ماموریت مخفی
آن روز عمه طبق معمول هر ماه به خانهمان آمده بود. خیلی ما را دوست داشته و دارد. عمه آمنه، خوش برخورد و مهربان بود. به احترام بزرگتر هم خیلی حساس و مقید بود.
مهدی برادرم به مدرسه رفته بود. مادر برای آوردنش آماده شده بود. عمه داشت برنج پاک میکرد. سرش را بالا گرفت سینی را جلو داد و گفت:
_ زنداداش میخوای من برم؟ دوره شما خسته میشی، صبحم خودت بردیش.
مادرم لبخند مهربانش را به عمه تحویل داد و گفت:
_ نه عزیزم. همینجوریش هم شرمنده شدم. از دیشب که اومدی همش داری به من کمک میکنی. قربونت. زود میام. مهدی گرماییِ. ظهرا تند تند راه میره
بعد هم هر دو خندیدند.
مادر رفت. سپیده خواهرم هم نقاشیاش را به عمه نشان داد و رفت توی حیاط تا وضو بگیرد و برای نماز آماده شود.
من ماندم و عمه.
عمه هم یک لحظه بلند شد و داخل آشپزخانه رفت. با صدای ملایمی صدایم زد:
_ آقا رضا! عزیزم
همانطور که مشغول ور رفتن با بازی جدیدِ گوشیِ مادرم بودم جواب دادم
_ بله عمه!
_ میگم یه ماموریتی دارم واست
کنجکاو شدم. شاخکهایم فعال شد. یعنی یک پسر ۱۲ ساله چه ماموریتی میتواند داشته باشد؟ با لحنی که کنجکاوی از آن میبارید پرسیدم
_ چه ماموریتی؟
کمی بعد صدایش را شنیدم
_ میخوام خواهش کنم امروز تا آخر شب، بشمری ببینی چند بار با محبت و آرامش و تن صدای کنترل شده با پدر و مادرت صحبت میکنی؟ هر بار این کارو کردی خودتو تحسین کنی
و این کارو یک هفته ادامه بدی.
کمی فکر کردم. مرور کردم.
چقدر خوب بود که عمه مرا نمیدید. وگرنه بیشتر خجالت میکشیدم.
حق با عمه بود.
من با پدر و مادرم خیلی تند صحبت میکنم. حتما باید بیشتر دقت کنم.
سپیده که برگشت عمه هم آمد ادامه برنجها را پاک کرد. و یک لیوان آب هم با خودش آورد. که یعنی رفته بودم آب بخورم.
ولی من آن روز تا مدرسه به این موضوع فکر کردم....
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
هدایت شده از حیات قلم
🔥عََکــّــــــــسِِ نِِوِِشتــِـــــــــهِِ ضُُحـــــــــــا🔥
🔴#منبععکسنوشتههایجذابوناب
🔴#ساختحرفهایاستیکرجذاببرایکانال
🔴#ساختلوگوکاملاتخصصیباکمترینهزینه
🔴#تنوعبینظیراستیکردرطرحهامختلفورایگان
🔷کانالیبرایهمه😍👇جزونیازمندیهایروز
⤵️
https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93
https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93
⤴️
🔷برایدیدناستیکرهایرایگانکانالکلیککنید
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت11
چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم.
مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد.
ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد.
در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت:
آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله.
بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود.
تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه
بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده
سنگین باش.
گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس.
با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم.
دود اسپند به مشام می رسید.
به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد.
چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند.
مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت:
ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش
دیگری گفت:
می ترسن عروس رو چشم کنی
مادر احمد آقا جواب داد:
نه خانما این حرفا چیه.
خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم.
الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته.
جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد.
صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید.
همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند.
مرد ها وارد اتاق شدند.
قلبم به شدت می تپید.
احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد.
صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت:
بیا پسرم این جا بشین
وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست.
مادرش باز آهسته پرسید:
جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟
با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت:
نه مادر جان ممنون.
صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر.
صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک.
عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت:
قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید.
راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت:
حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن
عاقد گفت:
دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن.
بعد به داماد گفت:
آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید.
خم شد و قرآن را برداشت.
مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم.
او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود.
کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود.
تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت11
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
Bikalam.mp3
2.99M
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #باهم_بشنویم
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت12
#ز_سعدی
شروع به خواندن سوره نور کردم.
عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد:
دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟
کسی گفت:
عروس رفته گل بچینه
برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد.
صدای عاقد در گوشم پیچید:
برای بار سوم می پرسم
سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟
سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید.
در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم:
با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله
صدای کل در فضای اتاق پیچید.
عاقد بلند گفت:
لطفا ساکت.
بعد گفت:
آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟
با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت:
با توکل به خدا، بله
دوباره همه کل کشیدند.
عاقد گفت:
لطفا ساکت!
یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده.
هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد.
عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند.
و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد.
همه چیز انگار دور سرم می چرخید.
در دل فقط دعا می کردم.
وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد.
من و او، من و احمد به هم محرم شدیم.
من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم.
عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند.
اقدس خانم هم دف می زد.
مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد.
آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت.
از خجالت سرخ شدم.
تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت.
دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت.
انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد.
آقاجان با او هم روبوسی کرد.
بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند.
هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت.
در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت12
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔸شکار بصیرت🔸
امروز دشمن با تمام اطلاعاتش، #بصیرت ما را نشانه رفته است. «جنگ نرم» برای شکار بصیرت است و «جنگ سخت» برای شکار صبر.
کتاب آیینه تمام نما / ص ۴۵
@haerishirazi
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت13
#ز_سعدی
انگار نمی خواست دستم را رها کند.
من هم تمام مدت از خجالت سرخ و سفید می شدم.
دوباره هدیه دادن ها شروع شد و دست و گردنم پر از طلا شد.
تقریبا همه با ما عکس گرفتند و رفتند.
خانباجی نیامده بود.
از مادر خواستم خانباجی را صدا کند که او هم بیاید و با ما عکس بگیرد.
خانباجی که گوشه ای ایستاده بود با شادی کنارم آمد مرا بوسید چادرش را مرتب کرد و عکس گرفتیم.
صدای دف اقدس خانم در گوشم بود.
به خانباجی گفتم که بگوید اقدس خانم هم بیاید.
خانباجی رفت و صدای اقدس خانم از ته مهمانخانه به گوش رسید که با تعجب بلند پرسید:
چی؟ رقیه میخواد منم باهاش عکس بگیرم؟!
بعد با شادی سریع خودش را به من رساند.
محکم مرا بوسید کنارم ایستاد و عکاس عکس گرفت.
اقدس خانم یکی از همسایه های مان بود که از جوانی همسرش را از دست داده بود.
چند فرزند داشت که در خانه ای کوچک در انتهای کوچه مان زندگی می کرد و با کارگری در زمین های کشاورزی، در خانه های مردم و گاهی دف زنی در مجالی خرج زندگی شان را در می آورد.
زن خوب و خوش اخلاقی بود با این که کمتر از 40 سال داشت ولی چهره اش بسیار پیر و شکسته شده بود.
مادر با وجود این که اهل دف و مطربی نبودیم برای این که به او کمکی کرده باشد از او برای دف زنی دعوت کرده بود.
همه عکس گرفتند و رفتند اما من هنوز صورت او را ندیده بودم.
نمی دانستم دستم در دست چه کسی است.
مادر احمد جلو آمد.
دست راست مرا گرفت و مرا به سمت او چرخاند و دست دیگرمان را هم در دست هم گذاشت.
برای اولین بار با هم رخ به رخدشدیم.
نیم نگاهی به او کردم و سرم را پایین انداختم ولی انگار او به من خیره شده بود.
همان نیم نگاه برایم کافی بود.
با نگاهی که سرشار از آرامش بود به من نگاه می کرد.
ابروهایی کشیده و پر، چشمانی نه خیلی درشت و نه خیلی ریز، بینی عقابی، با لب و دهانی معمولی که لبخند ملایمی بر آن نقش بسته بود.
ته ریش و پوستی گندمی داشت.
همه اجزای صورتش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک.
انگار خدا در خلقت او همه چیز را میانه آفریده بود.
چهره اش در همان نگاه اول به دلم نشست.
کت و شلوار سیاه، پیراهنی سفید با کراواتی مشکی با خال های زرد رنگ پوشیده بود.
عکاس صدا زد:
عروس خانم و آقا داماد میخوام عکس بگیرم چند لحظه به صورت هم نگاه کنید.
با هزار شرم و خجالت دوباره سرم را بالا آوردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نقش بسته بود بر روی صورتم خیره مانده بود.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت 13
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حیات قلم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم #یکسالونیمباتو #پارت13 #ز_سعدی انگ
پارت عیدی
یه دونه هم ان شاء الله صبح عیدی اضافه میذارم
انسان باایمان، روحی مطمئن، اعصابی آرام و قلبی سالم دارد.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت14
#ز_سعدی
دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود.
عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد.
او هنوز بر صورت من خیره مانده بود.
دلم می خواست دستم را رها کند.
کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد.
خدا را شکر مادرش به دادم رسید.
آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود.
مادرش گفت:
احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم.
انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم.
روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم.
با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند.
زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست.
به رویش لبخند زدم.
او هم لبخند زد و گفت:
خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین.
خنده ام گرفت. پرسیدم:
برا چی؟
پرسید:
منو یادتون نمیاد؟
کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم:
نه یادم نمیاد
_یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟
یادم آمد. گفتم:
عه، آره، شما همون دخترخانمی؟
با خنده گفت:
آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم.
داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت.
من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده.
از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت.
کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت.
بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد.
وقت شام که شد مادر مرا صدا زد.
چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد.
اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود.
مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم.
یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند.
مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت:
به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه
قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور.
صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد.
به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد.
مادر تعارف کرد و گفت:
بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت14
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت15
#ز_سعدی
مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت:
احمد آقا ...
او هم پاسخ داد:
جانم ...
مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
رقیه دردونه این خونه است.
خیلی حواس تون بهش باشه.
دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید.
احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم.
مادر تشکر کرد و گفت:
خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین.
بعد رو به من گفت:
رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی.
باشه گلم؟
سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم:
چشم.
_چشمت بی بلا مادر
مادر رو به احمد کرد و گفت:
بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن.
مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت.
کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید.
آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد.
من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم
از خجالت سر به زیر انداختم.
قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم
روبه رویم ایستاد.
چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد.
نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم.
دو دستم را میان دست های گرمش گرفت.
سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود.
دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد.
چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت.
او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم.
دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید.
انگار آتش گرفتم.
از خجالت آب شدم.
دوباره خیره ام شد.
در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت:
خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد.
به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم.
خودش هم روی صندلی روبرویم نشست.
هنوز نگاهش به من بود.
انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد.
دوباره لب به صحبت گشود:
انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم
باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی
من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم.
فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم.
از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت15
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
خدا نکند که ما جوری باشیم که به
مردم بگوییم دنیا بد است و حرفهایِ زاهدانه بزنیم؛
اما خودمان در دنیا غوطهور باشیم..!
#آیتاللهمجتهدیتهرانی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #راوی_حق
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت16
#ز_سعدی
چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود.
کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید:
شما گرسنه ای؟
نمی دانستم چه پاسخی بدهم.
گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت.
قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد.
روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت:
من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم.
خدا چقدر تو رو زیبا آفریده
دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد.
زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد.
به صورتش نگاه کردم.
تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم
اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم.
صدای در آمد.
دستان مرا رها کرد.
از جا برخاست و به طرف در رفت.
در را باز باز کرد.
مادر پشت در بود.
نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید:
شام تونو خوردین؟
احمد آقا جواب داد:
نه متاسفانه
مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت:
نخوردین؟
بعد با لحن ملایمی گفت:
اشکالی نداره
مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم.
احمد سریع گفت:
نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست.
مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد.
چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد.
با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم.
مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت.
مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند.
من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند.
روی صندلی نشستم.
خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند.
مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند.
مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم:
دستت درد نکنه ولی نمی خورم.
مادر با تندی گفت:
بخور ... یعنی چی نمی خورم
اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت16
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔰 مهمترین محتواها برای پاسخ به شبهه معترضان
♨️ پیشنهاد اکید میشود به این چند کلیپ مسلط شوید و جهاد تبیین را اولویت قرار دهید
🔶 کل مطالب یکساعت هم زمان نمیبرد اما به اندازه ده ها هزار ساعت مطالعه مفید است
📌 رفراندوم
💢 چرا نظام خود را به رفراندوم نمیگذارد؟
بجای مطالعه ۴۰ کتاب، این ۴ دقیقه را بشنوید
https://eitaa.com/soada_ir/5460
💢 چرا در آمریکا رفراندوم برگزار نمیشود؟!
https://eitaa.com/soada_ir/5310
💢 چرا رفراندوم برای نظام برگزار نمیشود؟
https://eitaa.com/soada_ir/4417
📌 زنان
💢 سه شوخی معترضان! پاسخ به ۳شبهه اصلی معترضین
https://eitaa.com/soada_ir/5914
💢 عکسالعمل آمریکا در قبال سرکوب زنان در عربستان
https://eitaa.com/soada_ir/5921
💢 مهمترین دلیل مرگ زنان باردار در آمریکا چیست؟
https://eitaa.com/soada_ir/5919
💢 بلایی که جمهوری اسلامی بر سر ورزش بانوان آورد!!
https://eitaa.com/soada_ir/5880
💢 ظلم جمهوری اسلامی به زنان!!
https://eitaa.com/soada_ir/5878
💢 سربازی اجباری بانوان در کدام کشورهاست؟!
https://eitaa.com/soada_ir/5391
💢 تاریخ روایت میکند؛ وضعیت زنان قبل از انقلاب چگونه بود؟!
https://eitaa.com/soada_ir/4552
💢 نتیجه شعار "زن، زندگی، آزادی" !!
https://eitaa.com/soada_ir/5916
📌 آزادی
💢 برخورد عجیب با خانوم سلبریتی !!
https://eitaa.com/soada_ir/5884
💢 آزادی به سبک مجاهدین خلق!!
