❤️ کمک کردن به همدیگر رو جدی بگیریم ❤️
💠پیامبر اکرم (ص):
🔹كسي كه برای برآوردن حاجت شخص بيماري کوشش کند -خواه آن حاجت برآورده شود یا نه- همه گناهانش آمرزيده ميشود، همانند روزي كه از مادر متولد شده است
🔹منْ سَعَى لِمَرِيضٍ فِي حَاجَةٍ قَضَاهَا أَوْ لَمْ يَقْضِهَا خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَيَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ
📚وسائل الشیعة ج2 ص427
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
📞 تماس تلفنی میرحسین با ترامپ
میرحسین: الو... دونالد...
ترامپ: جونم؟
میرحسین: خودتی؟
ترامپ: آره ...
میرحسین: خود خودت؟ توئیترت هم دست خودته؟
ترامپ: آره داداش... تو چطوری از حصر زنگ زدی؟
میرحسین: اینجا که همه چیز هست... تو چرا اون توئیت رو زدی؟ اون حرفا چی بود گفتی؟
ترامپ: چی؟
میرحسین: همینکه گفتی معترضا برگردن خونهشون دیگه...
ترامپ: بابا ضایع بود ناموسا میر! ریختن توی ساختمون سنا...
میرحسین: ضایع چی چیه مرد حسابی؟ تو هم لات کوچه خلوتی ها! تازه اول ماجراست...
ترامپ: نه جون داداش! دیگه هرچیزی حدی داره... چند نفر کشته شدن...
میرحسین: چند نفر! چند نفر؟ اینجا کلی آدم کشته شدن، حتی خیلیها هم کشته نشدن، من گفتم کشته شدن الکی!
ترامپ: جان من؟ الکی تعداد کشتهها رو بردی بالا؟
میرحسین: آره... حتی ختم یکیشون هم رفتم... سعیده پورآقایی... بعدا معلوم شد زنده اس دختره... البته ختمش خوب بود... موز دادن، پرتقال دان...
ترامپ: بابا تو دیگه چه یولی هستی... اینکه خیلی خیطی داره مشتی...
میرحسن: خیطی چیه بابا؟ اینا رو خودتون بهم یاد دادید دیگه... حالا که نوبت خودتون شد، جا زدی؟
ترامپ: نه... ببین... چیزه... بالاخره اینجا مهد دموکراسیه، چشم دنیا به ماست. امنیت ملی هم خط قرمزه... نمیشه که اونجوری وحشی بازی دراورد!
میرحسین: وحشی باباته مردک!
ترامپ: (میخندد) حالا عصبانی نشو میر جون...
میرحسین: عصبانی نشو چیه بُشکه! آبروی من رفته... میگن حتی ترامپ هم از تو شعورش بیشتر بود... مردم رو دعوت به آرامش کرد...
ترامپ: خب خدایی شعورم بیشتره دیگه... قبول کن...
میرحسین: زرشک! از کروبی شاید بیشتر باشه.، ولی از من بیشتر نیست!
ترامپ: آخ آخ آخ کروبی... اون چی میگفت با سیصد هزار تارای آخه... (میخندد)
میرحسین: نخند بابا... لااقل بگو بیبیسی چهار تا پخش مستقیم بره... دو تا ساخت کوکتل مولوتوف پخش کنه... چیه راز بقا و موسیقی... بیطرفه خیر سرش...
ترامپ: برو بابا... توئیتر خود من محدود شده... فاکسنیوز حرفام رو قطع میکنه... بگم بیبیسی ساخت کوکتل مولوتوف بره... بعد ده سال هنوز مشنگی ها... نگرفتی ماجرا رو... حتما فکر میکنی این تلفنی هم که دارم باهاش حرف میزن پاناسونیکه! گاگول... کاری نداری؟
میرحسین: دونالد... ناموسا یه کاری بکن... آبروی من رفته... الو... دونالد... ای ری... پس کلهتون...
#افول_آمریکا
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هفدهم راحله چیزي نگفت. فقط مجله اي را لوله کرده بود، می کوبید
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_هجدهم
راحله زیر لب زمزمه کرد:
- چه عجب!
