eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه‌ام حضرت زینب (سلام الله علیها) قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند. - حجت بن الحسن (ارواح العالمین له الفدا)
امروز دو شنبه5⃣1⃣رجب 🟢سوره توحید ۳۴ مرتبه 🔴ذکر ((لا اله الا الله))  ۳۴مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام)) ۳۴مرتبه 🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه)) ۱۴ مرتبه 🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه)) ۷۰ مرتبه
سلام علیکم بله حتما🌸 رفقا حمایت کنید @ManHanifa 🌱
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه: 📌چرا همه چیز رو دین می‌بینید⁉️ بهترین دین انسانیته‼️ #قسمت‌_اول ✅ پاسخ این شبهه رو ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱 « کاری از مجموعهٔ رُنِشــا » 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1629028535C1dd579307f
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه: 📌دین من، انسانیت من است❗️😎 - همینکه عادل باشی و ظلم نکنی کافیه❗️ دیگه احتیاجی هم به دین نیست. - خودمون عقل داریم و تشخیص می‌‌دیم چی خوبه و چی بد ‼️ 👍 ( آخـر ) ✅ پاسخ این شبهه رو ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱 « کاری از مجموعهٔ رُنِشــا » 🆔 @Ronesha_ir
🔴توجه توجه🔴 پاسخ به شبهه👆👆
سلام علیکم بله حتما
این اعمال روز ۱۳ و ۱۴ رجب یعنی مال روز شنبه و یکشنبه هست
این دوهم مال امروز هست + اعمال ام داوود
اعمال ام داوود
4_5796219766528020400.pdf
8.87M
📗 زمزمه باران ادعیه و اعمال نیمه ماه رجب (ام داوود) به همراه سوره های مرتبط ☘ انتشارات زائر رضوی دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
خیلیی ممنون لطف دارید خوشحالم که راضی هستید🌸
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _کجابودی؟ لبخندی زد و گفت: _بیرون.... _شاهرخ باهاش چیکار کردی؟ _با کی؟ حرصی گفتم: _بامهرداد.....چه بلایی سرش آوردی؟من که گفتم اون مقصر نیست...اصلا چرا رفتی سراغش؟ کرواتشو از دور گردنش باز کرد و انداخت روی شونم....و رفت لبه ی تخت خواب نشست و همونطوریکه جوراباشو درمیاورد، با خونسردی گفت: _با خودش کاری ندارم....فقط خواهرش یه چند روزی مهمونمونه.... یک لحظه پاهام سست شد.... با بغض رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم: _شاهرخ تو چیکار کردی؟؟؟ و با عصبانیت غریدم: _به جون این دوتا بچه قسم میخورم اگه دست تو و نوچه هات به اون دختر بخوره، نه منو میبینی و نه بچه هاتو.... و بعد هم با عصبانیت رفتم سمت کمد... _این چه حرفیه که میزنی ریحانه؟هربلایی سر اون مرتیکه و خانوادش بیاد حقشه.... لباسامو از داخل کمد برداشتم و حرصی در کمد رو محکم بستم.... _پاشو منو ببر پیش زهرا....اینجاست یا تهرانه؟ همونطوریکه با تعجب داشت بهم نگاه میکرد، گفت: _اینجاست.... با گریه فریاد کشیدم: _شاهرخ قسم خوردم اگه یه تار مو ازش کم بشه.... حرفمو برید و با جدیت گفت: _باشه...ولی دیگه این حرفو نزن...‌ لباس و شلوار ورزشی پوشید و سوار ماشین شدیم.... بین راه به آدماش زنگ زد و گفت که به زهرا کاری نداشته باشن.... من فقط اشک میریختم... _خیلی نامردی شاهرخ... با خونسردی گفت: _برای چی عزیزم... حرصی بهش نگاه کردم... رسیدیم به یک ویلا به بزرگی ویلای خودمون.... دیوار های بلند با حفاظ های محکم.... شاهرخ به آدماش زنگ زد که درو باز‌کنن.... چند تا مرد قوی هیکل و قدرتمند با هیبت های ترسناک اومدن و درو باز کردن.... شاهرخ ماشین رو برد داخل حیاط... با ترس به شاهرخ نگاه کردم..