هدایت شده از استیکر بسم الله الرحمن الرحیم و ذکر روزهای هفته
🏴دلمان همراه خوزستان پر از خون شد.
#خوزستان_تسلیت
#پایان_مماشات
هدایت شده از حیات قلم
گشتم در ایتا و اخر کار ، کانالی برگزیدهام
که مپرس😂😂🤣🤣
•معدن جملات و اشعار ناب🗞
•عکسنوشته و استیکرهای جذاب🌚
•والپیر و عکسای خام با کیفیت✨
مَتناش روحِتو سَــــــبـــــــز میکنه 🌱🍃🌿👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93
❌ آموزش رایگان نمی خوای نیا 😉👆🏻
❤️آموزش رایگان عکسنوشته و استیکر❤️
هدایت شده از حیات قلم
💚نیمچه لبخندی چهره اش را زینت می بخشد و لب می زدند:
_ سند خورده خانوم!....
بیا بقیه شو بخون بی نظیره 🤫🤭🤩👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93
غیبتِ شما،عرصه یِ ظهورِ
حقیقتِ ایمان هایمان است
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت56
#زسعدی
زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم.
آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم.
ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم.
با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست.
کمی که گریه کردم سبک شدم.
از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم.
خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم.
صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم.
حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم.
وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم.
بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم.
او هم به اتاق رفت و آماده شد.
دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم.
دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود.
قهر نبود اما صمیمی هم نبود.
قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد.
وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد.
اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم.
وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد.
وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت.
اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود.
کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم.
محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم.
_دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟
بالاخره با من حرف زد.
چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم:
نه مریض نشده بودم
_ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری.
_فقط حال ندار بودم
انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم
دستت درد نکنه منو آوردی
_هنوزم غصه می خوری؟
با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم:
غصه چی؟
خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.
تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت:
پاشو بریم باید برم سر کار.
محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم.
از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم.
هنوز هم همین بود.
انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم.
از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم:
محمد علی! لازم نیست دیگه.
دستم را چنگ زد و گفت:
این جوری بیشتر حواسم بهت هست.
_بزرگ شدیم دیگه زشته
به سمتم چرخید و گفت:
تا یه ماه پیش زشت نبود ...
ادامهدحرفش را خورد
دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید.
دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم.
محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید:
کاری نداری؟
_نه دستت درد نکنه
خداحافظی کرد و رفت.
وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم.
حوض پر از لباس بود.
خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم.
لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم.
بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم.
قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید.
هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد.
قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد.
زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند.
مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت56
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت57
#زسعدی
زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند.
سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید.
از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم.
بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند.
راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت:
وای خدا دیگه دارم منفجر میشم.
خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم.
دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم.
حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم.
کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم.
گفتم:
ان شاء الله.
خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت:
ناشکری نکن دختر،
این روزای تو آرزوی خیلی هاس.
بعدشم الان روزای خوشته
بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش
همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون
یا داری یک سره اونو تر و خشک می کنی یا داری رخت و لباساشو می شوری
دیگه همه زندگیت رو باید مطابق خواست و نیاز بچه تنظیم کنی.
اول اون بعد خودت و بقیه کارا و چیزا
راضیه از جا برخاست.
چادرش را سرش کرد و گفت:
درسته خانباجی ولی باور کن این سنگینی خیلی اذیتم می کنه
بعضی وقتا فکر می کنم پوست شکمم داره پاره میشه
وقتی لگد می زنه درسته شیرینه ولی گاهی واقعا دردم میاد
یه حدیث از پیامبر هست که می فرماین اگه آدم همه عمرش رو به مادرش خدمت کنه حتی نمی تونه یکی از سختی هایی که مادرش تو دوران بارداری کشیده رو جبران کنه
الان می فهمم این حدیث یعنی چی
خدا خودش به همه مادرا اجر بده و اونا رو از ما راضی کنه.
راضیه به سمت در رفت.
خانباجی پرسید:
کجا میری؟ بمون نهار با هم بخوریم.
_ممنون آقا حسنعلی ظهر میاد خونه باید برم.
با او خداحافظی کردم.
کمی در حیاط با در حرف زد و بعد رفت.
سعی کردم با گردگیری خانه خودم را سرگرم کنم و کمتر به یاد احمد باشم.
اما مگر می شد؟
محال بود یادش، لبخندش، نگاهش و محبت هایش لحظه ای فراموشم شود
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت57
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده.
صدای صلوات و تکبیر بلند شد.
بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید.
حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفتهاند.
از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
دلشان میخواست همین الان راه بیفتند.
گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم.
انشاءالله فردا می ریم.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت58
نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم.
محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند.
خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود.
حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست.
به پهلویم زد و آهسته گفت:
تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم.
لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم.
_همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی
دختر یکم خوددار باش
این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟
دیروز اسماعیل برگشته بود.
نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد:
محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده
همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود.
می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد.
_محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی.
از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟
حمیده گفت:
دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد.
اومد سر من غر زد.
آهسته پرسیدم:
چرا سر تو غر بزنه؟
حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت:
به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده
با تعجب و خجالت پرسیدم:
واقعا محمد امین اینو گفت؟!
حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت:
نه بابا دروغ گفتم.
بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن
محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی
مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه.
گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی
هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی.
آه کشیدم و گفتم:
باشه ولی سخته.
حمیده نزدیک تر نشست و گفت:
می دونم سخته.
منم این دورانو داشتم.
عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون.
وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم
الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده.
می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد.
کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد.
وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم.
اواسط هفته بود.
صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
در خانه مان محکم کوبیده شد.
خانباجی سراسیمه در را باز کرد.
حسنعلی بود.
درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود.
مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم.
تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم.
تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت.
همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم.
نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم.
آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم.
خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم.
هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند.
سریع چای ریختم و آوردم.
آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت58
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️