ولی عاطفه نشنیده گرفت.شاید وقت جواب دادن به اورانداشت.
- آقا ما تو خونه یه داداش داریم،بابامون رو درآورده. انگار شکم آسمون سوراخ شده وآقا از اونجا اجلال نزول کرده اند توي خونه ما. ماکه حق هیچ کاري نداریم،هیچ جا هم نباید بریم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن،به جاي خود.اصلًا انگار من وآبجی ام هم کلفت اونیم. یه ذره بچه،یه سال هم از من کوچیکتره، اما چپ می ره وراست میآد، دستور می ده. کی جرات داره که خرده فرمایشات آقا رو انجام نده،اون وقت خربیار وباقالی بارکن!اصلًا انگار نه انگار که ما هم آدمی،چیزي هستیم.
فاطمه گفت: - فکر می کنی تقصیر کیه؟
سمیه تک انگشتش رااز لاي دندان هایش در آورد وگفت: - تقصیر خودمونه. وقتی که خود ما زنها،خودمون رو دست کم می گیریم وبه خودمون ظلم می کنیم،دیگه چه توقعی از بقیه است؟
عاطفه دوکف دستش را بهم کوبید: - درست شد!همین یه قلم رو کم داشتیم. عالم وآدم که توسرمون می زنن،فقط همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توي سر خودمون.
دهانم را باز کردم چیزي بگویم، ولی زود پشیمان شدم. اما فاطمه دید.
- از اول تا حالا این دوروبري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخی. بد نیست فعلًا نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم نظر ثریا خانم رو.
کمی مکث کردم. صورتم داغ شد. فکر کنم خیلی سرخ شده بودم. از زیر چشم نگاهی به ثریا کردم. خواستم ببینم او در چه حالی ست؟هیچ! اصلًا انگار نه انگار که چیزي شنیده یا می خواهد بگوید. شاید اصلًا پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود! مگه کره؟ لبم را گزیدم و بالاخره به حرف آمدم.
- خب! منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن. یعنی ... یعنی این که فکر می کنم خود ما زن ها هم همدیگه رو قبول نداریم. یعنی...یعنی این که خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم. چه طوري بگم؟! یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم، دوست داریم پیش دکتري بریم که مرد باشه. یا براي آموزش رانندگی هم همین طور. فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر کنم در مورد اساتید دانشگاه هم اوضاع همین طوره!
عاطفه رو به من کرد و گفت: - می بخشین، من فکر می کنم چیزي از حرف هاي شما سر در نیاوردم. من فکر می کنم راجع به کارهاي برادرم حرف زدم، ولی فکر می کنم شما چیز دیگه اي به هم بافتین. بد نیست فکر کنین
و ارتباط بین این دو رو بگین.
احساس کردم از کویر بخار بلند می شه. یا این که نه، شاید هم از کف جاده بود. هر چی بود که خیس عرق شدم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهیمه هم به لبخندي اکتفا کردند. سمیه
چشم غره اي به عاطفه رفت. ولی ثریا؛ هیچ! انگار واقعاً صد ساله که کره! سعی کردم به روي خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام.
گفتم: - منظورم اینه که... اینه که تو خانواده شما هم، مادرت با این که زنه و باید طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. یعنی اون هم به تو توجهی نداره. فکر می کنم اون هم تو رو دست کم می گیره.
فقط وقتی که بچه ها خندیدند،فهمیدم که گند زدم . همه اش تقصیر این تکیه کلام « فکر کنم »بود!
دستمال کاغذیم را از جیب مانتویم درآوردم و عرقم را پاك کردم. سمیه صبر نکرد تا خنده بچه ها تمام شود وسط خنده هایشان حرفش را شروع کرد:
- البته موقعی که گفتم زن ها خودشونو دست کم می گیرن، دقیقاً منظورم حرف هاي مریم خانم نبود، اگر چه بی ارتباط هم نیست.
بچه ها ساکت شدند.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
.
یه ضرب المثل جالبی هست
که میگه
اگر فریاد بزنی
به صدایت گوش میدهند واگر
آرام بگویی به حرفت گوش میدهند!