‌. _چرا رنگت پریده ریحانه _شاهرخ...اینا آدمن یا هیولا... نگاهی به آدماش انداخت که بیرون از ماشین منتظر ما بودن.... _قیمتشون خیلی بالاست....ولی بهشون نیاز دارم.... یکیشون اومد جلو و خواست در ماشین سمت منو باز کنه.... با ترس گفتم: _شاهرخ بگو به در دست نزنه....خودم پیاده میشم... شاهرخ ابرویی بالا انداخت و به اون هیولا اشاره کرد که بره عقب تر.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یکی دیگه از آدما، در سمت شاهرخ رو باز کرد و منتظر بود تا شاهرخ قدم روی چشماش بذاره... چون فقط کم مونده بود که به شاهرخ سجده کنه...‌ شاهرخ از ماشین پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد.... آب دهانمو قورت دادم و با ترس از ماشین پیاده شدم... یکی از آدمای شاهرخ که به نظر میرسید رئیس بقیه اس، به من نگاهی کرد و درحالیکه لبخند میزد، با صدای ترسناکش به شاهرخ گفت: _قدم آقازاده هاتون روی چشم ماست شاهرخ خان...مبارک باشه... شاهرخ با لبخند نگاهی به من کرد و دستاشو برد توی جیبهای لباس ورزشیش و گفت: _ممنونم...بعد از من باید به پسرم وفادار باشین اون آقا دست راستشو گذاشت روی سینش و گفت: _با افتخار... وارد خونه شدیم.... خیلی خیلی بزرگ بود... پله های خیلی زیادی داشت که به طبقه بالا میرسید.... شاهرخ از اون آقا پرسید: _دختره کجاست؟ و اون آقا هم گفت: _طبقه بالا... من نمیتونستم از پله ها بالا برم چون بچه هام بزرگتر شده بودن و حتی توان راه رفتن هم نداشتم.... به شاهرخ گفتم: _من نمیتونم بیام... بهم نگاهی کرد و منظورمو فهمید... بعد هم به آدماش دستور داد که زهرا رو بیارن پایین... از کنار شاهرخ تکون نمیخوردم و سعی میکردم ازش دور نشم.... نشستم روی صندلی و شالمو روی سرم مرتب کردم.... موهای من همیشه از زیر شال دیده میشدن و از این موضوع خیلی ناراحت بودم.... اما چاره ای نداشتم... شاهرخ اومد کنارم ایستاد و دست به سینه منتظر شد.... به آدماش گفت که از ما دور بشن و فاصله بگیرن... اومد کنارم نشست و گفت: _ریحانه....شلوغش نکنیاا...اون دختر مثل برادرش پررو میشه.... با اخم بهش نگاه کردم.... همون لحظه صدای جیغ و داد زهرا از طبقه بالا اومد که داشت بلند فریاد میکشید منو کجا میبرین.... با ترس به شاهرخ نگاه کردم... چند لحظه بعد زهرا رو به زور از پله ها پایین آوردن... فورا از جام بلند شدم.... شاهرخ به آدماش اشاره کرد که زهرا رو رها کنن.... فورا رفتم سمت زهرا... از ترس،رنگش پریده بود و صورتش پر از اشک بود.... بغلش کردم و با گریه پرسیدم: _شرمنده ام زهرا.... با ترس گفت: _تو اینجا چیکار میکنی ریحانه.... شاهرخ رو نشون دادم و گفتم: _شوهرمه....اون دستور داده بود که.... دیگه ادامه ندادم.... _زهرا...اونا اذیتت که نکردن....آره؟؟ اشکهاشو پاک کرد و گفت: _فقط کتکم زدن.... بلند فریاد کشیدم: _دستشون بشکنه که کتکت زدن‌‌‌‌... شاهرخ به نوچه هاش اشاره کرد که همشون برن بیرون.. فقط من و زهرا و شاهرخ توی خونه بودیم و همه توی حیاط بودن.... اومدیم سمت مبل و با زهرا روی مبل نشستیم.... فکر کنم حدود یک سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم...‌ زهرا با گریه گفت: _ریحانه ازت خواهش میکنم بگو منو آزاد کنن...میخوام برم خونمون.....خانوادم منتظرمن...امشب تولد داداش مهردادم بود... بغضم گرفت.... راست میگفت...