❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 189
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودویک✨
#سراب_م✍🏻
نگاهی به صادق انداخت و گفت:
- انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن:
میدونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمیری.
چشمش را بست.
- یادم اومد مامانم همیشه با خودش میگفت: آدم تا نسوزه آشپز نمیشه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین میخوره.
بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه!
صادق با دقت گوش میکرد و آصف به رویش لبخند میزد و چای میخورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد:
- دیدم راست میگه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم...
شانه بالا انداخت و گفت:
- هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم میاومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت میبرم.
آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر.
- نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا...
حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل:
- حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف میکنم!
- خودشون عیب نداره!
آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت:
- عاشقی بد دردیه صادق جان!
حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت:
- اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت میکنید.
آصف گفت:
- اثرات زن گرفتنه.
صادق کوتاه خندید و گفت:
- فوایدش!
حیدر چایش را خورد و ایستاد.
- کاری نیست؟
آصف شانه بالا انداخت.
- نه دیروز کار رو تحویل دادیم.
حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت.
- خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته...
آصف دستش را محکم فشرد و گفت:
- برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت.
- حتما!
با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودودو✨
#سراب_م✍🏻
توی ماشین نشست. موبایلش روی داشبرد چشمک میزد. دکمه آن را فشرد و قفلش را باز کرد. از تمنا تماس از دست رفته و پیام داشت:
- چرا جواب نمیدی؟
حیدر کجایی؟
نیستی؟
قهری؟
حیدرم؟
مامانم اینا نیومدن، من میرم خونه تینا!
روی اسم تمنا زد و تماس برقرار شد. چند بوق خورد. صدای نرم و آهسته تمنا توی گوشش پیچید:
- جونم؟
- جونت بی بلا... کجایی؟
تمنا گفت:
- زنگ زدم تینا، رفته بود خونه مادرشوهرش. زنگ زدم ترانه، مریض بود رفته بود دکتر... زنگ زدم خدیجه، اونم مریض بود، تو سرما مونده، پاهاش درد میکرد.
نفسش را فوت کرد و گفت:
زنگ زدم مامان، گفت ظهر راه میافتن. خونهام. تنهای تنها...
حیدر خندید و گفت:
- منم تنهام، البته، انّ الله معنا...
- اون که بله... منظورم از لحاظ آدم بود. حیدر بیا بریم حرم!
- دلت به این زودی تنگ شده؟
- دلم که تنگه... خب، تقصیر خودته...
حیدر خندید و گفت:
- قطع کن تا بیام.
تمنا ذوق کرد:
- مواظب خودت باش.
تماس را که قطع کرد، سریع بلند شد. حوله را از دور موهایش باز کرد و سشوار کشید که خشک شود. پالتوی خاکستریاش را پوشید. کمی مرطوب کننده زد و شال مخمل گرم خاکستری_ مشکیاش را روی سر گذاشت.
وسایل آرایشش روی میز به او چشمک میزد. لبش را برگرداند:
- نه! تو خیابون درست نیست.
چادر عبایی را روی سر انداخت و روی سر تنظیم کرد.
کارش که تمام شد، صدای موبایلش بلند شد. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت:
- پنج دقیقه دیگه میرسم.
- آمادهام من.
موبایل را توی کیفش انداخت و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و شال گرمش را کمی جلوی بینیاش کشید. صدای توقف ماشین، پشت در آمد. لبخندی روی لبش نشست و از خانه بیرون زد.
کنار حیدر توی ماشین نشست. نگاهی به او انداخت. به جای سلام گفت:
- گل نخریدی برام؟
حیدر خندید و گفت:
- علیک سلام خانم! خوبی؟
تمنا رویش را گرفت و کمی اخم کرد:
- سلام، یعنی گل نخریدی؟
حیدر باز خندید و دست گذاشت روی صندلی کناری و گفت:
- چشماش رو نگاه... داره میخنده! من خودم گلم، نیستم؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 190
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهید بیطرف
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوسه✨
#سراب_م✍🏻
تمنا با لبخند چرخید سمت حیدر.
- همین که اومدی خودش کلی ارزش داره. ممنون!
حیدر چشمکی زد و گفت:
- قابل نداره...
توی راه سکوت کرده بودند. برف آهسته میبارید و روی شیشه ماشین آب میشد. نزدیک حرم، تمنا دست روی دنده حیدر را لمس کرد و فشرد:
- حیدر، همینجا پیاده بشیم پیاده بریم؟
حیدر نگاهی به آسمان انداخت، توی این فاصله یک ربع که از خانه پدری تمنا راه افتاده بودند برف هم شدت گرفته بود.
- سرما نخوری! برف شدید شده.
تمنا سر بالا انداخت. دوباره دست حیدر را فشرد.
- دوست دارم بقیه راه رو پیاده بریم. کنار تو باشم مریض نمیشم. خیالت راحت.
