eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
846 عکس
390 ویدیو
44 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
«وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ» تاریخ انقضایِ تمام غم هایِ عالم لحظه ی ظهورتوست. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک وقت طبقه مظلوم بر طبقه ظالم می شورد تا به حقش برسد، یک وقت طبقه مظلوم می شورد تا ظالم بعدی باشد! ☘️شهید بهشتی ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت: آقاجونت درست میگن. از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن. به ساعتش نگاه کرد و گفت: پاشو بریم یکم راه بریم. به کفش هایم چشم دوختم. آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد. نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید: با این کفشا اذیتی؟ سر تکان دادم و گفتم: بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم. خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه. احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت به اطراف نگاه کرد و گفت: کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا اشتباه کردیم رفتیم اونجا _اشکال نداره خاطره شد توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم فقط حیف طفلیا تو قفس بودن _تو قفس نباشن که میان سر وقت مون لبخند زدم و گفتم: نه نمیگم تو شهر آزاد باشن کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن احمد سر تکان داد و گفت: راست میگی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. چشم هایش را فشرد و گفت: کاش بساط چایی همراه مون می بود خیلی خوابم گرفته _خوب یه چرت بزنید. به ساعتش نگاه کرد و گفت: نه بهتره کم کم بریم دیگه دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم بریم که قبل اذان برسیم _خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟ یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت: باشه خوشگل خانم این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن. بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت: پاشو اینجا بشین مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟ بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم. پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت: اینم برای این که بیکار نباشی. پاهاتم دراز کن راحت باشی. با خجالت پاهایم را دراز کردم. احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت. او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟ آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت. من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد. با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، این جوری بدی های درونم هم جارو می شود. pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم به صورت غرق خوابش چشم دوختم. آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم. می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم. چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم. ساعت هنوز 11 و نیم بود. چشم هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم. کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم. کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم. دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم. یک ربع بود خوابیده بود. صدای پرنده هایی که روی شاخه های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد. کمی آجیل در دهانم گذاشتم. تشنه ام هم شده بود. جوی آبی که از کنار درخت توت رد می شد بی آب بود. به ته ریشش دست کشیدم. از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد. حس می کردم کار خلافی انجام داده ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود. دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد. لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم. احمد به رویم لبخند زد و نشست. به صورتش دست کشید و گفت: عجب خوابی رفتم. ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم: هنوز نیم ساعت نشده. احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت: همینم نباید می خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم. با دست به پای خواب رفته ام چند ضربه آرام زدم و گفتم: خسته شده بودین باید می خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می خواستین رانندگی کنید. احمد یا علی گویان از جا برخاست. پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت. کلمن آبش را بیرون آورد و چند بار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: میشه یکم آب بدین تشنه مه احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت: به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده اس _اشکالی نداره خیلی تشنه ام لیوان را پر کرد و به دستم داد. تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم. احمد وسایل را جمع کرد و پرسید: بریم؟ _بریم. صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم. مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می کرد. اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه مان توقف کرد. از او خداحافظی و پیاده شدم. داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم. سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم. برادرم محمد حسین در را باز کرد. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند. چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم. مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت: بیاتو دخترم. خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول. بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم: ممنون آره خوش گذشت. خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم. پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم. مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت: ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی درست میگم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم. آهسته پرسید: احساست چیه؟ راضی هستی؟ با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم: حق با تو بود... شاید بی شرمی باشه اینو بگم ولی از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام صورت راضیه از شادی شکفت و گفت: خدا رو شکر از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم. مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید: شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟ راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت: هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم. خانباجی با خنده و کنایه گفت: حالش پرسیدن نداره رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم. مادر گفت: خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت. مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت: بیا دخترم این کیسه طلاهاته ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه. کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت: اینم مال توئه با تعجب پرسیدم: مال من؟! در جعبه را باز کردم. پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود. مادر نشست و گفت: اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده. راضیه با خنده گفت: این احمد آقا چه کارا می کنه. خانباجی گفت: لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن خیلی خجالت کشیدم. مادر گفت: اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت راضیه گفت: چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی. نگاهم به درون جعبه بود. خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید. اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید: معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟ _من نمی دونم دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم. _پس زیاد نباید باشه کی میرین جهیزیه بخرین؟ مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت: نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم جرأت هم نکردم به حاجی بگم. راضیه پرسید: مگه چی گفت؟ _گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم. گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره. خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت: وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟ _منم دیشب همینو به مادرش گفتم. بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم. حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره. من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
برایِ بی اثر کردن اسبابِ غفلت التفات به حضـــورِ شمــا ضروری است. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────