🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸وقتی قول دادم جبران کنم، در باز شد!🔸
👈 (خاطره ای در مورد عواقب #کتمان_شهادت)
▫️خیلی سخت است کسی در مقام شهادت دادن باشد اما شهادت را انکار کند. گاهی به خاطر «یک ریال»، انسان را زمین می زنند! من آنچه برای خودم واقع شده را برای شما می گویم که سعی کنید برایتان تکرار نشود.
▫️زمانی که قم زندگی می کردم، گاهی به زیارت حضرت #علی_بن_جعفر (سلام الله علیه) می رفتم. امامزاده ای است و علاقه داشتم به آنجا بروم. یکبار که اتوبوس سوار شده بودم، کنار دست من هم یک آقای سیدی نشسته بود. آن موقع، فاصلۀ بین حرم تا علی بن جعفر را یک ریال می گرفتند. شاگرد رانندۀ این اتوبوس آمد و پول ها را جمع کرد. سراغ آن سید آمد که بگیرد. گفت من دادم به شما! شاگرد گفت ندادی! این سید گفت که این آقا شاهد بودند که من دادم.
من اگر کمی بیشتر #دقت_میکردم به یاد می آوردم. منتها برای این که وقتم را صرف این مسائل نکنم، فکر کردم وارد بحث اینها نشوم. گفتم که من توجه نداشتم. مسألۀ ساده ای به نظرم رسید و از کنار آن رد شدم.
▫️آمدم در این حرم امامزاده. هر وقت آنجا می آمدم، حالت اقبال و توجه برایم محسوس بود. این دفعه در باز بود، اما در بسته بود!! وقتی آنجا نشستم دیدم، که اصلاً مثل این که داخل حرم نیستم! نه اقبالی، نه توجهی، نه حال عبادتی، هیچ چیز نداشتم. متوجه شدم که یک اشکالی در کار بوده. مسأله ای بوده. امامزاده که همان است که همیشه بود. پس من #عوض شده ام.
▫️گاهی هست که انسان به حضور امامزاده می رود اما چیزی نمی بیند. می گوید امامزاده از آن امامزاده های صحیح النسب نیست! نمی گوید حال خودش و راه آمدنش و ظهورش و حضورش درست نیست. ضعف خودش را به امامزاده نسبت می دهد و با خودش می گوید امامزاده ها فرق می کنند؛ بعضی هایشان چیزهایی دارند که به آدم بدهند ولی بعضی هایشان چیزی ندارند که به آدم بدهند!! خب اگر انسان افتاد در این دنده، مشکل می شود. همیشه خودش را توجیه می کند.
▫️من دیدم که نه! این امامزاده کسی نبوده که من بتوانم در رابطه با آن بگویم که این، دارایی ای ندارد. فکر کردم، یادم آمد که نسبت به این جریانی که در اتوبوس اتفاق افتاد، مسامحه کردم. شاید نیم ساعت من بر اساس همین مسأله به ایشان التماس می کردم و قول می دادم که من می روم و او را هر جوری هست پیدا می کنم و #جبران می کنم. بعدش #در_باز_شد! وقتی من از روی صمیمیت قول دادم، برگشت به همان حالت های قبلی.
▫️مدتی دنبال او می گشتم تا او را پیدا کردم. گفتم آقا آن روز شما در اتوبوس من را به شهادت طلبیدی و من مقصرم در رابطه با شما. گفت: «آقا دقت کنید، این مسامحه ها گاهی مسأله ایجاد می کند». خودش این کار را حمل به عمدی بودن هم نکرد. خودش می دانست. اما به هر حال، گاهی هست که در مقام شهادت، مسامحه کردن مسأله ساز می شود.
