انسان وجودیست
که موجودیت آن
در زمان تعریف میشود
و زمان صاحب دارد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت1
#ز_سعدی
از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم. هیچ نشانی از قبر او نبود.
نمی دانستم عزیز دلم کجای این قبرستان و زیر کدام خاک دفن شده است.
فقط می دانستم او این جاست.
این جا دفن شده است.
اما هیچ نشانی از قبرش نبود.
به صورت پسرکم که در آغوشم غرق خواب بود نگاه کردم.
او تنها یادگار من از او بود.
پسرکم را به آغوشم فشردم و روی خاک سرد قبرستان نشستم.
هوا سرد بود و برخورد باد با صورت خیس اشکم صورتم را می سوزاند اما سوزش صورتم در برابر سوزش قلبم هیچ بود.
کجای این خاک یار مرا در آغوش کشیده بود؟
درست نبود من روی خاک باشم و او به زیر خروارها خاک!
اصلا غسلش داده بودند؟
کسی کفنش کرده بود؟
آقاجان می گفت انگار تعداد زیادی را ماه پیش آورده اند و شبانه این جا خاک کرده اند.
بعد از کلی پرس و جو و دادن رشوه به این مامور و آن آژان فقط فهمیده بودند جنازه او را به این جا آورده اند ...
دوباره در قبرستان نگاه چرخاندم.
اشک چشمم از صورتم روان شده به روی روسری ام می ریخت.
چشم های خیس اشکم را به هم فشردم.
نباید او را، روزهای خوبم در کنار او را فراموش کنم.
چشم به هم فشردم.
باید به یاد بیاورم.
همه این یک سال و نیم که با او گذشت را باید به یاد بیاورم.
کوچکترین خاطره را هم نباید فراموش کنم.
خوب یادم است.
یک سال و نیم پیش بود.
روز هجدهم خرداد سال 56.
یک روز گرم بهاری.
در حیاط خانه مان غلغله بود.
آدم های مختلف که هر کدام مشغول کاری بودند.
حیاط پر از آدم بود، پر از دود اسپند و دود آتش زیر دیگ های غذا.
لب های همه پر از لبخند بود.
گاه گاهی صلوات می فرستادند.
حوض بزرگ وسط حیاط پر از میوه بود که زنان فامیل با سرعت آن ها را می شستند، خشک می کردند و با سلیقه در دیس ها می چیدند.
من از پشت پنجره اتاق به این هیاهو خیره بودم.
قرار بود شب در خانه مان جشن بله بران برگزار شود.
بله بران و عقد من با مردی که تا به آن روز هرگز او را ندیدهذبودم.
نمی دانستم کیست؟ چه شکلی است یا حتی اسمش چیست؟
گویا چند وقت پیش که همراه آقاجان به ضیافت یکی از دوستانش رفته بودیم او همان جا مرا دیده و مهر من بر دلش نشسته بود
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت1
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت2
#ز_سعدی
او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است!
پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند.
از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند.
از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند.
مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد.
از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش.
هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟
انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است.
مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم.
مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد.
خواهرش هم می خندید و می گفت:
ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت.
پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت.
از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد.
می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است.
می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است.
آقاجان می گفت آدم دست به خیری است.
اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است .
می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست.
آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود.
مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند.
فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم.
نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از این که شب بشود هراس داشتم!
همه خوشحال و راضی بودند جز من
همه می خندیدند جز من
متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم.
در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم.
پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود.
غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت2
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت3
خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی.
کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد.
مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود.
به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید.
چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند.
خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد.
خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود.
خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد.
نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند.
کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد.
وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد.
خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت.
خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم.
خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند.
بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم.
به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند.
راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم.
از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود.
همه مرا عروس خانم خطاب می کردند.
صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت3
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت4
#ز_سعدی
شب عقدم بود ولی اصلا خوشحال نبودم.