حیدر ماشین را کنار خیابان کشید و پارک کرد. تمنا لبخندی زد و کمربندش را باز کرد. هر دو همزمان از ماشین پیاده شدند. تمنا دور زد و دست چپ حیدر را گرفت.
کنار هم راه افتادند. پیاده روی رو به روی حرم خلوت بود. برف ها با باد توی هوا میچرخیدند. سفیدی دلچسبی همه جا را دربرداشته بود و توی این سفیدی آن رنگ طلایی جذاب با قلب هر بینندهای بازی میکرد.
مشهد اگر این رنگ طلایی را نداشت که مشهد نبود. حیدر محکم دست تمنا را گرفته بود تا لیز نخورد. بعضی آدمها حرف هم که نزنند، نگاهت هم که نکنند... همین که دستت را بگیرد و بفشارد، حالت را خوب میکند.
باید از جوی میگذشتند. تمنا دست چپش را هم روی بازوی حیدر گذاشت و از روی جدول پریدند.
- حیدر...
حیدر نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- بله؟
نگاه تمنا به گنبدی بود که با هر قدم بزرگتر و واضح تر میشد:
- هفته اول، یکم تردید داشتم. به روی خودم نمیآوردما... ولی تردید داشتم، از اینکه جواب مثبت دادم؛ از این که شدم خانمت.
حیدر ابرو بالا انداخت. دست تمنا را فشرد. تمنا چشم بست و زیر لب گفت:
- خدا رو شکر اون انگشتر رو دستم نکردم.
حیدر خندید. تمنا ادامه داد:
- ولی الان میدونی... دلم میخواد...
لب بهم فشرد. صورتش سرخ شد. نه از سرما... از خونی که با سرعت دوید به صورتش:
- خیلی خیلی وقت پیش داشتمت!
حیدر آرام خندید. تمنا به پاهایش چشم دوخت. به قدم هایی که با حیدر هماهنگ بود. قدمهایی که هر دو را داشت میبرد به یک مقصد مشترک...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوچهار✨
#سراب_م✍🏻
مقابل در بزرگ شیشهای مغازه ایستاده بود و به بارش شدید برف نگاه میکرد. دست فرو برد توی جیبش و سرش را عقب انداخت. برفها از ناکجای آسمان فرود میآمدند روی زمین.
زنها و مردهای رهگذر تند تند قدم برمیداشتند. سعی داشتند از زیر سایه بان مغازهها قدم بردارند تا از برف در امان باشند.
در مغازه باز شد و هوای سرد با مادر و دختری وارد مغازه شد. دیگر بعد از این همه مدت، از چهره مردم میتوانست متوجه شود برای خرید آمدهاند یا برای دیدن و...
تغییر حالتی به در ایستادنش به وجود نیاورد. مادر و دختر از کنارش گذشتند و رفتند به انتهای مغازه. صدای حرف زدن نیما با آنها آمد.
از وقتی نیما برگشته بود، خیالش راحت بود. خیلی راحت. مادر و دختر بعد پنج دقیقه، بدون پرسیدن حتی یک سوال و پرسیدن قیمت از مغازه بیرون زدند.
- آقا؟
نفسش را فوت کرد. شیشه از نفسش بخار گرفت:
- جان؟
- غذاتونو گرم کنم؟
سبحان دست از جیبش بیرون کشید و چرخید سمت نیما. لبخندی زد و گفت:
- غذا نیاوردم.
نیما گفت:
- ایرادی نداره. خواهرم امروز برام زیاد غذا گذاشته. آخه بهشون گفتم شما مرغ دوست دارید.
- دستت درد نکنه.
راه افتاد سمت میزش و روی صندلی نشست. سر گذاشت روی میز. نیما وارد پستوی مغازه شد و قابلمهاش را روی گاز پیکنیکی گذاشت.
خوب به یاد داشت، سبحان همیشه غذا داشت. بعضی روزها میشنید تلفنی با همسر سابقش دعوا میکند که دوست نداشته غذایی که او درست کرده بیاورد.
اصلا نمیدانست چه شد که آن سبحانی که تمنا از دهانش نمیافتاد از این رو به آن رو شده. سوال نپرسیده و اصلا کنجکاوی نکرده و تا امروز هم این اتفاقات را توی ذهنش مرور نکرده بود.
صدای جلز و ولز و ترکیدن برنجهای ته قابلمه او را به خورد آورد. شعله گاز را خاموش کرد و با دستگیره قابلمه را بیرون برد.
ظرف را روی میز گذاشت و بشقاب ها را از توی پلاستیک گوشه دیوار در آورد و روی میز گذاشت.
- آقا شما بفرمایید، من برم نوشابه بگیرم.
- دستت درد نکنه.
موبایلش را بیرون آورد و شماره مهرانه را گرفت:
- سلام.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب انهٜٜ
طبق قࢪاࢪهࢪشب
.یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم
🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون....
🌱#حالـــــتوسادهخوبکن
#واقعہهرشبموݩ