▫️کتمان شهادت، خیلی مسأله بزرگی است. قرآن می گوید «و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من الله». در این انتخابات گذشته، من بنا داشتم اصلاً نظری ندهم. یکی از آقایان شرکت کننده، نامه ای را آورد که آن کسی که قبل از شما بوده و در این مقام خدمت می کرده، این جور درباره من گفته. شما در رابطه با این، چه می گویید؟ در واقع استشهاد کرد. دیدم مقام، مقام شهادت است و کتمان شهادت، بد است. با اینکه دوست نداشتم در این قسمت مداخله کنم، اما دیدم مسأله، مسألۀ دیگری است. برای کتمان شهادت، چه جوابی به خدا بدهم؟ آن #چوبی که در علی بن جعفر خوردم، کمک کرد که دیگر این چوب دوم خورده نشود. گاهی همین چوب ها، به انسان کمک می کند. یکی از الطافی که خدا در زندگی مؤمن به او دارد این است که او را به خود واگذار نمی کند. نگهش می دارد.
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت53
#زسعدی
خانباجی که فکر می کرد آقاجان منظورم است گفت:
بنده خدا گفت کار داره امروز باید زود بره
بیا تو
ببا تو در رو ببند برو بشین صبحانه بخور
در را بستم و گفتم:
دست شما درد نکنه صبحانه خوردم
به طرف اتاق رفتم تا لباس عوض کنم.
در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم.
هنوز اتاق کمی بوی عطر احمد را می داد.
چادرم هم بوی عطر او را گرفته بود.
چادرم را در آوردم و جلوی بینی ام گرفتم و عمیق بو کشیدم.
انگار از همین حالا دلم برایش تنگ شده بود.
منتظر بودم صدای در بیاید و من در را باز کنم و ببینم او پشت در است ولی او رفته بود.
لباسم را عوض کردم.
لباسی که احمد هدیه داده بود را تازدم و در زیر بقیه لباس ها در بقچه ام گذاشتم.
جلوی آیینه ایستادم و به صورت زنانه خودم و به قول احمد عروسک شده خودم چشم دوختم.
صدای پاشیدن آب از حیاط مرا به پشت پنجره کشاند.
خانباجی با سطل آب حوض را روی آجر فرش حیاط می پاشید تا جارو کند.
بیرون رفتم و سطل و جارو را از او گرفتم تا خودم جارو کنم.
حیاط را جارو کردم و بعد به مهمانخانه رفتم.
به مادر و حمیده سلام کردم و کنار مادر نشستم.
خانباجی برایم چای ریخت.
مادر پرسید:
خونه حاجی صفری خوش گذشت؟
حمیده گفت:
ولی مادر این آقاجان دیگه خیلی داره سنت شکنی می کنه ها
یعنی چی دیشب قبول کرد رقیه بمونه.
این قدر محمد امین و محمد علی عصبانی بودن رگ گردن شون اندازه یه بادمجون باد کرده بود.
حمیده این را گفت و خندید. مادر هم گفت:
من هم دیگه تو کار حاجی موندم.
قبلش هم یه ندایی پیغامی نداد یهویی گفت همه مون موندیم.
حالا می خواست رقیه بمونه یواشکی می تونست بگه بابا تو نیا بمون
جلوی همه بلند گفت و از احمد آقا قول گرفت خیلی زشت و بد بود به نظرم.
دیشب به خود حاجی هم گفتم ولی گفت کاریه که شده.
خانباجی گفت:
ولی خانم عجب خونه ای داشتن
فقط حوض وسط حیاط شون اندازه کل حیاط ماست
مادر گفت:
آره واقعا
اصلا فکرشو نمی کردم.
حاجی هم چیزی در این باره نگفته بود.
من موندم اینا با این خونه زندگی چطور اومدن از ما دختر گرفتن چرا سراغ هم سطح خودشون نرفتن.
حمیده گفت:
مادر جان این چیزا که مهم نیست مهم اخلاق و اصالته که ماشاء الله خانواده شما زبانزد همه ان
از خداشونم باشه حاجی معصومی دردونه شو بهشون داده.
از حرف حمیده لبخند رضایت روی لب مادر نشست.
مادر گفت:
خدا بهتر می دونه ولی از دیشب با خودم میگم نکنه احمد آقا با خودش فکر کرده ما نتونیم در حد خانواده اش و زندگی شون جهیزیه تهیه کنیم برای همین اصرار داره خودش بخره. شاید می ترسه کم بذاربم
گفتم:
نه مادر جان اتفاقا احمد آقا دیشب می گفت ...