دخترهای دیگر را دیده بودم که وقتی برای شان خواستگار می آمد چه قدر خوشحال بودند و گل از رخ شان می شکفت ولی من نه تنها خوشحال نبودم حتی غمی بزرگ را در دلم حس می کردم.
چرا باید ازدواج کنم؟
من هنوز 13 سال بیشتر ندارم!
هرچند می دانم مرسوم همین است که دختر زود ازدواج کند اما من احساس می کردم خیلی برایم زود است.
از جا برخاستم.
قرآن را از سر طاقچه برداشتم و از خدا خواستم آرامم کند.
زیر لب سوره حمد خواندم و قرآن را گشودم.
اول صفحه این آیه به چشمم خورد:
«و عَسی أن تَکرهوا شیئًا وَ هُوَ خیرٌ لکم وَ عسی أن تُحِبّوا شیئًا وَ هُوَ شَرٌّ لکم»
معنای این آیه چه بود؟
چه بسا چیزی را بد بدانید و از آن کراهت دارید در حالی که برای تان خوب است و چه بسا چیزی را دوست دارید در حالی که برای تان شر و بد است.
خدایا یعنی چه؟
یعنی این ازدواج، آن هم با مردی که تا قبل از این که سر سفره عقد بنشین، خطبه خوانده شود و محرم شویم هرگز او را ندیدم به صلاح من و حتی برای من خیر است؟
خدایا می دانم تو در قرآن گفته ای که بین زن و شوهر مودت و رحمت قرار داده ای اما کاش قبل از این حداقل یک بار او را می دیدم یا حتی اسمش را می دانستم.
در حال و هوای خودم بودم که در اتاق باز شد و راضیه از حیاط به داخل اتاق آمد.
با این که حامله و ماه آخرش بود، بسیار نحیف و لاغر بود.
شکمش آن قدر کوچک بود که انگار کاسه ای را زیر پیراهنش مخفی کرده بود.
چادر سفیدش را از سرش در آورد و بر روی طاقچه کنار در گذاشت نفس زنان در حالی که به سمت من می آمد گفت:
آبجی رقیه ام چه طوره؟
او امروز اولین کسی بود که اسمم را بر زبان آورد.
من و راضیه بسیار با هم صمیمی بودیم. کمتر از دو سال تفاوت سنی داشتیم و همه کودکی مان با هم سپری شده بود.
با دو خواهر دیگرم هم رابطه ام خوب بود اما رابطه ام با راضیه جور دیگری بود.
بهتر هم را درک می کردیم و حرف مگویی بین مان نبود.
راضیه روبرویم نشست.
دستم را در دست گرفت و گفت:
یکم دیگه آرایشگرت میاد اومدم کمکت کنم لباست رو بپوشی.
به چشمانم خیره شد.
انگار غم درون چشمانم را دید.
آهسته پرسید:
خوبی؟
نگاهم را دزدیدم.
_خوشحال نیستی؟ ... امشب قراره عقدت کنن ... ناراحتی؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت4
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
کوه و صدا (قسمت دوم)
عمو ابراهیم گفت:
_ خب عمو جون، مبارک باشه عروسی خواهرت. انشاءالله عروسی خودت، میثم...
از اینکه تحویلم گرفته بود و مثل بزرگان با من رفتار میکرد خوشم آمده بود. عمو ابراهیم همیشه اینطور بود. حتی با بچههای خودش. البته عموی واقعیم که نبود. شریک پدرم بود. با هم در بازار یک مغازه خواربارفروشی داشتند.
من هم که میخواستم مثل آدم بزرگها جواب تعارفش را بدهم ژست آنها را گرفتم و لبخندم را پنهان کردم جواب دادم:
_ ممنون عمو، انشاءالله انشاءالله سلامت باشید
آخرش هم برای اينکه تعارفم بیشتر به تعارف خودش شبیه شود اضافه کردم:
_ انشاءالله عروسی رضا، عروسی ابریشم
عمو که انتظار این حرف را نداشت کمی مکث کرد. بعد لبهایش را داد داخل بعد هم رویش را برگرداند طرف دیگر کمی هم شاخههای بالای سرمان را نگاه کرد.
