دوستان عزیز سلام صبحتون بخیر طاعات و عبادات قبول.....
دوستان عزیز از اینجای کتاب دا با صحنه های دلخراشی روبرو میشود لطفا اگر کسی ناراحتی اعصاب داره و مشکل قلبی داره لطفا ادامه ی کتاب دا رو نخواند⤵️⤵️⤵️
#کتابدا🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
از خیابان اردیبهشت خیلی طول نکشید که به جنت آباد رسیدم.
محشری برپا بود. جمعیت موج می زد، از هر طرف ناله و شیونی
به آسمان بلند بود. هیچ وقت جنت آباد را این طور ندیده بودم. راه
به راه جنازه ها را خوابانده و روی ملحفه های سفیدی که رویشان
کشیده بودند، یخ گذاشته بودند. خون با آبی که از ذوب یخها راه
افتاده بود، مخلوط شده، خونابه از زیر جنازه ها روان بود. بالای
سر هر شهیدی عده ای جمع شده، مرثیه خوانی می کردند و به سر
و روی خودشان می زدند. بی تابی بعضی ها دل آدم را می
لرزاند. خصوصا زنها جگرسوزتر عزاداری می کردند. بعضی
هایشان آنقدر صورت خراشیده بودند که از
جای آن خون جاری شده بود. تعدادی هم به موهایشان چنگ زده
بودند و دست هایشان پر از مو بود. چند نفری هم غش کرده
بودند. بقیه برای آنکه آنها را به هوش بیاورند آب در دهانشان می ریختند و شانه هایشان را ماساژ می
دادند، حتی مردها هم در مقابل این همه مصیبت از پا در آمده
بودند، سر به دیوار می کوبیدند یا خودشان روی جنازه ها می
انداختند. عده ایی هم گل به سر و شانه هایشان مالیده بودند. بیشتر
زنهای عزادار عرب مثل ایام محرم و شب های عاشورا دایره وار
ایستاده بودند. یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند
و به سر و سینه شان می زدند. همین طور که بین جمعیت راه می
رفتم و شاهد این صحنه ها بودم، اشک می ریختم و صدای مرثیه
خوانی عرب ها را می شنیدم
زن روضه خوان می گفت: وهوا گولن وه.
زنها جواب می دادند: و هوا و هوا
روضه خوان میگفت: وهوا على الراحو شهیدیه وهوا۔
اسم شهیدشان را که میگفت، همه جیغ می کشیدند. بعد بلافاصله با
ریتم تندی به گونه هایشان می زدند و دم می گرفتند: حا، حا... و
در این بین بعضی ها هم طاقت نمی آوردند و بیهوش می شدند.صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق
عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما
این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود، شهیدانی که مظلومانه در خواب
به خاک و خون کشیده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان
می تایید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن
این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس میکردم
دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا
از دست داده بودم. چشمانم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که روبه رویم قرار داشت کشیدم
و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین
نشستم. صحنه هایی را که میدیدم درست مثل تعریف هایی بود که
از واقعه کربلا شنیده بودم. در حالی که نشسته بودم، به خودم گفتم:
پس چی شد، چرا این قدر ضعیفی؟ با این نهیب درونی سعی کردم
به خودم مسلط شوم، بلند شدم و به طرف غسالخانه زنها رفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
پشت در غسالخانه خیلی شلوغ بود. مرد و زن پشت در نشسته
بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند. همین که در باز می شد یک
عده هجوم می بردند، داخل شوند. می خواستند موقع غسل و کفن
کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهیدی را بیرون می
دادند، سریع در را می بستند، یک نفر هم لیستی در دست داشت و
طبق اسامی که می نوشت شهدا را داخل غسالخانه می فرستاد. بعد
از کلی عقب و جلو رفتن از بین مردم، راه باز کردم و جلو رفتم.
در زدم اما در را باز نکردند. منتظر ماندم همین که در باز شد تا
پیکری را بیرون بفرستند با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب
کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل
هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو؟ قلبم تند تند میزد. مات و
مبهوت نگاه میکردم. غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط
یک در ورودی داشت. اندازه اتاقی که من در آن ایستاده بودم، ده
دوازده متری می شد. دیوارها و کف اتاق سیمانی بود و رنگ
طوسی مرده اش فضا را سنگین تر کرده بود. روبه رویم پنجره
چوبی سبز رنگی قرار داشت. نوری که از آنجا وارد می شد با
نور ضعیف لامپ اتاق را روشن می کرد. روی هم رفته همه چیز
اتاق سرد و بی روح بود و به ماتم زدگی و چیزی که دلم را می
سوزاند، جنازه زنهایی بود که از جفت دیوار تا وسط خوابانده
بودند. همان اول که آنها را دیدم، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
سرهایشان به طرف من بود و پاهایشان به سمت در چوبی بین
اتاقها. بعضی با چشمان و دهان نیمه باز و بعضی با دهانی پر از
خون. صورت و موهای آشفته شان خونی بود. همگی شان جوان
بودند، دست و پای بعضی از آنها لهیده و از بدنهایشان آویزان بود.