نگاه همه که به سمتم چرخید از این که ادامه حرفم را بگویم خجالت کشیدم.
شاید من نباید وسط صحبت شان می آمدم.
شاید زشت بود که از او حرف نقل کنم یا طرفداری اش را کنم.
حمیده خنده اش گرفته بود و مادر ابرو در هم کشید.
خانباجی به رویم لبخند زد و گفت:
بگو مادر احمد آقا چی می گفت؟
با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم:
ببخشید...
مادر گفت:
بگو ببینم چی می گفت؟
با ترس و لرز و تته پته گفتم:
احمد آقا دیشب می گفت اصلا از این خونه زندگی شون خوشش نمیاد و نمی پسنده این جوری زندگی کنه.
می گفت از نظرش این خونه زندگی همه اش اسراف و اشتباهه
گفت دوست داره خونه زندگیش ساده باشه.
_اون گفت تو هم باور کردی؟
_نه ... راستش اتاق خودش هم که رفتیم ...
خیلی ساده بود.
یعنی اگه بهم نمی گفت فکر می کردم اتاق نوکرشونه خیلی ساده بود.
حمیده گفت:
نکنه گولت زده بردت اتاق نوکرشون.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
نه مادرش گفت شب بریم توی یکی از اتاقای کنار مهمون خونه شون ولی احمد آقا گفت تو اتاق خودش بریم بهتره.
دیشب هم که حرفش شد و من برای جهیزیه باهاش حرف زدم قبول کرد شما بخرید
مادر گفت:
عه ... خدا رو شکر
حالا من یک جهیزیه برات درست کنم که کم از خونه مادر شوهرت نیاره.
با اعتراض گفتم:
نه مادر جان اگه قرار باشه تجملاتی باشه من نمی خوام.
خواهش می کنم معمولی مثل بقیه آبجیا بخرید.
دلم میخواد ساده باشه.
مادر احمد آقا برا خودش زندگی می کنه من هم برای خودم.
منم مثل شما زندگی تجملاتی رو دوست ندارم.
دلم نمیخواد با زندگیم فخر بفروشم یا دل کسی رو بسوزونم.
مادر چهره در هم کشید و گفت:
چه بلبل زبون شدی
از کی تا حالا دختر در مورد جهیزیه اش نظر میده؟
خانباجی در دفاع از من گفت:
خانم جان رقیه که حرف بدی نمی زنه
_من به خوب و بد حرفش کار ندارم خانباجی
رو به من کرد و گفت:
از قدیم گفتن تو مو می بینی و من پیچش مو
باید در حد خانواده شوهرت باشی دو روز دیگه رفتی خونه هاشون دلت نسوزه
اونام اومدن خونه ات سر کوفتت نزنن
باید در حد اونا باشی کم نیاری.
حمیده گفت:
مادر جان شما که اهل چشم و هم چشمی نبودین.
به ما چه اونا دارن یا ندارن
شما یه تیکه اضافه تر و بهتر به رقیه بدی صدای ب
قیه در میاد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت53
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بَرایِ مَن که پُرَم از فِراق قِصّه نَگو
اگَر کِتاب تو باشی، کِتابخانه مَنَـم!🌻
سیدتقی سیدی📖
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #به_روایت_قافیه
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت54
#زسعدی
مادر گفت:
صدای کی در میاد؟
ریحانه و ربابه و راضیه هم درک می کنن نباید تو این اوضاع برای رقیه کم گذاشت
دوست نداشتم این اتفاق بیفتد.
بی ادبی بود اما نمی توانستم چیزی نگویم. با اضطراب و صدای لرزان گفتم:
مادر جان دست شما درد نکنه ولی اگه قرار باشه برای خرید جهیزیه خودتون و آقاجان رو به زحمت بندازین من اصلا از شما جهیزیه نمیخوام.
