eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *محمدحسین* به روایت محمد شرف علی پور *نوری در چهره* قبل از عملیات والفجر ۳ شهرک پیروز اهواز مستقر شدیم این ساختمان متعلق به پدافند هوایی ارتش بود که با شروع جنگ تعطیل و تبدیل به محل اسکان رزمندگان شده بود جعفرزاده از واحد تخریب آمده بود و نیرو می خواست او شرایط کار در واحد تخریب و حساسیت موضوع را بیان کرد من، آقا مولایی، شمس الدینی و یکی دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم همراهش به واحد تخریب برویم اما بعد از او شجره صحبت کرد از واحد اطلاعات عملیات گفت پشیمان شدیم و به واحد اطلاعات عملیات رفتیم به مدت دو هفته در اهواز آموزش‌های شناسایی و کار با قطب نما را فرا گرفتیم شب هجدهم و نوزدهم ماه رمضان بود که محمدحسین یوسف الهی آمد و تعداد هفت هشت نفر از ما را انتخاب کرد تا به شناسایی ببرد من از همان ابتدا که او را دیدم و صحبت هایش را شنیدم به او علاقه مند شدم به گونه‌ای با ما رفتار کرد که انگار از قبل ما را می‌شناخته آنچنان مهرش به دلم نشست که انگار مدتهاست با او دوست هستم واقعا رفتاری تاثیرگذار داشت امکان نداشت کسی با دیدنش مجذوبش نشود من از شوخی خوشم نمی آمد اما وقتی محمدحسین با من شوخی می‌کرد نه تنها ناراحت نمی‌شدم بلکه لذت می بردم چون شوخی‌های او از روی دوست داشتن و عشق بود نه از باب تمسخر واقعا محمدحسین یوسف الهی نوری در چهره اش داشت که این نور فقط مختص خودش بود ‌*کجاست‌هم نفسی تا به شرح عرضه‌دهم* *که دل چه می کشد از روزگار هجرانش* ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد: ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟ ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم! ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى. ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد. * * * فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟ بايد صبر كنيم. هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد. ــ استاد شما كيست؟ ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد. چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند. او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد". بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت. خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست. با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟ طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد. * * * ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند: ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد. ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!! اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد. خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است. آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند. تو كيستى اى مولاى من؟! افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم! افسوس و هزار افسوس! تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى. دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لطف امام هشتم، سلام االله علیه مجید اخوان تو عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوري مجروح شد.فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه هاي مجروح، و از خانواده ي شهدا سر می زد. اینها را می دانستم. ولی نمی دانستم هنوز از گرد راه نرسیده، بیاید سراغم. آن وقتها خانه ي ما خیابان ضد بود.وقتی وارد اتاق شد، قیافه اش بشاش بود و خندان. سلام و احوالپرسی کردیم. با خنده گفتم: «حاج آقا، شما چهار روز مرخصی داري، باز دوره افتادي خونه ي بچه هایی که تو عملیات زخمی شدن:» گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه اي ندارم این جا.» فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: «پس خانواده چی؟» «خانواده رو من سپردم به امام هشتم (سلام االله علیه)، عیالمان هم که ماشاءاالله مثل شیر ایستاده.» گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.» تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیکتر. راست تو چشمهام نگاه کرد و گفت: «می دونی اخوان، یک چیزي برام خیلی عجیبه.» «چی؟» «من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می گذارم تو خونه، مشکلات شروع می شه؛ یکی مریض می شه، یکی چونه اش می شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره...، همین طور دردسر پشت دردسر.ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه خبري نیست، همه چی آروم می شه.» لبخند زد. ادامه داد: «طوري شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیاي!» زدیم زیر خنده.آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگري هست؛ چون وقتی می رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»... حالا سالها از آن روز می گذرد.بعد از شهادتش، معنی حرفش را بهتر فهمیدم. همسرش تو یک خانه ي محقر و با حقوقی ناچیز، هشت تا بچه ي قدو نیم قد را بزرگ کرد، خودش داستان مفصلی دارد. بچه ها، یکی از یکی با تربیت تر. دوتا را فرستاد دانشگاه، دو تا از پسرها را هم داماد کرد.بقیه شان هم با درسها و نمره هاي خوب دارند ادامه ي تحصیل می دهند. خدا رحمتش کند، از لطف امام هشتم (سلام االله علیه) به خانواده اش، خاطر جمع بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پشت در غسالخانه خیلی شلوغ بود. مرد و زن پشت در نشسته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند. همین که در باز می شد یک عده هجوم می بردند، داخل شوند. می خواستند موقع غسل و کفن کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهیدی را بیرون می دادند، سریع در را می بستند، یک نفر هم لیستی در دست داشت و طبق اسامی که می نوشت شهدا را داخل غسالخانه می فرستاد. بعد از کلی عقب و جلو رفتن از بین مردم، راه باز کردم و جلو رفتم. در زدم اما در را باز نکردند. منتظر ماندم همین که در باز شد تا پیکری را بیرون بفرستند با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو؟ قلبم تند تند میزد. مات و مبهوت نگاه میکردم. غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط یک در ورودی داشت. اندازه اتاقی که من در آن ایستاده بودم، ده دوازده متری می شد. دیوارها و کف اتاق سیمانی بود و رنگ طوسی مرده اش فضا را سنگین تر کرده بود. روبه رویم پنجره چوبی سبز رنگی قرار داشت. نوری که از آنجا وارد می شد با نور ضعیف لامپ اتاق را روشن می کرد. روی هم رفته همه چیز اتاق سرد و بی روح بود و به ماتم زدگی و چیزی که دلم را می سوزاند، جنازه زنهایی بود که از جفت دیوار تا وسط خوابانده بودند. همان اول که آنها را دیدم، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. سرهایشان به طرف من بود و پاهایشان به سمت در چوبی بین اتاقها. بعضی با چشمان و دهان نیمه باز و بعضی با دهانی پر از خون. صورت و موهای آشفته شان خونی بود. همگی شان جوان بودند، دست و پای بعضی از آنها لهیده و از بدنهایشان آویزان بود. بعضی ها که اصلا دست و پا نداشتند. دست یکی از جنازه ها که از بازو قطع و گوشتش ریش ریش شده بود، دلم را خیلی سوزاند. دا همیشه وقتی چیزی از خدا می خواست و در حال اضطرار بود، خدا را به دستان بریده حضرت عباس قم میداد.نگاهم که به این ها افتاد دوباره ضعف کردم و به دنبالش حالت تهوع داشتم، خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و بگوید؛ بلند شو، اینها فقط یک کابوس است از صدای جیغ و مویه هایی که از بیرون غسالخانه می شنیدم و بوی خون و کافور و زمین ولی چیز دیگری می گفت. با حقیقت تلخی روبه رو بودم که راه گریز از آن را نمی دانستم. از اینکه به اینجا آمده بودم، پشیمان شدم و با خودم گفتم: خبر مرگت با همان ماشین می رفتی مسجد جامع، اونجا حتما کاری بود که انجام بدهی. چرا آمدی اینجا!؟ و گوشه سمت راست اتاق سکوی سیمانی بود و روبه روی آن یک کمد فلزی قرار داشت. کنار سکو پیرزن چاقی روی زمین نشسته، خیس عرق بود. آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل شده ام. به نظر می رسید از خستگی آنجا نشسته تا نفسی تازه کند. هاج و واج ایستاده بودم که یک دفعه زن لاغراندام و نسبتا قد کوتاهی از اتاق عقبی بیرون آمد. لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شله پنبه ای هم به سر کرده بود. رنگ صورتش سبزه تندی بود که به زردی می زد. از کنارم که رد شد بوی تند سیگار به دماغم زد. فهمیدم کبودی بهایش هم از سیگار کشیدنهای زیاد است. به طرف کمد گوشه اتاق رفت و یک دفعه گشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت. با خودم گفتم الان دعوایم می کند. با صدایی که خس خس میکرد، پرسید: اومدی کمک کنی یا دنبال شهیدت هستی؟ من که بهت زده بودم، گفتم: اومدم کمک کنم. نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که پرسید: نمیترسی؟ حس کردم هنوز اثر ضعفی که بیرون غسالخانه داشتم در صورتم هست. گفتم: سعی میکنم نترسم از کمد چند تکه بزرگ چلوار در آورد و گفت: بیا اینا رو بگیر. با اون خانوم تمرین برای کفن پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم، دزدگی نگاهش کردم رنگ به رو نداشت. پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود. کمی از موهای خاکستری رنگش هم از زیر شله اش بیرون زده و روی پیشانی اش ریخته بود. گیس های باریک بافته شده و حنایی رنگش از دو طرف شله بیرون آمده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef