا...!!
این آخه اینجا چیکار میکنه؟!!
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم؟!! چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد؟!!
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی؟!!
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو!
با حرص گفتم: سلام!
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم؛ عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه!
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم!!
_بله امرتون؟؟!
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها!! این چه طرز حرف زدنه عزیزم؟!!
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم!!
با پوزخند بهم گفت: نه بابا!! چطور واسه اون آقا محمد جوادتون بلد بودین؟!!
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیز دلم. کم کم علاقمند میشی بهم!!
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم!!
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی!!
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...!!
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم!!
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم!!
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه...
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...!!
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...!!
#ادامه_دارد ...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_هفتاد_و_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم. مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن.
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام.
مامان: چیشده فائزه؟؟! حرف بزن دختر!!
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟؟! چرا اینجوری میکنی؟؟!
_خسته شدم بخدا...
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشده؟!
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...!!
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟؟!
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اصلا من مَحرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم!! چه توقعی از من داره؟؟! روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش می کشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی!!
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...!!
بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه؟! احتمالا اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟!
بابا: تا آخرش که خیلی مونده بابا جان! ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم!!
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه. بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت.
اینجا چه خبره؟!
یکی الان باید به من توضیح بده!!
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه؟!
_باباااااااااا!!
بابا: بله!! چرا جیغ میزنی؟؟!
_منظورت از این حرفا چی بود؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم!! وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_هفتاد_و_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم. اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم. چقدر همه چیزش برام بر عکس محمده...
راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟؟! داره چیکار میکنه...؟؟! یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟؟!
با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم!!
کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم...
توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد.
_الو بفرمایید.
علی: علیک سلام تپلی خودم!!
_سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم!!خسته نباشی!!
علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟؟!
_عزیزمی داداشی!!
علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟؟!
_چی؟؟
علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت!!
_چیشده؟؟!! چه خبری؟؟!!
علی: دلتتتتت بسوزهههه!!
_اه بگو دیگه!!
علی: خیله خب بابا میگم!! حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره!!
_چییییی؟؟!! بگو بخداااا!!
علی: بخدا!
_وای الهی بمیری کوفتت بشه!!
علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون با هم بریم اجراش توی سالن!!
خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که....
صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد!!
_خوش بگذره... منم یاد کنی حتما...!!
علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم!!
_ممنون... کاری باری؟؟!!
علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق
_یاعلی!!
تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم.
اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم... آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید...!! محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت...؟! مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد...؟! مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش...؟!
بی معرفت اصلا من مُردم! من نیستم! تو حداقل سر قولت بمون...!!
صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه!!
*یه نگاهتو نمیدم به عالمی
خودت میدونی همه حس و حالمی
اینه خواهشم ای همه قرار من
اینکه خواهشم تو بمون کنار من
اینه رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمتمه در به دری
آره میدونم...*
خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای با هم گذاشتین...!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#پارت_هفتاد_و_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت...
فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...
نه غذا میخوردم...
نه میخوابیدم...
نه حرف میزدم...
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.
_فاطمه...!!
فاطی: جانم آبجی؟؟!
_فردا میره اجرای حامد؛ فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش!! قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه!! اون روز تو پارک گفت؛ قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد!! ولی داره تنها میره!!
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی؟؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی؛ چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟؟!
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش؟؟!
قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی؟!!
قبول داری اشتباه کردی؟!!
قبول داری حداقل باید به محمد جواد دلیل رفتنتو میگفتی؟!!
قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی؟!!
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...!!
_چیکار کنم؟!! دیگه هیچ راهی ندارم!! دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده!!
فاطی: سادات...
_جانم؟!!
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم؟!!
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن...
زنگ بزن و باهاش صحبت کن...
همه دلایل رفتنتو بگو...
حرفای دختر خالشو بگو...
خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه!! من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...؟!!
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه...!! چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقد کنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تو رو خدا...!!
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی؟!! من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...!!
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم...
اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم...
قول شرف میدم... زنگ بزن!!
#ادامه_دارد...
نویسنده:فائزه وحی
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
از تو و طفلان تو یاری کنیم
کاش ما هم کربلایی می شدیم
در رکاب تو فدایی می شدیم
السلام علیک یا ابا عبدالله ...
#پروفایل
#محرم
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
۱۴۰۰/۵/۲٣روز بیست و پنجم چله صلوات🌱
چله ے امروز صد صلوات به نیابت شهید کاظم دهستانی 🌹
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @havaye_hossein ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