_دو روزه شوهر کردی خوب زبونت باز شده ها
خانباجی در دفاع از من گفت:
خانم جان ... این طوری نگید به بچه ام
مگه بچه ام حرف بدی می زنه
یه عمر شما ساده زندگی کردین افتخارتون همین بوده که حرف مردم براتون مهم نیست. با سادگی سر کردین گفتین خرج الکی نتراشین با خرید چیزا اضافه اسراف و تجملات تو زندگی تون جا باز نکنه حالا چرا فکر می کنین با خرید این وسایل برای رقیه سنگ تموم گذاشته میشه
ماشاء الله رقیه همه چی تمومه
یه پدر و مادر عالی داشته عالی تربیتش کردن براش سنگ تموم گذاشتن
فخر آدما به ادب شونه نه به مال و جمال شون
خودتون که بهتر می دونین
شما سر اون دخترای دیگه گفتین ساده و دم دستی می خریم زندگی شونو با هم جفت و جور کنن حالا روا نیست برای رقیه طور دیگه بخرین
بالاخره دل اونای دیگه که خواهرشم هستن ممکنه یکم بسوزه چه برسه یه غریبه بیاد ببینه
محمد حسن و محمد حسین که تازه از خواب بیدار شده بودند وارد مهمانخانه شدند و همین خاتمه ای برای صحبت مان بود.
تا شب سعی کردم خودم را با انجام کارهای منزل و خواندن کتاب سرگرم کنم.
اما هر کار می کردم احساس دلتنگی مرا رها نمی کرد.
نه فقط همان روز یا همان شب، بلکه در روز های بعد هم همین احساس را داشتم.
چهارشنبه که از راه رسید این دوری و این نبودنش چنان غمی درونم ایجاد کرده بود که احساس خفگی می کردم.
دلم می خواست گریه کنم.
خدایا این مرد کیست که این چنین مرا مجذوب و شیفته خود کرد و حالا نبودنش این قدر مرا آشفته و غمگین کرده است؟
دیگر دلم هیچ چیز نمی خواست.
دلم فقط او را می خواست.
دلم بهانه کرده بود
بهانه نگاهش را، لبخندش را
نگاهم همه جا را جست و جو می کرد تا شاید خاطره ای از او بیابم و با آن خودم را آرام کنم اما چیزی نبود.
تنها عطرش روی چادرم برایم یادگاری مانده بود که از بس چادرم را بو کرده بودم بوی عطرش تمام شده بود.
تمام روز چهارشنبه را گوشه اتاق کز کرده بودم.
حوصله نداشتم به حیاط بروم یا با کسی صحبت کنم.
دلم می خواست تنها باشم و در تنهایی خاطرات دو روز شیرین که با احمد گذرانده بودم را مدام در ذهنم مجسم کنم.
شب شده بود و من از اتاق بیرون نرفتم.
مادر فکر می کرد مریض شده ام و با جوشانده به سراغم آمد و من هم فقط برای این که دوباره تنها شوم زود خوردم و تشکر کردم.
در رختخوابم دراز کشیده بودم و آرام اشک می ریختم.
در حال و هوای خودم بودم که صدای آقاجان را شنیدم:
رقیه بابا ...
چراغ را روشن کرد و من با صورت خیس اشک ناگهان از جا پریدم.
سریع نشستم سلام کردم و با پشت آستینم اشک هایم را پاک کردم.
با این که اتاقم نزدیک در حیاط بود اصلا متوجه نشده بودم آقاجان به خانه آمده است.
آقاجان جواب سلامم را داد.
کمی نگاهم کرد و بعد آمد کنارم نشست.
آرام پرسید:
مریض شدی بابا؟
جواب دادم:
نه آقاجان ... فقط یکم حال ندارم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت54
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
تنهاوجه ِ اشتراکی که باهم داریم
اشک است«من برای ِ توگریه میکنم توبرایِ من»توبرای خالی بودنِ ظرف عملم
ومن برای نخندیدنِ لب های توغمگینم.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت55
#زسعدی
آقاجان مرا در آغوش خود کشید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:
من احمد رو چند ساله میشناسم.
