eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
761 عکس
342 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همراهان گرامی رمان ۴۲۹ صفحه‌ست و در کانال ویژه به اتمام رسیده. رمان در این کانال هم تا انتها قرار می‌گیرد؛ اما عزیزانی که می‌خواهند سریع‌تر رمان را بخواند، می‌توانند با پرداخت 30 هزار تومان عضو کانال ویژه شوند: @sarab_z 6037998231978718 به نام مسعودی
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوسه✨ ✍🏻 تمنا با لبخند چرخید سمت حیدر. - همین که اومدی خودش کلی ارزش داره. ممنون! حیدر چشمکی زد و گفت: - قابل نداره... توی راه سکوت کرده بودند. برف آهسته می‌بارید و روی شیشه ماشین آب می‌شد. نزدیک‌ حرم، تمنا دست روی دنده حیدر را لمس کرد و فشرد: - حیدر، همینجا پیاده بشیم پیاده بریم؟ حیدر نگاهی به آسمان انداخت، توی این فاصله یک ربع که از خانه پدری تمنا راه افتاده بودند برف هم شدت گرفته بود. - سرما نخوری! برف شدید شده. تمنا سر بالا انداخت. دوباره دست حیدر را فشرد. - دوست دارم بقیه راه رو پیاده بریم‌. کنار تو باشم مریض نمیشم. خیالت راحت. حیدر ماشین را کنار خیابان کشید و پارک کرد. تمنا لبخندی زد و کمربندش را باز کرد. هر دو همزمان از ماشین پیاده شدند. تمنا دور زد و دست چپ حیدر را گرفت. کنار هم راه افتادند. پیاده روی رو به روی حرم خلوت بود. برف ها با باد توی هوا می‌چرخیدند. سفیدی دلچسبی همه جا را دربرداشته بود و توی این سفیدی آن رنگ طلایی جذاب با قلب هر بیننده‌ای بازی می‌کرد. مشهد اگر این رنگ طلایی را نداشت که مشهد نبود. حیدر محکم دست تمنا را گرفته بود تا لیز نخورد. بعضی آدم‌ها حرف هم که نزنند، نگاهت هم که نکنند... همین که دستت را بگیرد و بفشارد، حالت را خوب می‌کند. باید از جوی می‌گذشتند‌‌. تمنا دست چپش را هم روی بازوی حیدر گذاشت و از روی جدول پریدند. - حیدر... حیدر نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بله؟ نگاه تمنا به گنبدی بود که با هر قدم بزرگ‌تر و واضح تر می‌شد: - هفته اول، یکم تردید داشتم. به روی خودم نمی‌آوردما... ولی تردید داشتم، از اینکه جواب مثبت دادم؛ از این که شدم خانمت. حیدر ابرو بالا انداخت. دست تمنا را فشرد. تمنا چشم بست و زیر لب گفت: - خدا رو شکر اون انگشتر رو دستم نکردم. حیدر خندید. تمنا ادامه داد: - ولی الان می‌دونی... دلم می‌خواد... لب بهم فشرد. صورتش سرخ شد. نه از سرما... از خونی که با سرعت دوید به صورتش: - خیلی خیلی وقت پیش داشتمت! حیدر آرام خندید. تمنا به پاهایش چشم دوخت. به قدم هایی که با حیدر هماهنگ بود. قدم‌هایی که هر دو را داشت می‌برد به یک مقصد مشترک... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوچهار✨ ✍🏻 مقابل در بزرگ شیشه‌ای مغازه ایستاده بود و به بارش شدید برف نگاه می‌کرد. دست فرو برد توی جیبش و سرش را عقب انداخت. برف‌ها از ناکجای آسمان فرود می‌آمدند روی زمین. زن‌ها و مردهای رهگذر تند تند قدم برمی‌داشتند. سعی داشتند از زیر سایه بان مغازه‌ها قدم بردارند تا از برف در امان باشند. در مغازه باز شد و هوای سرد با مادر و دختری وارد مغازه شد. دیگر بعد از این همه مدت، از چهره مردم می‌توانست متوجه شود برای خرید آمده‌اند یا برای دیدن و... تغییر حالتی به در ایستادنش به وجود نیاورد. مادر و دختر از کنارش گذشتند و رفتند به انتهای مغازه. صدای حرف زدن نیما با آن‌ها آمد. از وقتی نیما برگشته بود، خیالش راحت بود. خیلی راحت. مادر و دختر بعد پنج دقیقه، بدون پرسیدن حتی یک سوال و پرسیدن قیمت از مغازه بیرون زدند. - آقا؟ نفسش را فوت کرد. شیشه از نفسش بخار گرفت: - جان؟ - غذاتونو گرم کنم؟ سبحان دست از جیبش بیرون کشید و چرخید سمت نیما. لبخندی زد و گفت: - غذا نیاوردم. نیما گفت: - ایرادی نداره. خواهرم امروز برام زیاد غذا گذاشته. آخه بهشون گفتم شما مرغ دوست دارید. - دستت درد نکنه. راه افتاد سمت میزش و روی صندلی نشست. سر گذاشت روی میز. نیما وارد پستوی مغازه شد و قابلمه‌اش را روی گاز پیکنیکی‌ گذاشت. خوب به یاد داشت، سبحان همیشه غذا داشت. بعضی روزها می‌شنید تلفنی با همسر سابقش دعوا می‌کند که دوست نداشته غذایی که او درست کرده بیاورد. اصلا نمی‌دانست چه شد که آن سبحانی که تمنا از دهانش نمی‌‌افتاد از این رو به آن رو شده. سوال نپرسیده و اصلا کنجکاوی نکرده و تا امروز هم این اتفاقات را توی ذهنش مرور نکرده بود. صدای جلز و ولز و ترکیدن برنج‌های ته قابلمه او را به خورد آورد. شعله گاز را خاموش کرد و با دستگیره قابلمه را بیرون برد. ظرف را روی میز گذاشت و بشقاب ها را از توی پلاستیک گوشه دیوار در آورد و روی میز گذاشت‌. - آقا شما بفرمایید، من برم نوشابه بگیرم. - دستت درد نکنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره مهرانه را گرفت: - سلام. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 191 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوپنج✨ ✍🏻 صندلی را کمی عقب کشید و گفت: - سلام عزیز خوبی؟ - مثلا بد باشم، کاری ازت بر میاد؟ لب سبحان بالا پرید و لبش را جوید: - میام پیشت... حرف و لحن مهرانه حرص هر شنونده‌ای را در می‌آورد. اعصاب سبحان خط افتاد: - به چه درد من می‌خوره!؟ سبحان پوفی کشید. میز را ضرب گرفت. دونفس عمیق بلند و بالایی کشید. سعی کرد صدایش را کنترل کند. - چی شده؟ چرا بداخلاقی؟ لحن مهرانه این حس را به سبحان می‌داد که انگار چیزی طلب دارد. سبحان این مدت سعی داشت همه چیز طبق میل او باشد. پس چه طلبی داشت؟ - هیچی، چی بشه؟ هیچی نشده... صدایی همراه مهرانه تو گوشش پیچید. لب به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید: - کی اومده؟ واقعا به مهرانه طلب داشت؟ چه می‌خواست که سبحان برآورده نکرده‌بود؟ - اومدم خونه خالم. سبحان به چشمش دست کشید. نگاهی به در مغازه انداخت و باز لبش را جوید: - می‌خوای جایی بری خبر بدی بد نیستا! مهرانه پوزخندی زد و گفت: - واسه چی باید بهت خبر بدم؟ صدایش بالا رفت. گلویش خراش برداشت. چشمش پرید: - مهرانه! مهرانه با حرص گفت: - چیه؟ ادامه بحث و صحبت بی فایده بود. دندانش را بهم سایید و پایش را محکم به زمین کوبید: - خداحافظ! موبایل را پرت کرد روی میز و دندان بهم سایید. کف دستش را به پیشانی فشرد و دستش را مشت کرد و به ران پایش فشرد. چند بار آن را به رانش کوبید. - لعنتی... لعنتی! کمی بعد نیما وارد مغازه شد و با لبخند و پر از انرژی مثبت گفت: - آقا هنوز نوشابه مشکی دوست دارید؟ صندلی را با شدت به دیوار کوبید و پالتویش را از پشتی برداشت و گفت: - حواست به مغازه باشه! با حرص پالتویش را تنش کرد و در مغازه را هول داد و با حرص پا به بیرون گذاشت. اولین قدم را برنداشته بود که پایش لیز خورد و کمرش محکم به زمین اصابت کرد. درد بدی توی تمام تنش پیچید. دست و سرش همزمان باهم تیر کشیدند. دندان بهم سایید و دو فکش از شدت درد در هم قفل شدند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
AUD-20220828-WA0019.mp3
573.9K
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودوشش✨ ✍🏻 نیما خودش را به او رساند. نگران دست روی بازویش گذاشت و گفت: - خوبید آقا؟ خواستم بگم مواظب باشید. چشم باز کرد و چشم‌هایش را به نیما دوخت. دست نیما از بازویش شل شد. دهان باز نکرده بود که سبحان با حرص گفت: - پاشو برو! نگاه نیما روی اندام سبحان چرخید. چشمش لرزید و گفت: - زنگ بزنم اورژانس؟ - برو تو مغازه نیما. منو ول کن! یه چیزی بهت می‌گما... دستش را محکم به لبه پله کوتاه مغازه کوبید و ایستاد. درد بدی توی کمرش بود. صورتش از صدای بدی که کمرش داد درهم رفت. پایش لنگ می‌زد. نیما را نگران پشت سرش جا گذاشت و خودش را به سختی به جدول رو به روی مغازه رساند. ماشین، زیر درخت پارک بود. دست به تنه درخت گرفت و به سختی در ماشین را باز کرد. پشت فرمان نشست. نیما با یک دستمال آمد و برف های نشسته روی ماشین را گرفت. سبحان سر روی فرمان گذاشته بود. سرش داشت می‌ترکید. - بکش سبحان، بکش... حقته. استارت زد و شیشه ماشین را پایین کشید. با صدای گرفته گفت: - دستت درد نکنه نیما. نیما لبخند زد و دستش را بلند کرد. لباس هایش خیس بودند. آنقدر حوصله نداشت که شیشه ماشین را بالا بکشد‌. سرما تا مغز استخوانش رفته بود. برف های ریز می‌خورد به صورتش. می‌نشست روی سیاهی پالتویش. باد محکم به گوشش می‌خورد. حوصله نداشت. خودش را به خانه رساند و سر گذاشت روی فرمان. چیزی توی گلویش باد کرده بود. مغز سرش داشت می‌جوشید. به سختی از ماشین پیاده شد و خودش را به اتاق خانه رساند. لباس‌هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. لب زد: - خدایا... صبرمو زیاد کن! اصلا دلم نمی‌خواد چیزی بشه که نباید بشه‌. چشمش افتاد روی هم. وقتی به خود آمد بدنش داشت می‌لرزید‌. خانه تاریک و سوت و کور بود. تاریکی خانه دل و دستش را لرزاند. شکمش بهم می‌پیچید و کمرش تیر می‌کشید. - خدایا... عذابم می‌دی؟ صدایش در نمی‌آمد. به سختی بلند شد و دنبال گوشی‌اش خانه و تمام لباس‌هایش را زیر و رو کرد؛ نبود. کنار تخت ایستاد و دو شقیقه‌اش را فشرد. - خدایا... پوف... جامونده. خودش از اتاق بیرون زد. چرخید سمت راست. تلفن بی‌سیم کنار اپن آشپزخانه بود. با دست لرزان شماره مهرانه را گرفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 192 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