یک نفس عمیق کشید و با چهرهای بشاش که علتش را نمیفهمیدم نگاهی به گلناز کرد ادامه داد
_ الهی النازو
هول و سریع گفتم نه عمو اینکه الناز نیست این گلنازِ
الناز با ابریشم رفت تو مهمونی
عمو به علامت تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت
_ عه؟ اینا خیلی شبیهن ، چطوری میفهمید اسمشون چیه؟ یا این کدومه؟
_ عمو این که دامنش صورتیه این اسمش گلنازِ پیش منِ
اون که دامنش آبیِ اون النازِ که پیشِ ابریشمِ
گلناز اسمش شبیهِ خودمه الناز هم که با ا خالی شروع میشه مثل اول اسم ابریشم ، اینا خواهر دوقلو هستن
_ آهان! الان فهمیدم دخترم
خب، گلسا خانم! یادت میاد این گلناز از کِی اومده پیش شما؟
_ بله عمو! جشن تکلیفِ من و ابریشم که پارسال اینجا واسمون گرفتید، یادتونه؟
_ عه، راست میگی ، جشن تکلیف! یه کم مکث کرد بعد نگاهم کرد پرسید :
یعنی چی؟
عین وقتایی که جواب سوالات درس دینی رو جواب میدادم زود تند سریع جواب دادم:
_ یعنی عین آدم بزرگا، مثل مامانمون دیگه نماز بخونیم، مراقب باشیم نامحرم موهامون رو نبینه
این نبینه آخرو داشتم با لحن کودکانه کشیده میگفتم که عین روزهداری که آب دهنش باشه یادش بیاد روزهست و نفهمه چه کار باید بکنه بپره تو گلوش، گیر کردم.
با احتیاط نگاهی به عمو انداختم و دستم ناخودآگاه رفت به سمت موهای جلوی سرم، و جای خالیِ روسریم بدجوری توی ذوقم زد. دستامو دیدم که معلوم بود و با چیزی هم نمیشد پوشوند
تنها نکته مثبت اون صحنه این بود که عمو مستقیم منو نگاه نمیکرد. هیچی بهم نگفت. حتی یک کلمه. مونده بودم چطوری خودمو به داخل برسونم؟ کمی که گذشت و فهمید من معذبم گفت عمو جون انگار صدام میکنن
من دیگه برم. خوش بگذره بهت. ابریشم هم انگار منتظرتِ
نمیخواستم از جلوی بقیه رد بشم. خونه باغیمون دو تا ایوان داشت یکی جلو بود که همه ازش رفت و آمد میکردن یکی هم ضلع شرقی خونه، که بخاطر دیوار بلند پشتِ خونه همسایه تاریک و دنج و خلوت بود. منم بعد از رفتن عمو از تاب اومدم پایین و تا اون سکوی شرقی دويدم. غرورم اجازه نمیداد لباسمو با اونی که مادرم کنار گذاشته بود عوض کنم. اما دقت کردم که جلوی نامحرم نرم تا کسی منو نبینه. با خودم گفتم سری بعدی از اول لباس بهتری انتخاب میکنم.
با ابریشم مشغول بازی شدم.
از تصاویر و خاطراتم اومدم بیرون. از پشت پنجره دخترمو دیدم که تو ماشین عمو ابراهیم نشسته.
عمو خودش میدونه چطوری به دخترم یادآوری کنه مقنعه جاش جلوی پیشونیِ نه وسط کله
بنظرم اومد بهتره برم یه زنگ به رضا بزنم ببینم چند روز دیگه از ماموریت برمیگرده؟
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸امربهمعروف، زایندۀ خوبیها در جامعه🔸
قانونشکنی، قانونشکنی میآورد. ندیدید گاهی کسی که کفشش را دیگران پوشیدهاند و رفتهاند، اگر یک کفشی آنجا افتاده باشد، وسوسه میشود و میگوید من پایم میکنم و بهجای کفش خودم میبرم؟ چون فرد دیگری بیملاحظگی کرده، این هم میگوید: «من هم بیملاحظگی میکنم!»
رعایت قانون هم رعایت قانون میآورد. مردم جامعه، از امربهمعروف و نهیازمنکر درس میگیرند و با امربهمعروف و نهیازمنکر ساخته میشوند. معروف، معروف میآورد. منکر، منکر میآورد. به اصطلاح ساده، اَعمال زاد و ولد میکنند. زاینده هستند. چه عمل خوب و چه عمل بد. سخنها، زایندگی دارند. چه سخن خوب و چه سخن بد.
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت5
#ز_سعدی
سرم را پایین انداخته بودم.
آهسته گفتم:
راستش ... اصلا خوشحال نیستم ...
آخه چرامن باید زن کسی بشم که نمی دونم کیه چه شکلیه یا حتی اسمش چیه؟
راضیه با تعجب گفت:
واقعا اسمش رو نمی دونی؟
این همه این چند روز همه احمد احمد کردن نفهمیدی اسم خواستگارت احمده؟
خوب حالا حداقل الان می دونی اسمش چیه.
پرسیدم:
تو قبل از ازدواجت آقا حسنعلی رو دیده بودی؟
راضیه به پشتی کنار دیوار تکیه زد و گفت:
خوب آره ... چند باری دیده بودم ...
از اون جایی که حسنعلی پسر عموی جواد آقاس (شوهر خواهر بزرگم) چند بار تو مهمونیا تو خونه ریحانه و مادرشوهرش دیده بودمش
یه چند باری هم با جواد آقا اومده بودن این جا....
خود جواد آقا هم توی یکی از همین مهمونیا منو از آقاجان خواستگاری کرد براش
لبخندی زد و بعد در حالی که نگاهش به گوشه ای از اتاق خیره مانده بود گفت:
آقاجان یه بار تو مهمونی خونه آبجی ریحانه به حسنعلی گفته بود این قدر که تو همه جا با مایی هر کی ندونه فکر می کنه یا پسرمونی یا داماد مونی.
جواد آقا هم سریع گفته بود خوب این بنده خدا هم خیلی دوست داره داماد شما بشه
آقاجان جا خورد ولی بعد اجازه داد بیان خواستگاری
راضیه انگار خاطرات شیرینی در ذهنش زنده شد و لبخند تمام صورتش را پوشانده بود.
آهسته گفتم:
آخه مگه من چند سالمه. هنوز تازه 13 ساله شدم ... زوده عروس شم
_عه ... یعنی چی زوده
همه دخترا همین سن عروس میشن
دختر خاله فرشته رو نیگا ... طفلک خواستگار داشت هی شوهر خاله رد کرد گفت زوده حالا طفلک 20 سالش شده هر کی میاد میگه سنش زیاده.
الان یا براش خواستگار نمیاد یا هم اگه بیاد زن مرده و زن طلاق داده یا بچه دار میاد سراغش
میخوای بمونی پیر دختر بشی؟
لبخند تلخی زدم و دوباره سر به زیر انداختم.
راضیه خودش را جلو کشید.
نوازش وار به صورتم دست کشید. چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد.
در چشم هایم خیره شد و گفت:
رقیه ... منم روز قبل عقدم گیج و منگ بودم.
نمی دونستم داره چی میشه و چه اتفاقی داره میفته
به تو هم حق میدم گیج و منگ باشی یا حتی بترسی ولی بهت قول میدم مطمئن باش امشب بهترین شب زندگیت میشه!
کمی جلوتر آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و با صدایی آهسته تر گفت:
تو امشب برای اولین بار تو زندگیت عشق رو تجربه می کنی
تو امشب برای اولین بار تو زندگیت با مردی میخوای باشی که رابطه اش با تو با رابطه بقیه مردهایی که تا حالا دور و برت دیدی مثل آقا جان مثل داداشا فرق می کنه
تو با اون عمیق ترین و صمیمی ترین روابط رو تجربه می کنی
صورت راضیه گل انداخت و گفت:
من قرار نیست همه چیزو برات توضیح بدم.
خانباجی میاد برات میگه
فقط بدون امشب قشنگ ترین شب زندگیته
از امشب عشق تو زندگیت شروع میشه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت5
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت6
#ز_سعدی
صدای در اتاق آمد.
خانباجی سرش را داخل اتاق کرد، به ما نگاهی کرد و خطاب به راضیه گفت:
قرار بود کمک کنی لباسش بپوشه نشستی به اختلاط؟
دست بجنبون الان آرایشگر می رسه
این را که گفت در را بست و رفت.
راضیه از جا برخاست و دست به کمرش گرفت.
به سمت صندوق رفت و لباسم را از رویش برداشت و آورد.
کمکم کرد لباسم را عوض کنم و لباس بله برانم را بپوشم.
زیپ لباس را که بالا کشید روبرویم ایستاد.
با تحسین نگاهم کرد و بعد محکم مرا بغل گرفت و گفت:
شبیه عروسکا شدی.
از بغل هم بیرون آمدیم.
دستم را گرفت و گفت:
این مرد که امشب قراره محرمش بری بعد خدا بزرگترین حق رو به گردنت داره
باید خیلی مراقب رابطه ات با اون باشی.
باید بهش عشق بدی، محبت کنی
خجالت بیجا رو بذار کنار ...
پیش شوهرت دیگه خجالت معنا نداره
نمیگم بی حیا باش ... نه
امشب نه خیلی بی حیا و بی قید باش نه خیلی خجالتی رفتار کن.
به سرتا پایم نگاهی انداخت و با لبخند عمیقی گفت:
قربون خواهرم برم تو این لباس ماه شدی
راضیه چادر سفیدش را از سر طاقچه برداشت و به سرش کشید و گفت:
من برم یکم تو کارها کمک کنم تو هم همین جا باش
تا وقته آرایشگر نیومده یکم بشین قرآن بخون دلت آروم بگیره
راضیه از اتاق بیرون رفت و مرا در خلوت خودم تنها گذاشت.
کنار پنجره رفتم و دوباره از پشت پرده به هیاهوی داخل حیاط خیره شدم.
با حرف های راضیه کمی دلم آرام گرفت.
خدا را شکر کردم که چنین خواهری دارم که اضطراب مرا درک می کرد.
از کنار پنجره چشمم به آینه روی طاقچه افتاد که تصویرم در آن خودنمایی می کرد.
جلوی آینه ایستادم.
تصویر من با آن لباس بلند سفید که یقه و آستین هایش تور بود درون آینه خودنمایی می کرد.
لباس قشنگی بود.
مادر به همراه ریحانه از بازار خریده بودند.
غیر این لباس چند دست دیگر هم خریده بودند که بعد از عقد جلوی همسر آینده ام بپوشم. جلوی احمد ... احمد آقا!
پس نام این مرد احمد است.
مردی 23 ساله که 10 سال از من بزرگتر بود.
مردی که می گویند خیلی آدم مومن، شریف و نجیبی است.
اوضاع مالی اش خوب است و اهل هیچ کار خلافی نیست.
به قول آقاجان حتی دستش به سیگار و قلیان و چپق نخورده چه برسد که بکشد و یا اهل چیز دیگری باشد.
آقاجان می گفت تنها عیبش ظاهر و لباس پوشیدنش است.
می گفتند کروات می زند.
آقاجان از کروات و آدم های کراواتی بدش می آمد اما درباره این مرد می گوید غرب زده نیست، ادای فرنگی ها را هم در نمی آورد. فقط برای این که مرتب تر به نظر برسد کراوات می زند.
رفتم دوباره قرآن را برداشتم.
آقاجان ما را مانوس با قرآن بار آورده بود.
قرآن را گشودم سوره طه آمد.
از اول سوره آوردم و مشغول تلاوت شدم.