از وقتی نوجوون بود و تابستونا میومد حجره حاج علی کار می کرد تا الان
حتی می تونم بگم از پسرای خودم بهتر می شناسمش
خیلی پسر خوبیه
هر وقت می دیدمش دلم می خواست کاش پسر خودم بود.
زمانی که حاج علی تو رو برای احمد خواستگاری کرد سریع رضایت دادم.
از خدا که پنهون نیست از تو هم پنهون نباشه خیلی دلم می خواست داماد خودم بشه.
تو اون روزایی که اومدن خواستگاریت من خیلی خوشحال بودم ولی غم رو تو چشمای تو می دیدم.
می دیدم غمگینی ولی همه اش با خودم می گفتم بذار این وصلت سر بگیره رقیه احمد رو ببینه بشناسه اون وقت این غم از بین میره
می فهمه صلاحش رو خواستم.
قبل عقدت نشد حرف بزنیم باهات و برات توضیح بدم.
می ترسیدم غم و غصه ات باعث شه نه بیارم و بگم دختر نمیدم.
غمت خیلی اذیتم می کنه بابا
الانم یکی دو روزه باز غم داره تو چشمات بیداد می کنه.
آقاجان با لبخند به صورتم خیره شد و گفت:
اما انگار این غم با غم قبل عقدت فرق داره.
اون غمت از ترس و دلهره بود ولی این انگار از سر دلتنگیه
از حرف آقاجان خجالت کشیدم.
خودم را از آغوشش جدا کردم و سرم را پایین انداختم تا صورت سرخ شده ام را پنهان کنم.
آقا جان ادامه داد:
باور کن بابا، قبل عقدت حتی سر سفره عقد بعد خطبه وقتی چادرت رو از سرت برداشتم عذاب وجدان داشتم که نکنه اشتباه کرده باشم و تو از دستم ناراحت باشی چرا به زور شوهرت دادم.
باور کن اگه احمد خواستگاریت نمیومد من تو رو تا 16-17 سالگی بلکه بیشتر شوهرت نمی دادم.
چون تو دردونه منی و این قدر خوبی که من هیچ مردی رو لایق تو نمی دونستم.
ولی احمد یه چیز دیگه است. حسابش از بقیه جداست.
خیلی پسر خوب و خود ساخته ایه.
به نظرم تنها کسی اومد که در حد تو بود و می تونست خوشبختت کنه.
این غمی که تو چشمت می بینم هر چند دیدنش خیلی برام سخته ولی منو خوشحال کرد.
خوشحال از این که اشتباه نکردم و تو از ازدواجت راضی هستی و به احمد دل بستی.
این دو روز که عقد کرده بودین همه سرزنشم کردن که چرا همه اش میذاری با هم باشن
ولی گفتم بذار رقیه با احمد باشه بشناسش بدونه من اگه سر خود رفتم جلو و هیچ نظرش رو نپرسیدم بی علت نبوده
خوشحالم به احمد دل بستی ولی بابا جان خودتو اذیت نکن
نشین یه گوشه به غصه خوردن
معلوم نیس کی احمد از تبریز برگرده.
وقتی هم برگرده تا کارای جشن تونو نکنید نمی تونین با هم باشین و زیاد ببینیش.
سعی کن زیاد بهش فکر نکنی
آقاجان از جا برخاست و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
به محمد علی میگم فردا ببرت حرم یکم زیارت کنی سبک بشی
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت55
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸وقتی قول دادم جبران کنم، در باز شد!🔸
👈 (خاطره ای در مورد عواقب #کتمان_شهادت)
▫️خیلی سخت است کسی در مقام شهادت دادن باشد اما شهادت را انکار کند. گاهی به خاطر «یک ریال»، انسان را زمین می زنند! من آنچه برای خودم واقع شده را برای شما می گویم که سعی کنید برایتان تکرار نشود.