تولد مهرداد توی چنین روز و تاریخی بود.... با ناراحتی گفتم: _زهرا اینجا تهران نیست.....آوردنت شمال.... هاج و واج بهم نگاه کرد... _من میخوام برگرم تهران...بگو منو برگردونن.... _امشب بیا خونه ما....فردا باهم برمیگردیم تهران.... شاهرخ با عصبانیت گفت: _نه ریحانه....دوستت اینجا میمونه...باید برادرش بفهمه با کی طرفه.... زهرا با عصبانیت به شاهرخ گفت: _خیلی عوضی هستی....داداش من به هیچکس ظلم نکرده.... شاهرخ اخمهاشو در هم کشید و گفت: _تا همین الان که آدمام بهت کاری نداشتن، به خاطر ریحانه اس...کاری نکن که دستور بدم‌... فورا حرفشو بریدم و با گریه گفتم: _تمومش کن شاهرخ... با اخم بهم نگاه کرد و سکوت کرد.... زهرا بهم نگاه کرد و با گریه گفت: _داداش من چه ایرادی داشت که ازش جدا شدی ریحانه؟؟مهرداد که کل دنیاشو به پات ریخته بود.... اشکهام بیشتر چکید... شاهرخ با عصبانیت گفت: _داری مثل اون برادرت پررو میشی.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آهسته از جام بلند شدم.... _زهرا آماده شو بریم خونه ما... شاهرخ با عصبانیت گفت: _چی میگی ریحانه؟باید اینجا بمونه.... درد عجیبی توی کمرم پیچید و صورتم از درد جمع شد... با همون وضع گفتم: _مگه نمیخوایی مهرداد نگران خواهرش باشه؟‌ پس زهرا رو یه چند روزی میبریم خونمون و وانمود کن که دزدیدیش... از حرفی که زدم خیلی ناراحت شدم... اما بهتر از این بود که زهرا رو بین این همه مرد تنها بذارم.... شاهرخ سکوت کرد.... سکوتش نشون میداد که راضی شده... رفت توی حیاط و بلند گفت: _توی ماشین منتظرم.... زهرا بهم نگاه کرد و با ترس‌گفت: _خداخیرت بده ریحانه .... لبخندی زدم و گفتم: _شاهرخ رفت توی ماشین...بیا هرچه زودتر بریم... همون لحظه نوچه های شاهرخ اومدن داخل خونه.... داشتن بهمون نزدیک میشدن که تمام شجاعتمو جمع کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ گفت این دختر رو همراه خودمون میبریم... به ما نگاهی کردن و یکیشون گفت: _چشم بانو...هرچی که شما بگید.‌‌.. من و زهرا فورا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.... زهرا صندلی عقب نشست.... شاهرخ ماشینو روشن کرد و حرکت کرد... توی کل مسیر فقط به این فکر میکردم که این مرد چطوری میتونه منو خوشبخت کنه درحالیکه اینقدر زورگو و خودخواهه.... توی کل مسیر ساکت بودم.... بلاخره رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم.... پوران خانم فورا از خونه بیرون اومد و برای اینکه خودشو توی دل شاهرخ جا بده، اومد کمکم کرد تا وارد خونه بشم... کفشامو درآوردم و تا سرمو بالا آوردم، دیدم که یک دختر جوان با حجاب بدی روی مبل نشسته... شاهرخ پشت سر من بود و هنوز اون دختر رو ندیده بود... برگشتم عقب و با عصبانیت گفتم: _شاهرخ یه لحظه اینجا وایستا.... با تعجب ازم پدسید: _برای چی؟ یا عصبانیت به پوران خانم غریدم: _این دختر کیه؟؟؟توی خونه من چیکار میکنه؟با چه اجازه ای اومده اینجا و با این وضع پوشش اینجا نشسته؟ پوران خانم دستپاچه شد و گفت: _خانم، نازیلا دخترمه....کنیز شماست... اون دختر با ترس، موهاشو جمع و جور کرد و جلو اومد... شاهرخ با نگرانی اومد کنارم و وقتی اون دختر رو دید، آهسته به من گفت: _عزیزم طوری نشده که....