https://eitaa.com/soada_ir/5734
💢 نمونههای نبود آزادی در ایران!!
https://eitaa.com/soada_ir/5632
💢 مقایسه دقیق آزادی از دیدگاه غرب و جمهوری اسلامی!
https://eitaa.com/soada_ir/5494
💢 برخورد خشن با منتقدان در ایران!
https://eitaa.com/soada_ir/5427
💢 بی سابقهترین افشاگری رضا پهلوی از سانسور در جمهوری اسلامی!
https://eitaa.com/soada_ir/4921
💢 نمونههایی از ظلم جمهوری اسلامی به اقلیت های دینی !!
https://eitaa.com/soada_ir/4907
💢 رفتارِ نایس کشورهای داعیه دار آزادی با هنرمندان خود!
https://eitaa.com/soada_ir/4594
💢 اخراج فرهادی از جشنواره کَن!!
https://eitaa.com/soada_ir/4593
💢 در جمهوری اسلامی تا چه حد آزادی وجود دارد ؟
https://eitaa.com/soada_ir/4489
💢 چه کسی بازیگران قبل از انقلاب را ممنوع التصویر کرد؟
https://eitaa.com/soada_ir/4353
📌 دستاوردها
💢 دستاوردهای این 43 سال چه بوده است؟
https://eitaa.com/soada_ir/5306
💢 اگر شاه هم می بود همین قدر دستاورد داشتیم؟!
https://eitaa.com/soada_ir/5610
📌 دستاورد دولت
💢 کشوری که اجازه نداد، ارز ۲نرخی به ابرتورم تبدیل شود!
https://eitaa.com/soada_ir/5852
💢 گزارش مهم بانک جهانی از کشورهای که ارز دونرخی را حذف کردند
https://eitaa.com/soada_ir/5617
💢 معایب تخصیص یارانه با ارز ۴۲۰۰ چیست؟!
https://eitaa.com/soada_ir/5616
📌 فساد
💢 نقدی بر شاخص ادراک فساد
https://eitaa.com/soada_ir/5324
💢 چه کسی در دنیا رکورددار اختلاس است؟!!
https://eitaa.com/soada_ir/5713
💢 فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی!
https://eitaa.com/soada_ir/5895
#⃣ #ایران #حجاب #زن_عفت_افتخار
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
🔴 یک دلیل قرآنی برای شرکت در راهپیمایی
🔹 حجت الاسلام محسن قرائتی :
🔵 هیچ حرکت دستهجمعی که کفار را عصبانی کند صورت نمیگیرد، مگر اینکه برای آن پاداش عمل صالح ثبت میشود. آری، راهپیماییهایی که دشمنان اسلام و مسلمین را عصبانی کند، عمل صالح است.
خداوند در آیه ۱۲۰ سوره توبه میفرماید:
🔹 «ما کانَ لِأَهْلِ الْمَدینَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ وَ لا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَةٌ فی سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَطَؤُنَ مَوْطِئاً یَغیظُ الْکُفَّارَ وَ لا یَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلاً إِلاَّ کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللَّهَ لا یُضیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنینَ»
🔺 «اهل مدینه و بادیهنشینان اطرافشان نباید هرگز از (همراهی) پیغمبر تخلف کنند و نه هرگز جان خود را از جان او عزیزتر شمارند، زیرا هیچ رنج تشنگی و خستگی و گرسنگی در راه خدا نکشند و هیچ قدمی در جایی که کفار را خشمگین کند ننهند و هیچ دستبردی به دشمنان نرسانند جز آنکه در مقابل هر یک از این رنج و آلام عمل صالحی در نامه اعمالشان نوشته شود که خدا هرگز اجر نیکوکاران را ضایع نخواهد گذاشت.»
🌕 از این آیه قرآن نتیجه میگیریم، راهپیماییهایی که دشمنان اسلام و مسلمین را عصبانی میکند، عمل صالح است. این راهپیماییها (بخصوص آنگاه که از طریق وسایل ارتباطی و ماهوارهها منعکس میشود) اگر برای اهداف مقدسی صورت گیرد، نوعی حضور در صحنه، عبادت دسته جمعی و امر به معروف و نهی از منکر عملی و عامل تقویت روحیّه مردم و تهدید دشمن است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#اتمام_حجت
سختی ها و فشارها، وسیله ای است برای تکمیل و تهذیب بیشتر نفس و خالص شدن گوهر انسان.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #اندیشه_مطهر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
امام مهدی عجل الله تعالی فرجه :
قُلوبُنا أوعِيَةٌ لِمَشِيَّةِ اللَّهِ، فَإذا شاءَ شِئنا.
قلبهاى ما جايگاه خواسته هاى الهى است؛ هرگاه او بخواهد ما نيز مى خواهيم.
الغیبه(طوسی) ص247 - بحارالأنوار (ط-بیروت)ج 52 ، ص 51
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────