▫️زمانی که قم زندگی می کردم، گاهی به زیارت حضرت #علی_بن_جعفر (سلام الله علیه) می رفتم. امامزاده ای است و علاقه داشتم به آنجا بروم. یکبار که اتوبوس سوار شده بودم، کنار دست من هم یک آقای سیدی نشسته بود. آن موقع، فاصلۀ بین حرم تا علی بن جعفر را یک ریال می گرفتند. شاگرد رانندۀ این اتوبوس آمد و پول ها را جمع کرد. سراغ آن سید آمد که بگیرد. گفت من دادم به شما! شاگرد گفت ندادی! این سید گفت که این آقا شاهد بودند که من دادم.
من اگر کمی بیشتر #دقت_میکردم به یاد می آوردم. منتها برای این که وقتم را صرف این مسائل نکنم، فکر کردم وارد بحث اینها نشوم. گفتم که من توجه نداشتم. مسألۀ ساده ای به نظرم رسید و از کنار آن رد شدم.
▫️آمدم در این حرم امامزاده. هر وقت آنجا می آمدم، حالت اقبال و توجه برایم محسوس بود. این دفعه در باز بود، اما در بسته بود!! وقتی آنجا نشستم دیدم، که اصلاً مثل این که داخل حرم نیستم! نه اقبالی، نه توجهی، نه حال عبادتی، هیچ چیز نداشتم. متوجه شدم که یک اشکالی در کار بوده. مسأله ای بوده. امامزاده که همان است که همیشه بود. پس من #عوض شده ام.
▫️گاهی هست که انسان به حضور امامزاده می رود اما چیزی نمی بیند. می گوید امامزاده از آن امامزاده های صحیح النسب نیست! نمی گوید حال خودش و راه آمدنش و ظهورش و حضورش درست نیست. ضعف خودش را به امامزاده نسبت می دهد و با خودش می گوید امامزاده ها فرق می کنند؛ بعضی هایشان چیزهایی دارند که به آدم بدهند ولی بعضی هایشان چیزی ندارند که به آدم بدهند!! خب اگر انسان افتاد در این دنده، مشکل می شود. همیشه خودش را توجیه می کند.
▫️من دیدم که نه! این امامزاده کسی نبوده که من بتوانم در رابطه با آن بگویم که این، دارایی ای ندارد. فکر کردم، یادم آمد که نسبت به این جریانی که در اتوبوس اتفاق افتاد، مسامحه کردم. شاید نیم ساعت من بر اساس همین مسأله به ایشان التماس می کردم و قول می دادم که من می روم و او را هر جوری هست پیدا می کنم و #جبران می کنم. بعدش #در_باز_شد! وقتی من از روی صمیمیت قول دادم، برگشت به همان حالت های قبلی.
▫️مدتی دنبال او می گشتم تا او را پیدا کردم. گفتم آقا آن روز شما در اتوبوس من را به شهادت طلبیدی و من مقصرم در رابطه با شما. گفت: «آقا دقت کنید، این مسامحه ها گاهی مسأله ایجاد می کند». خودش این کار را حمل به عمدی بودن هم نکرد. خودش می دانست. اما به هر حال، گاهی هست که در مقام شهادت، مسامحه کردن مسأله ساز می شود.
▫️کتمان شهادت، خیلی مسأله بزرگی است. قرآن می گوید «و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من الله». در این انتخابات گذشته، من بنا داشتم اصلاً نظری ندهم. یکی از آقایان شرکت کننده، نامه ای را آورد که آن کسی که قبل از شما بوده و در این مقام خدمت می کرده، این جور درباره من گفته. شما در رابطه با این، چه می گویید؟ در واقع استشهاد کرد. دیدم مقام، مقام شهادت است و کتمان شهادت، بد است. با اینکه دوست نداشتم در این قسمت مداخله کنم، اما دیدم مسأله، مسألۀ دیگری است. برای کتمان شهادت، چه جوابی به خدا بدهم؟ آن #چوبی که در علی بن جعفر خوردم، کمک کرد که دیگر این چوب دوم خورده نشود. گاهی همین چوب ها، به انسان کمک می کند. یکی از الطافی که خدا در زندگی مؤمن به او دارد این است که او را به خود واگذار نمی کند. نگهش می دارد.
@haerishirazi