بعضی ها که اصلا دست و پا نداشتند. دست یکی از جنازه ها که
از بازو قطع و گوشتش ریش ریش شده بود، دلم را خیلی سوزاند.
دا همیشه وقتی چیزی از خدا می خواست و در حال اضطرار بود،
خدا را به دستان بریده حضرت عباس قم میداد.نگاهم که به این ها افتاد دوباره ضعف کردم و به دنبالش حالت
تهوع داشتم، خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و
بگوید؛ بلند شو، اینها فقط یک کابوس است از صدای جیغ و مویه
هایی که از بیرون غسالخانه می شنیدم و بوی خون و کافور و
زمین ولی
چیز دیگری می گفت. با حقیقت تلخی روبه رو بودم که راه گریز
از آن را نمی دانستم. از اینکه به اینجا آمده بودم، پشیمان شدم و با
خودم گفتم: خبر مرگت با همان ماشین می رفتی مسجد جامع،
اونجا حتما کاری بود که انجام بدهی. چرا آمدی اینجا!؟ و گوشه
سمت راست اتاق سکوی سیمانی بود و روبه روی آن یک کمد
فلزی قرار داشت. کنار سکو پیرزن چاقی روی زمین نشسته،
خیس عرق بود. آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل شده ام. به
نظر می رسید از خستگی آنجا نشسته تا نفسی تازه کند. هاج و واج
ایستاده بودم که یک دفعه زن لاغراندام و نسبتا قد کوتاهی از اتاق
عقبی بیرون آمد. لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شله پنبه ای
هم به سر کرده بود. رنگ صورتش سبزه تندی بود که به زردی
می زد. از کنارم که رد شد بوی تند سیگار به دماغم زد. فهمیدم
کبودی بهایش هم از سیگار کشیدنهای زیاد است. به طرف کمد
گوشه اتاق رفت و یک دفعه
گشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت. با خودم گفتم الان
دعوایم می کند. با صدایی که خس خس میکرد، پرسید: اومدی
کمک کنی یا دنبال شهیدت هستی؟ من که بهت زده بودم، گفتم:
اومدم کمک کنم.
نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که پرسید: نمیترسی؟
حس کردم هنوز اثر ضعفی که بیرون غسالخانه داشتم در صورتم
هست. گفتم: سعی میکنم نترسم
از کمد چند تکه بزرگ چلوار در آورد و گفت: بیا اینا رو بگیر. با
اون خانوم تمرین برای کفن
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم، دزدگی نگاهش کردم
رنگ به رو نداشت. پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود.
کمی از موهای خاکستری رنگش هم از زیر شله اش بیرون زده و
روی پیشانی اش ریخته بود. گیس های باریک بافته شده و حنایی
رنگش از دو طرف شله بیرون آمده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
⤴️⤴️دوستان عزیز سلام صبحتون بخیر طاعات و عبادات قبول.....
دوستان عزیز از اینجای کتاب دا با صحنه های دلخراشی روبرو میشود لطفا اگر کسی ناراحتی اعصاب داره و مشکل قلبی داره لطفا ادامه ی کتاب دا رو نخواند
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز هفدهم)
🤲 خدایا مرا به شایسته ترین اعمال راهنمایی کن...
➥ @hedye110
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام......
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه #یاد_خدا ۲۱
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع #ترس های انسان با تحلیل یکی از قصههای قرآن!
➥ @hedye110
یاد خدا ۲۲.mp3
10.55M
مجموعه #یاد_خدا ۲۲
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع
۱ـ #غم ها
۲ـ #مکر دیگران و شیطان
۳ـ #فقر دنیا و آخرت
با تحلیل قصههای قرآن!
➥ @hedye110
Tahdir joze17.mp3
3.8M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء هفدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله مجتهدی تهرانی:
#شرح دعای روز هفدهم ماه رمضان
🌹
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعبیر خواب 🙃
خواب دیدن افعی
یعنی
خواهر شوهر بزرگه ....😂😂
#دکترعزیزی
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با دیدن این فیلم حتماً برید دست مادرتون رو ببوسید!