هنوز تمام نشده بود که در اتاق باز شد.
خواهرم ربابه بود.
با خنده پرسید:
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت6
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نبایدانقدغفلت کنم
که اومدنتوجدی نگیرم.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت7
#ز_سعدی
عروس خانم خوبی؟.
ربابه به داخل اتاق آمد.
قرآن را بستم و در طاقچه گذاشتم.
ربابه چادرش را دور کمرش پیچید.
دستم را گرفت، از جا بلندم کرد و گفت:
ماشاء الله ... هزار الله اکبر ... چقدر تو این لباس خوشگل شدی ... مثل ماه شدی
ماشاء الله ... لا حول و لا قوة الا بالله
بشین ... بشین کارت دارم.
نشستم و خودش هم روبرویم نشست.
به چشم هایم خیره شد و گفت:
خواهر کوچولوم دیگه بزرگ شده ...
باورش برام سخته که امشب قراره عقدت کنن
همش میگم خواب و خیال و رویاست.
در دلم گفتم پس خوب است که امروز دیگری هم مثل من همین احساس را دارد. فقط من گیج و منگ نیستم.
ربابه هر دو دستم را در دستانش گرفت و گفت:
آبجی جونم
تو امشب متعلق به یه مرد میشی
مردی که میشه همه کَسِت
از این به بعد هر چی اون بگه باید بگی چشم،
هر کاری گفت باید انجام بدی
بعد خدا بالاترین حق رو به گردنت داره ...
می دونم تو دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی ...
می دونم خیلی به همه احترام میذاری و تا حالا من ندیدم به کسی بی احترامی و توهین کنی یا حتی دل کسی رو بشکنی
ولی تو قراره از این به بعد با کسی باشی که از یک خانواده دیگه و یه تربیت و فرهنگ دیگه است.
خیلی چیزاش با من و تو و خانواده مون فرق داره
همه تلاشت رو بکن که هر چی شد، هر اتفاقی افتاد حرمت بین تون شکسته نشه
بالاخره تو هر زندگی اختلاف و ناراحتی پیش میاد.
از قدیم هم گفتن دعوا نمک زندگیه ولی باید حواست باشه شورش رو در نیارین.
تو با همسرت رابطه ات باید خیلی صمیمی باشه
اون قدر صمیمی که انگار یه نفرید نه دو نفر جدا از هم
ولی باید حواست باشه این صمیمیت باعث نشه حرمت ها شکسته بشه!
همیشه بین خودت و شوهرت یه حریم باقی بذار
احترامو فدای صمیمیت نکن!
به همه چیز و همه کارش سرک نکش.
سعی کن ارتباط تون با هم یه ارتباط احترام آمیز توأم با صمیمیت باشه
اگه شخصیت شوهرت رو حفظ کنی، خُردش نکنی شخصیت خودت هم حفظ میشه
ولی اگه به شوهرت بی احترامی کنی، خردش کنی، بهش توهین کنی
قبل از این که شخصیت اونو خرد کنی شخصیت خودت خُرد میشه
شخصیت خودت در مقابل شوهرت یا خانواده اش خراب میشه
اجر و قُربِت برای شوهر و خانواده شوهرت از بین میره
حتی اگه گله یا شکایتی داری، به تنگ اومدی با زبون ملایم تو خلوت بدون داد و فریاد با شوهرت مطرح کن.
ببخش آبجی سرت رو به درد آوردم.
امیدوارم خوشبخت بشی و به پای شوهرت پیر بشی
الهی هر لحظه زندگیت پر از شادی و خوش باشه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت7
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چادرنمازهای به خون غلطیده ،هزینه ی روسری هایست که بالای سر چرخانده شد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت8
#ز_سعدی
ربابه از جا برخاست. چادرش را باز کرد و بر سرش کشید.
موهایم را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
دوباره قرآن را برداشتم.
باز در دل خدا را شکر کردم که چنین خواهران عاقل و فهمیده ای دارم که مرا چنین عاقلانه نصیحت می کنند.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدای دف زدن و کل کشیدن از داخل حیاط توجهم را به خود جلب کرد.