قدرت کلماتت را بالا ببر
نه صدایت را
این باران است که باعث رشد
گلها میشود
نه رعد و برق
سلام روزتون بخیر 🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💌عکس نوشته های
داستانی سردار دلها شهید سپبهد حاج قاسم سلیمانی🇮🇷
#فقط_برای_خدا
#مرد_میدان #حاج_قاسم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💌عکس نوشته های
داستانی سردار دلها شهید سپبهد حاج قاسم سلیمانی🇮🇷
#فقط_برای_خدا
#مرد_میدان #حاج_قاسم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سبک_زندگی_دینی
روایتی که توی تصویر هست رو حتما بخونید 👆🌸
خیلی مهمه که
حواسمون باشه که
داریم چیکار میکنیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_هجدهم راحله زیر لب زمزمه کرد: - چه عجب! ولی عاطفه نشنیده گر
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_نوزدهم
به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار می خواست بچه ها را وادار کند تا خنده شان را قطع کنند. می خواست من کمتر خجالت بکشم. شاید هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:
- خب، موقعی که گفتم زن ها، دقیقاً منظورم صرف ارتباط زن ها با همدیگه نبود. بلکه منظورم شخصیت و هویت زن ها بود.
عاطفه اخم هایش را در هم کشید: - آتو دیگه چرا ادا و اطواردر می آري، قلمبه، سلمبه حرف می زنی. هنوز هیچی نشده از راحله واگرفتی؟
- خب، یعنی این که ما زن ها و دخترها به طور
معمول خودمونو دست کم می گیریم. جایگاه انسانی و اجتماعی خودمونو گم می کنیم. براي همین هم معمولًا زندگی و وقتمون
رو صرف چیزهاي بیهمده می کنیم. چیزهایی که هیچ ارزشی ندارن. به قول معروف، نه به درد این دنیا می خورن نه اون دنیا.
عاطفه با دست کوبید روي صندلی: - د بازم که همون شد آبجی، دلري بوگو بذار مام بفهمیم.
- خب این که هر روز باید یه ساعت از وقتمون رو پاي آینه تلف کنیم و خودمون رو آرایش کنیم. که چی؟ هیچی! باید همیشه یه آینه دنبالمون باشه و دقیقه به دقیقه خودمون رو توش تماشا کنیم و به چشم و ابرومون ور بریم که چی؟ هیچی! همه فکر و ذکرمون النگو و گردنبند و طلا شده که چی؟ هیچی! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بریم این طرف و اون طرف که چی؟ همه نگاهمون کنند! خب اینه معناي زن بودن؟ وقتی که ما خودمون رو این طوري دست کم می گیریم، باید به بقیه هم حق بدیم که به ما مثل یه عروسک نگاه کنن، نه مثل یک انسان.
- طعنه که نمی زنی؟
بالاخره او هم به حرف آمد! ثریا بود! سردي و خشونت عجیبی در صدایش موج می زد که با
لحن گرمش در آشنایی روز اولمون فرق می کرد. سمیه سرش را به سمت ثریا برگرداند:
- منظورت چیه؟ براي چی باید طعنه
بزنم؟
ثریا مستقیم و صریح خیره شد توي چشم هاي سمیه. - حس می کنم تو از بودن من توي این سفر خوشحال نیستی.
عاطفه خندید. خونسرد و بی خیال: - دیوونه شدي؟ معلومه که این طور نیست! چطور ممکنه فکر کنی که اون از تو خوشش نمی آد؟
براي چی باید این طور باشه؟
ثریا سرش را پایین انداخت. - پس منظورش از این حرف ها چی بود؟ سمیه هم سرش را پایین انداخت و کمی مقنعه اش را جلوتر کشید. - خب من!... من هیچ منظور خاصی نداشتم. من فقط عقیده ام رو گفتم، حرفم هم کاملًا کلی بود درباره حس خود کم بینی در زن ها.
ثریا دوباره سرش را بالا آورد. این بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتی تدافعی. -
کی می گه؟ این دو تا هیچ ربطی با هم ندارن. آرایش کردن هیچ ربطی با خود کم بینی و این مزخرفاتی که تو می گی نداره. خود کم بینی یعنی این که زن هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قایم کردن!
