eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
853 عکس
390 ویدیو
44 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
تقوا، لازمه انسانیت است. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
شاید گناه ِ مااین باشد که حضور ونگاه شمارا سبک می شماریم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 . 💠چگونه امر به معروف ما اثر بخش باشد 🔰آیا امر به معروف ما اثر ندارد؟ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«وأنَّ عَينَ المهديّ ناظِرة» مادرمحضرِ امامِ حاضریم. ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم شانه به شانه هم راه می رفتیم. چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم. مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود. به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم. احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید. آقاجان با آمدن ما از جا برخاست. همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم. آقاجان رو به ما گفت: شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام. از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد. او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم. در دل مدام خدا را شکر می کردم. هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد. سوار ماشین احمد شدیم. احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم. در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد. سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم. احمد در آینه ماشین نگاه کرد. موهایش را مرتب کرد و گفت: کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید. نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است. احمد گفت: پاک یادم رفت... الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم همه هوش و حواسم با دیدنت پرید. لبخند زدم و گفتم: من براش یه لباس دوختم. البته به درد الانش نمی خوره فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه. لپم را کشید و گفت: پس عروسک من خیاطی هم بلده؟ لبخند زدم و گفتم: یه چیزایی بلدم. _میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟ از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم: کادوش کردم. بازش کنم؟ _چه حیف. الان که نمیشه بازش کنی ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی _چشم. _قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت: بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام. _دست خالی نیستیم این لباس هست _این از طرف خاله جونشه کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟ _الان آقاجان میاد _همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم. احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت. ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است🌻 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا