❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت34
#زسعدی
به رویش لبخند زدم و نخود چی کشمش در دهانم گذاشتم.
احمد خودش را جلو کشید و از پاکت درون دستم آجیل برداشت.
فاصله صورت های مان بسیار نزدیک بود و گویا قصد نداشت عقب بکشد.
قلبم به تپش افتاده بود.
لب هایش که روی گونه ام نشست نفسم بند آمد.
از خجالت داغ شدم.
وسط بیابان جای این کار ها بود؟
احمد مرد خوبی بود اما انگار اصلا خود دار نبود.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت و گفت:
خیلی دوست دارم رقیه.
قلبم دیوانه وار می تپید.
از کارش واقعا خجالت کشیدم و دیگر جرات نداشتم نگاهش کنم.
این بوسه هم آیا جزء همان دست درازی هایی که مادر و خانباجی می گفتند و درباره اش هشدار داده بودند حساب می شد؟
به روی گونه ام که از بوسه او گر گرفته بود دست گذاشتم.
من از خجالت آب شدم ولی احمد نفسش را آزاد و راحت رها کرد.
به صورتم دست کشید و گفت:
چه حس خوبیه داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت.
انگار خواب و رویاس
هنوزم باورم نمیشه می ترسم چشم ببندم و وقتی باز کنم ببینم همش خواب بوده.
او این همه احساس و حرف های قشنگ را از کجا می آورد؟
در مقابل حرف های قشنگ و دلفریب او من فقط سکوت بودم.
بلد نبودم مثل او قشنگ حرف بزنم.
این سکوت و این خجالت حق او نبود.
ریحانه گفته بود خودم را نباید دریغ کنم
باید با زبانم با زیبایی ام با همه وجودم برای خوشحالی و رضایت او تلاش کنم.
هنوز زود بود که من برای رضایتش تلاش کنم یا دیر شده بود؟
این خجالتی که الان به جانم افتاده بود طبیعی بود؟
باید از یک جایی خجالت را کنار می گذاشتم و برایش همسری می کردم.
باید برایش دلفریب می بودم.
به قول ریحانه وقتی احساس او و میل جن*سی اش را کامل سیراب می کردم خودم خوشبخت می شدم.
آرامش زندگی خودم بیشتر می شد.
وقتش بود که برایش دلبری کنم.
حالا که در این بیابان درندشت تنها بودیم
حالا که او، همسرم، کسی که بزرگترین حق را به گردن من داشت احساسش را خرج من می کرد حقش نبود من سکوت کنم و احساسش را بی جواب بگذارم.
من زنش بودم.
از لحظه ای که خطبه عقد خوانده شد و محرمیت بین مان جاری شد بزرگترین وظیفه من تامین و تحصیل رضایت او شد.
آب دهانم را فرو دادم و خجالتم را کنار گذاشتم.
سختم بود اما به او نگاه دوختم و به رویش لبخند زدم.
سختم بود اما ته ریشش را لمس کردم و گفتم:
شما خواب نیستی بیدار بیداری
من هم از دیروز فکر می کردم خوابم رویاس
ولی هر موقع شما لپم رو کشیدی فهمیدم بیدارم و این که شما شوهرمی و ما با هم عقد کردیم خود حقیقته
احمد از حرفم به خنده افتاد.
گونه ام را نوازشوار لمس کرد و گفت:
الهی قربونت برم عروسک من
ببخشید اگه دردت اومد.
قصد اذیتت رو نداشتم ولی بس که شیرینی دست خودم نیست دلم میخواد لپاتو بکشم.
حرف بدی زدم؟
مثلا می خواستم احساساتم را نشان دهم اما انگار گند زدم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
نه منظورم این نبود.
زیاد دردم نمیومد.
بالاخره هر کسی یه جوری احساسش رو نشون میده
شمام این جوری خواستی نشون بدی منو .... میخوای
جان کندم ...
چقدر گفتن این حرف ها سخت بود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت34
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت35
#زسعدی
احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت:
یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه
کاش زودتر می دیدمت
کاش زودتر وارد زندگیم می شدی
از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده
همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف
به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت.
هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم.
کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد.
به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد.
از ماشین پیاده شد و گفت:
بیا قربونت برم
اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت.
از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم.
هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد.
احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد.
خنده ام گرفت.
انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت.
حصیر را پهن کرد و گفت:
هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد.
هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم
بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت:
بیا بشین قربونت برم.
کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم.
دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد:
فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم
می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام
نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم
منتظر کرم و عنایتت می مونم
می دونم زیاد معطلم نمی کنی
خندیدم و گفتم:
واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟
لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت:
جور دیگه روم نمی شد.
نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم
نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم
خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای
ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم
تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم
به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه
شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده
خیلی سخت بود
این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم
_پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن
پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه
_من نمی دونم واقعا چی می کشن
برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره
خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت.
به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم.
احمد لپم را کشید و گفت:
عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟
نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم:
آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه
شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه
آقاجانم کتاب زیاد داره
کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره
بعضی وقتا شاهنامه می خونه
گاهی وقتا گلستان
بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و ....
از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم
_دلت می خواست جای لیلی باشی؟
ابرو بالا انداختم و نچ گفتم.