دخترشه... وبعد هم به پوران خانم گفت: _برو کنار خانوم بیاد داخل.... زهرا هم وارد خونه شد و با تعجب به اون دختر نگاه کرد... با عصبانیت به پوران خانم و دخترش نگاه کردم... _زهرا مهمون ماست، یک اتاق خیلی خوب بهش بدید تا استراحت کنه.... چشمی گفت و فورا رفتم توی اتاق.... شاهرخ هم پشت سرم اومد و در اتاقو بست... _ریحانه جان.... حرفشو بریدم و باعصبانیت گفتم: _هیچی نگو شاهرخ.... مانتو و شالم رو درآوردم و نشستم روی تخت.... کمرم خیلی درد میکرد و گاهی اوقات دیگه نمی تونستم وزن سنگین بچه هام رو تحمل کنم... اومد کنارم نشست و آهسته گفت: _چیزی نشده که ریحانه جان... بغض کردم و چشمام پر از اشک شد.... _چیزی نشده؟؟ندیدی دخترشو مثل عروسک ویترینی درست کرده که به تو نشون بده؟! خنده ای کرد و گفت: _من یه تار موی تو رو با صدتا دختر دیگه عوض نمیکنم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _دروغ نگو شاهرخ....تو همین الانشم یه همسر و بچه ی دیگه داری... اخمی کرد و گفت: _چند بار دیگه بگم اونا هیچ نسبتی با من ندارن؟! اشکم چکید روی گونم و گفتم: _من زندگیمو باختم....چاره ای جز تحمل تو ندارم... چشماشو ریز کرد و گفت: _مرد به خوشتیپی من دیده بودی ریحانه؟؟ عمیق توی صورتش خیره شدم.... دلم که میگفت ندیدم.... شاهرخ برخلاف باطن خبیثی که داشت، چهره ی جذاب و هیکل ورزیده ای داشت... طوری که دوست داشتم قدو قامت پسرم شبیه شاهرخ بشه...اما ذاتش نه...‌. نگاه ازش گرفتم و گفتم: _نه.... بلند تر از قبل خندید و گفت: _دیوونم میکنی ریحانه... بی تفاوت گفتم: _به نظرم انگلیسی ها همشون خوشگلن... خنده ی بلندی کرد و گفت: _منم جزوشونم دیگه...آره؟ پوفی کشیدم و گفتم: _ولی به خوشگلیت افتخار نکن....چون از تو خوشگلتر هم وجود داره... ابروهاشو در هم کشید و پرسید: _کی مثلا؟؟ _خودم... لبخند غلیظی زد و گفت: _اونکه صد البته.... مکثی کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ به پوران خانم بگو دخترشو دیگه نیاره...وگرنه با من طرفه..‌. ابروشو بالا انداخت و گفت: _نمیشه که به مردم تهمت بزنی ریحانه جانم پوفی کشیدم و از جام بلند شدم... _کجا میری عزیزم؟ _برم از زهرا سر بزنم....منو حسابی خجالت زده ی زهرا کردی شاهرخ.... ازجاش بلند شد و اومد رو به روم جلوی در ایستاد و همونطوریکه دستش روی در بود، چشماشو ریز کرد و پرسید: _حالا قلب و روحت پیش کیه؟ عشقت کیه؟همسرت کیه؟ خواستم جوابشو با پررویی بدم و حسابی ضایعش کنم اما ترسیدم.... ترسیدم تا یه وقت دوباره عصبانی نشه... سرمو به سمت دیگه چرخوندم و آهسته گفتم: _تو... دستشو برد زیر چونم و سرمو چرخوند سمت خودش و با لبخند بهم گفت: _بهم بگو.... با تعجب بهش نگاه کردم.... _چیو... مرموزانه گفت: _اینکه من چه نسبتی باهات دارم... _شاهرخ بس کن دیگه....برو کنار میخوام برم بیرون... _تا نگی نمیذارم بری.... پوفی کشیدم و منتظر نگاهم کرد.... _ریحانه بگو.... این پا و اون پا کردم و مِن مِن کنان گفتم: _خب....تو.....همسرمی.... _همین؟؟؟! _شاهرخ میخوایی اذیتم کنی؟ اخماشو درهم کشید و گفت: _یعنی ابراز علاقه به شوهرت اینقدر برات سخته؟؟ من که عاشقتم هرروز بهت اینو میگم....اما نشد یه بارم تو بهم بگی که دوستت دارم....با اون پسره هم همین کارو میکردی؟ با ترس از اینکه یه وقت دوباره کینه نکنه، خودمو مجبور کردم و با دستپاچگی گفتم: _نه شاهرخ جان...همسر من تویی...من دوستت دارم....پدر بچه هامی.... ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کج کرد و با لبخند گفت: _سخت بود؟! فقط نگاهش کردم... از جلوی در کنار رفت...درو نیمه باز کرد و با همون لبخند گفت: _برو...ولی زود برگرد.... از دستش خیلی عصبانی بودم...بی تفاوت از کنارش گذشتم و رفتم توی پذیرایی... ❃| @havaye_zohoor |❃