- خب پس تو که می دونی، بگو براي چی
آرایش می کنن؟
- معلومه! براي این که همه باید با سرو وضع مرتب رفت و آمد کنیم. همه می خوایم قشنگ تر باشیم. جایی که می ریم مسخره مون نکنن، تحویلمون بگیرن.
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قصههایآسمان| من آن عبا را نمیخواهم
داستان واقعی از زندگی آیتالله فاطمینیا
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💠 روایتی جالب از حضور اهل بیت در روضه های خانگی
#فاطمیه
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
🌸 #رمان_دختران_آفتاب #فصل_سوم #پارت_نوزدهم به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار
🌸 #رمان_دختران_آفتاب
#فصل_سوم
#پارت_بیستم
سمیه شانه اش را بالا انداخت: - نگفتم؟! این هم نمونه اش! لپ هاي سفید ثریا کمی قرمز شد.
- یعنی چی. این هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببینم حرفت چیه! مگه خودت از تمیزي و زیبایی بدت می آد؟
-نخیر! من فقط حرفم اینه که چرا باید دختر دانشجو و تحصیلکرده ما این قدر احساس ضعف کنه که بخواد با زیباسازي ظاهرش اونو جبران کنه؟! ثریا ابروهایش را در هم کشید: - کی می گه؟ همه زیبایی رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟
سمیه سعی می کرد خودش را کنترل کند: - چرا دوست دارم! من هم زیبایی رو دوست دارم؛ ولی نه فقط زیبایی رو! چیزهاي دیگه رو هم دوست دارم. حتی بعضی هاشون رو خیلی بیشتر از زیبایی با اون تعریفی که تو منظورته، دوست دارم.
ثریا دندان هایش را روي هم فشار داد: - تو...!...تو! - صبر کن! هنوز حرفم تمام نشده! تا یادم نرفته یه چیز دیگه رو هم بگم. سمیه به طرف بقیه بچه ها برگشت: -
همه تون، متوجه شدین که ثریا گفت به خاطر این که هر جا می ریم تحویلمون بگیرن، مسخرمون نکن. من می خوام بگم که فقط این ثریا نیست که چنین طرز فکري داره، همه مون همین طوریم! در اصل این یه فرهنگ غلط در جامعه بود که این فکر رو در زن ها و دخترها به وجود آورد که خوبی و برتري فقط توي قشنگی و زینت آلات و لباس هاي شیکه.
- تو فکر می کنی کی هستی که این طوري در مورد همه قضاوت می کنی؟
مسلماً صداي ثریا بلند بود. بیش از اندازه. ولی نه آن قدر که راننده فریاد بکشد و بگوید که « چه خبره؟ »
و با صداي راننده همه ساکت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سمیه که رویمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتیم. توي آینه بالا سرش نگاه کرد و گفت:
- معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون این جا اتوبوسه.میدون جنگ که نیس! دماام خیرسرامواتمون می خوایم رانندگی کنیم. باس حواسمون جم باشه یا نه؟
ثریا خواست حرفی بزند که فاطمه جلویش را گرفت. انگشتش را روي بینی اش گذاشت و لب پایینیش را گزید. ثریا دندان ایش را روي هم فشار داد و با مشت کوبید به صندلی جلوییش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چیزي گفت. راننده همان طور که جلویش را نگاه می کرد فریاد کشید:
- چی چی و صلوات برفسم آقا مجید! دانشجون که باشن! د اینا که یعنی تحصیلکردن که باس بیشتر رعایت حال ما رو بوکنن. دماام انسونیم به ابوالفضل! اعصاب داریم.
آقاي پارسا از جایش بلند شد و کمی با راننده صحبت کرد. راننده کمی سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- چشم!...چشم! آقاي پارسا به خدا ایناام مث دختر خودمون می مونن. ولی شمام باس به ما حق بدي...چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام.
آقاي پارسا از همان صندلی جلو که نشسته بود بلند گفت: - براي سلامتی آقاي راننده و آقا مجید و براي سلامتی تمام مسافرها صلوات بلند ختم کنین.
بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساکت شدند.
صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولین صدایی بود که سکوت را شکست: - به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه دیگر....
پایان فصل سوم
#ادامه_دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