اتاقی که در آن بودم نزدیک در ورودی حیاط بود.
در اتاق باز شد. مادر، خانباجی با سپند دان، مادر شوهر آینده ام مادر احمد ...
وارد اتاق شدند.
بعد از آن ها اقدس خانم همسایه مان که دف می زد و بعد هم آرایشگر و دو همراهش، بعد هم خواهرانم و خواهران احمد و همسر برادرم وارد اتاق شدند.
در اتاق را بستند و اتاق از صدای دف و دست و کل پر شد.
اول از همه مادر احمد جلو آمد. مرا بوسید و النگویی را به دستم کرد.
بعد از او خواهران احمد زکیه و زینب جلو آمدند و آن ها هم هر کدام النگویی را به دستم کردند.
بعد از آن ها مادرم جلو آمد و دستبندی را به دور دستم بست و مرا در بغل گرفت و بوسید.
خواهرانم و همسر برادرم هم هر کدام النگویی هدیه دادند و خانباجی هم انگشتری را در دستم کرد.
همین که آرایشگر بساطش را پهن کرد مادر احمد کلی پول بر سرش شاد باش ریخت.
اول باید مرا اصلاح می کرد و اشاره کرد ساکت شوند.
صدای دف و دست و کل قطع شد.
همه ساکت ایستادند و فقط صدای جرقه های ذغال در سپند دان به گوشم می رسید.
صورتم از درد می سوخت و اشکم فرو ریخت ولی صدایم در نمی آمد.
وقتی کار اصلاح تمام شد، در حالی که صورت من از شدت درد خیس اشک بود صلواتی فرستادند و دوباره اقدس خانم زد و دست زدند و کل کشیدند.
دوباره مادر احمد بر سر آرایشگر ها شاد باش ریخت.
آرایشگر مشغول آرایش صورتم شد.
همه ساکت شدند و گهگاهی خانباجی در حالی که سپند روی آتش می ریخت صلوات ختم می کرد، شعر می خواند و چشم حسود کور می خواندند.
بالاخره کار آرایشگر تمام شد.
اول صلوات فرستادند و بعد کل کشیدند.
مادر احمد از آرایشگر تشکر کرد و جدا از مبلغی که بر سرشان شادباش ریخته بود، مبلغی را به عنوان دستمزد به او و همراهانش پرداخت کرد.
همه از زیبایی ام تعریف می کردند و ماشاء الله می گفتند.
ریحانه آینه آورد و جلوی رویم گرفت.
از دیدن خودم در آینه جا خوردم.
چقدر تغییر کرده بودم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت8
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت9
#ز_سعدی
چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود.
چهره دخترانه و معصومم حالا به چهره ای زنانه مبدّل شده بود.
مادرم و مادر احمد مرا بوسیدند.
ربابه آرایشگر و همراهانش را تا بیرون مشایعت کرد و بعد کم کم همه از اتاق ببرون رفتند.
من در عالم خودم غرق بودم و صدای کسی را به درستی نمی شنیدم.
دلم می خواست مادرم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم .
خانباجی جلو آمد و اسپند دور سرم چرخاند و روی زغال ها ریخت.
چشم هایش پر از اشک شده بود.
مرا بغل کرد و محکم بوسید و گفت:
ماشاء الله عین ماه شدی الهی که خوشبخت بری
انگار حالم را از چشمانم فهمید که گفت:
مواظب باش گریه نکنی آرایشت خراب نشه
یکم دیگه اذانه نمازت رو بخون
مهمونا بعد اذان میان.
هر وقت عاقد آمد میام دنبالت.
دوباره رویم را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
راضیه که گوشه اتاق ایستاده بود جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گفت:
منم باید برم پاشو سوره نور و دو رکعت نماز به نیت آرامش دلت و خوشبختی و عاقبت به خیری ات بخون.
باز تنها شدم.
نشستم و به تصویر خودم در آینه خیره شدم.
گریه ام گرفت اما جلوی اشکم را گرفتم که سرازیر نشود.
سوره نور و نمازی را که راضیه گفته بود را خواندم که صدای اذان کربلایی محمد از مسجد به گوش رسید.
بالاخره شب شد.
هر چه تاریکتر می شد تپش قلب من هم انگار بیشتر می شد.
کم کم مردهایی که در حیاط خانه مشغول پخت و پز بودند به حیاط خانه همسایه رفتند.
جشن زنانه در خانه ما بود و جشن مردانه در خانه همسایه.
چون شب میلاد حضرت زهرا بود و ما هم خانواده مذهبی بودیم قرار بود مدح اهل بیت خوانده شود.
از طرفی کادر می گفت که داماد یعنی احمد آقا به مادرش سفارش کرده بود که از ما بخواهند مجلس را بدون هر گناه برگزار کنیم.
آقاجان خیلی از این حرف او خوشش آمده بود.
احساس می کردم آقاجان به شدت راضی به این وصلت است و منتظر است زودتر اتفاق بیفتد.
آقا جان چند سالی بود با پدر احمد آشنا بود و به قول خودش هیچ چیز پوشیده ای بین شان نبود.
کم کم صدای مولودی خوانی و کف زنی از مهمانخانه که آن طرف حیاط بود به گوش رسید.
ساعتی نگذشته بود که ریحانه همراه دخترش نجمه به اتاق آمدند. نجمه دوید و مرا بغل کرد.
پشت سرش هم حمیده زن برادرم آمد.
ریحانه گفت:
این نجمه منو کشت بس که گفت منو ببر خاله رقیه رو ببینم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت9
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
شاید..
تو هر روز تکیه به کعبه میدهی
وندای "الا یااهل العالم اناالمهدی"
رو فریاد میزنی ولی صدای تورو نمیشنویم
ازبس سرمون گرمِ زندگیست...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دل های ما که به هم نزدیک باشن
دیگر چه فرقی می کند
که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودن های دور میترسم🌻
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 واکنش رهبر انقلاب به شکنجه شهید طلبه جوان در تهران؛ #آرمان_عزیز چه گناهی کرده بود؟
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در دیدار دانشآموزان: ببینید این قضیهی شاهچراغ شیراز این چه جنایت بزرگی بود. آن پسربچهی پایهی دوم یا پایهی ششم یا پایهی دهم، اینها چه گناهی کرده بودند؟ آن طفلک شش سالهای که پدر و مادر و برادرش را از دست داده این کوه سنگین غم را چرا بر دوش او انبار کردند؟ چرا؟ این بچه چکار کند با این غم بزرگ، غیرقابل تحمل، این جنایت این جنایتهای بزرگی است اینها.
🔹آن طلبهی جوان، طلبهِی شهید جوان در تهران ــ آرمان عزیز! ــ او چه گناهی کرده بود؟ طلبهِی جوان، دانشجو بوده آمده طلبه شده، متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزباللهی، شکنجه کنند زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان، اینها کارهای کوچکی است؟ اینها کهاند؟ این [را] باید فکر کرد؟ اینها کهاند؟ این بچههای ما که نیستند، این جوانهای ما که نیستند اینها،اینها کهاند؟ از کجا دستور میگیرند؟ چرا این کسانی که مدّعیِ حقوق بشرند اینها را محکوم نکردند؟ چرا قضیهی شیراز را که یک انفجار بود محکوم نکردند؟ اینها طرفدار حقوق بشرند؟
🔺اینها را بشناسیم، اینها را بشناسید. البته ما یقهی اینها را رها نخواهیم کرد، نظام جمهوری اسلامی به حساب این جنایتکارها خواهد رسید حتماً. هرکس ثابت بشود که همکاری داشته با این جنایتها در این جنایتها دستی داشته مجازات خواهد شد انشاءاللّه بدون تردید. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱
🏷 #بسته_خبری | #دیدار_دانش_آموزان
💻 Farsi.Khamenei.ir