احمد با خنده پرسید:چرا؟
_لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم
به جاش دلم می خواست مجنون باشم
_چرا مجنون؟
_به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه
البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت35
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نان سبوسدار به سفره خانوارها بازگردد
خداوند در خلقت انسان بنای تغذیه و سلامت بدن را بر پایه نان قرار داده است.
کاملترین ، سالمترین و سازگارترین غذا برای بدن انسان نان است. بهترین نان، نان تهیه شده از آرد کامل (سبوسدار) است. مصرف نان گندم سبوسدار مساوی است با سلامتی، طول عمر و پیشگیری از بیماریهایی نظیر کمخونی، پوکی استخوان ، دیابت ، فشارخون ، گرفتگی عروق ، سکتهی قلبی و مغزی ، کبد چرب ، انواع نازاییها و ناباروری ، مشکلات پوست و مو و یبوست که مادر همه بیماریهاست و مصرف نان بدون سبوس یعنی خطر ابتلا به همه این بیماریهاست. لذا لازم است جامعه اسلامی از آرد گندم و جو و عموماً غلات را با سبوس آن استفاده نمایند. در طب جدید هم بر اثر سبوس غلات در حفظ سلامتی تاکید شده است لذا نان گندم یا جو سبوسدار نسبت به نان سفید ارزش غذایی بیشتری دارد و مواد مورد نیاز بدن برای حفظ سلامتی و طول عمر را تامین می کند و بهتر است برای مصارف خانگی از آرد کامل به جای آرد سفید استفاده شود .
عمده آرد مورد مصرف در نانواییهای ایران آرد سفید است لذا از اعضای محترم و انقلابی مجلس خواهشمندیم برای اصلاح آرد جامعه اقدام نمایند . آرد سالم و کامل حق مردم است .
با ثبت رای خودتان در پویش ملی نان سبوسدار ، این پویش را به مجلس شورای اسلامی برسانید .👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/101123
مردم ایران با تمام قدرت نشر دهید
#تغذیه_اسلامی
#سبک_زندگی_اسلامی
#امنیت_غذایی
#نسل_شیعه
💥توجه ، توجه 💥
سالانه نزدیک به ده میلیون تن انواع محصولات دستکاری شده ژنتیکی یا #تراریخته gmo شامل #سویا،#ذرت، #کلزا، #روغن های_نباتی و #پنبه توسط واردکنندگان عمده داخل کشور میشود. بر اساس قانون مصوب مجلس واردات، کشت و مصرف تراریختهها بدون کسب مجوز ممنوع است.
جالب است با اینکه آمریکا واردات غذا و داروهای حیاتی و حتی پانسمان کودکان پروانهای را به ایران تحریم و سبب فوت دهها کودک پروانهای شده ولی واردات میلیونها تن سویای تراریخته به کشور برای نهادههای دامی و متأسفانه سفره مردم مشکلی ندارد؟ آیا نباید شک کرد؟
اکثر روغنهای نباتی وارداتی در بازار تراریخته است.
🇮🇷 ما در این پویش از مجلس محترم میخواهیم واردات تراریخته را به طور کامل ممنوع و به جای آن از تولیدات داخلی خودمان از نوع سالم حمایت شود این خواسته ملت ایران است.
با ثبت رای خودتان در پویش ملی ممنوعیت واردات تراریخته ، این پویش را به مجلس برسانید👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/35465
📣مردم ایران با تمام قدرت این پیام را نشر دهید.
#برنامه_دشمنت_را_بشناس
#تراریخته_ممنوع
#تراریخته_مساوی_سرطان
«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ»
تاریخ انقضایِ تمام غم هایِ
عالم لحظه ی ظهورتوست.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
یک وقت طبقه مظلوم بر طبقه ظالم می شورد تا به حقش برسد،
یک وقت طبقه مظلوم می شورد تا ظالم بعدی باشد!
☘️شهید بهشتی
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #راوی_حق
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت36
#زسعدی
احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت:
آقاجونت درست میگن.
از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
پاشو بریم یکم راه بریم.
به کفش هایم چشم دوختم.
آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد.
نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید:
با این کفشا اذیتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم.
خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی
ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه.
احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت:
شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت
به اطراف نگاه کرد و گفت:
کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا
اشتباه کردیم رفتیم اونجا
_اشکال نداره خاطره شد
توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم
فقط حیف طفلیا تو قفس بودن
_تو قفس نباشن که میان سر وقت مون
لبخند زدم و گفتم:
نه نمیگم تو شهر آزاد باشن
کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم
بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن
احمد سر تکان داد و گفت:
راست میگی
تا حالا بهش فکر نکرده بودم.
چشم هایش را فشرد و گفت:
کاش بساط چایی همراه مون می بود
خیلی خوابم گرفته
_خوب یه چرت بزنید.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
نه بهتره کم کم بریم دیگه
دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم
بریم که قبل اذان برسیم
_خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟
یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم
احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت:
باشه خوشگل خانم
این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن.
بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت:
پاشو اینجا بشین
مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟
بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم.
پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت:
اینم برای این که بیکار نباشی.
پاهاتم دراز کن راحت باشی.
با خجالت پاهایم را دراز کردم.
احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت.
او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟
آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت.
من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد.
با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت36
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 به زحمت جارو را از دستش گرفتم.
داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، این جوری بدی های درونم هم جارو می شود.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
pay.eitaa.com/v/p/