👈محل اظهارنظر(کامنت)
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی از هوش ابنسینا میگیم، دقیقا از چی حرف میزنیم؟!
👈محل اظهارنظر(کامنت)
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خطری بسیار سنگین و تهدیدآمیز برای زنان جامعه و نظام خانواده
⭕️ از دو تار مو شروع می.شود اما به ازدواج با حیوانات و فرزندان نامشروع یا حرام زادهآوری ختم خواهد شد دقیقاً مثل غرب!
👈محل اظهارنظر(کامنت)
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای چشم برزخی یک جوان!
.
.
🎙استاد_رائفی_پور
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@delneveshte_hadis110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
༻﷽༺
#سلام_امام_زمانم
مے آیے از تمامِ جهان مهربانترین
روزے بہ ربناے زمین ،آسمانترین
رخ میدهے میانِ تپشهاے روز ها
اے اتفاقِ خوبِ من اے ناگهان ترین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز هجدهم)
🤲 خدایا مرا در این ماه به برکت های سحرهایش آگاه کن...
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
چادرم را دورم گرفتم و روبرویش چمباتمه زدم. برای اینکه
سکوت را بشکنم، گفتم: خسته نباشید. سری تکان داد. پارچه را از
دستم گرفت و با وجب اندازه کرد. بعد سر پارچه را به من داد و
قیچی کرد
در حین بریدن پارچه از اتاق پشتی صداهایی می شنیدم. کنجکاو
شدم ببینم آنجا چه خبر است. صدای یک زن از همه بلندتر بود.
مرتب با دلسوزی میگفت: آب رو بگیر اینجا، درست بگیر. چرا
این طوری می کنی؟ الان این بنده خدا می افته. شلنگ رو این
طرف بگیر...
وقتی میگفت؛ الان می افته. قلبم می ریخت. چندبار سر را
برگرداندم ببینم آنجا چه اتفاقی دارد می افتد. از بین در نیمه باز،
سر زنی را می دیدم که روی سکو خوابانده اند و آب از میان
موهای آویزانش جاری است و دست های دستکش به دست، با
سطل روی پیکرش آب می ریزند. چنین صحنه ایی را یک سال
پیش هم دیده بودم. ناهید، خواهر زن دایی نادعلی که موقع آماده
کردن منقل کباب، آتش گرفته و سوخته بود. با اینکه درصد
سوختگی اش بالا نبود ولی چون کلیه هایش از کار افتاده بودند به
رحمت خدا رفت. موهای بلند و لخت ناهید هم همین طور روی
سنگ غسالخانه توی آب پخش می شد، موج بر می داشت و می
رقصید. این صحنه تا مدت ها فکرم را مشغول کرده بود و آزارم
میداد. حالا باز شاهد چنین صحنه ای بودم
کار بریدن کفن ها که تمام شد، پیرزن گفت: بذارشون تو کمد
پارچه ها را توی قفسه کمد جا دادم و به سمت اتاق عقبی رفتم. در
دلم غوغایی بود. وقتی فکر میکردم با چه زحمتی خودم را به
داخل غسالخانه رسانده ام و چقدر توی جمعیت جلو و عقب رفته
ام، از همه مهم تر حالا که بدون اجازه دا و بابا اینجا هستم، باید
کاری انجام بدهم تا اگر بازخواست شدم دلیلی داشته باشم. از آن
طرف هم می خواستم همه چیز را تجربه کنم. با این فکر به داخل
اتاق رفتم اگر چه دیدن جنازه ها در آن وضع خیلی برایم سخت
بود. به هر ترتیبی بود پایم را درون اتاق گذاشتم. همین که زمین
آغشته به خونابه را دیدم، چادرم را زیر بغلم جمع کردم. حوض
وسط غسالخانه که جوی کوچک دورش پر از خون بود، زودتر از
هر چیز دیگری توجهم را جلب کرد. بی اختیار سلاخ خانه
کشتارگاه به نظرم آمد. زمانی که خانه مان انتهای خیابان مینا
نزدیک کشتارگاه بود، گاهی همراه دا و زنهای همسایه برای خرید
کله پاچه، سیرابی و... به آنجا می رفتیم. من به خاطر حس
کنجکاوی ام همیشه پشت پنجره سالاخ خانه می رفتم و داخل آنجا
را نگاه می کردم. پاین لاشه های گوسفندهایی که آویزان بود
جویی از خون جاری بود. دلم برای گوسفندها میسوخت. حالا
غسالخانه هم بی شباهت به آنجا نبود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef