eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.8هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *محمد حسین* به روایت حاج علی آقا مولایی *شیمیایی اول* زمان عملیات خیبر بود بچه‌های اطلاعات عملیات در قرارگاه زرهی مستقر بودند محمدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای شناسایی به خاک عراق می رفتند یکی از این مجاهدها یک لباس بلند عربی به محمدحسین داده بود تا وقتی که به ماموریت می رود راحت شناسایی نشود محمدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت بینید بالاخره عرب هم شدیم صبح زود بود هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند آن روز نوبت شهرداری من و محمد شرف علیپور بود دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان ۸ هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند تا اومدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم هواپیماها بمبهای خود را ریختند بیشتر انفجارها پشت خاکریز جفیر بود اما این بار با همیشه فرق می‌کرد سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد خیلی عجیب بود در همین موقع اکبرشجره را دیدم که به سرعت می‌دوید و فریاد می زد شیمیایی.. شیمیایی.. بچه ها فرار کنید... شیمیایی زدند.. تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می‌کرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آنها نداشتند وسایل را رها کردیم و به داخل محوطه باز قرارگاه دویدیم در همین موقع محمدحسین را دیدم با همان لباس عربی مشغول هدایت بچه‌ها بود پشت لندکروز ایستاده بود و بچه‌ها را صدا می کرد تا سوار شوند می خواست نیروها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند همه بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند اما محمدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد وقتی بچه‌ها به عقب آمدند اغلب شیمیایی شده بودند اما وضعیت محمدحسین به خاطر همان لباس بدتر از همه بود به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدت سوخته بود من هم شیمیایی شده بودم اما نه به اندازه محمدحسین همه مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند حدود ده پانزده نفر از بچه ها با هم بودیم حالمان خوب نبود چشم‌هایمان هم خیلی خوب نمی‌دید فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافی نژاد دیگر از محمدحسین خبری نداشتم چند روز بعد یکی از دوستانم را در بیمارستان دیدم چشمانم کمی بهتر بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت می‌دانی کی طبقه بالاست؟ گفتم نه گفت حدس بزن گفتم چه میدانم؟ خب بگو گفت محمدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست باورم نمی‌شد چند روز آنجا بودم از محمدحسین هیچ خبری نداشتم در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم خیلی خوشحال شده بودم گفتم حالش چطور است؟ گفت زیاد خوب نیست جراحتش شدید است گفتم کمکم کن می‌خواهم به اتاقش بروم و همین الان ببینمش وقتی بالای سرش رسیدم دیدم چشمانش بسته است سوختگی شدیدی پیدا کرده بود صدایش کردم از روی صدا مرا شناخت همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست گفتم آقا حسین لبو شده چیزی نگفت فقط خندید گفتم چی شده حسین سرخو شدی گفت چه کنیم توفیق شهادت که نداشتیم کمی با هم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم مرتب یکدیگر را می دیدیم چند روز بعد حالش کمی بهتر شد او نیز به ما سر می‌زد ولی با ویلچر چون سوختگی شدید پاها مانع از آن می شد که راه برود با همه این حرف‌ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعاً کار خودش را کرده بود بعد از یک هفته قرار شد که محمد حسین را به همراه عده‌ای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند *آنچنان‌مهرتو اندردل‌وجان‌جای گرفت* *که‌اگر‌سربرودازدل‌وازجان‌نرود* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همسفر خوبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(عليهم السلام) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است. پدر سكوت كرده است. زينب(ع) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد: فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: "على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم". فرزندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت! اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟ پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد... همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود، به راستى اين دنيا با پدر چه كرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها كردند؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 انگشتر طلا همسر شهید تو یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: «اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام.» تو همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاري نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه. روزي که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: «شما براي همین سالم اومدین.» خندید. گفت: «وقتی نذر می کنی، براي جبهه نذر کن.» «چرا؟» «چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببري حرم بندازي.» از دستش دلخور شدم، ولی چیزي نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم. تو عملیات بعدي، بدجوري مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهدو جریان را به ما گفت.خواستم با خودش صحبت کنم،گفتند:«حالشون جور حرف زدن نیست.» همان روز برادرم خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فرداي آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: «چه خبر؟ حالش خوبه؟» خندید. گفت: «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.» فکر کردم می خواهد دروغ بگوید.بهم.عصبی گفتم: «شوخی نکن، راستش رو بگو.» «باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.» باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: «یک پیغام خیلی مهم هم براي شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...» امانش ندادم.پرسیدم: «چه پیغامی؟» «اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت:اون انگشتري رو که عملیات قبل نذر کرده بودي، همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح.» گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: «اون که می گفت این کارو نکنم.» گفت:«جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم»... با هواپیما آوردنش مشهد.حالش طوري نبود که بشود بیاید خانه. از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان. رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم، توي راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن: وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود.موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم: «تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازي!» پرسیدیم: «شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.» گفتند: «بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.» وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: «تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالاي سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهاي من و می فرمودند: این خوش گوشت است، ان شاءاالله زود خوب می شود.» حاجی می گفت:«خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حال است؟» من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: «بگویید همان انگشتر را بیندازند توي ضریح.» گونه هاي برادرم خیس اشک شده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح، فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یاد آوري این نکته که:«هرچیز به جاي خویش نیکوست.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی ما بی توجه به توصیه اش استخوان را حمل می کردیم ناراحت میشد و می گفت: مثل چماق نیار. اجزای مرده ولو چند سال از مرگش گذشته باشد، حرمت دارد. ما هم بسم الله می گفتیم و صلوات می فرستادیم. اسکلت های کامل را هم با مقوا چند نفری برمی داشتیم. آخر بعضی هایشان دست نزده پودر می شدند با از یک اسکلت گاه فقط استخوان جمجمه با لگن سالم مانده بود. دیدن این چیزها باعث شده بود ما از مرده و اسکلت نترسیم دلسوزی ها و دقتی که بابا در کارهایش داشت، او را پیش همه عزیز کرده بود. به سلیقه خودش دفترچه ای درست کرده بود، تا به راننده ها رسید بدهد، ولی چون فقط سواد قرآنی داشت و نمی توانست بنویسد، برگه های دفترچه اش را ما می نوشتیم. جای شماره ماشین و وقت تحویل را خالی می گذاشتیم. وقتی که مصالح ساختمانی را از راننده ها تحویل گرفت، دو تا از برگه ها را پر می کرد، هر میزد و امضا می گرفت. یکی را به راننده می داد و دیگری را برای خودش نگه می داشت. راننده ها آنقدر با بابا صمیمی شده بودند که از شهرهایشان برایش سوغاتی می آوردند. حتی زمانی که بابا سر کار نبود، برای دیدنش به در خانه می آمدند و هر وقت بابا دنبال کارهای دیگر می رفت، علی را جای خودش می گذاشت. بابا به خاطر انضباط خاصی که علی داشت با خیال راحت کارهایش را به او می سپرد و می دانست همان کاری که خودش می خواهد انجام دهد، على از عهده اش برمی آید. او هر چه بزرگتر می شد، کارهای سخت تری انجام می داد. در کنار بابا بنایی، لوله کشی و جوشکاری را به تدریج یاد گرفت. وقتی به خاطر جوشکاری با چشم هایی که کاسه خون شده بودند، به خانه می آمد، از درد تا صبح نمی خوابید. زمانی که هجده ساله شد، یک استاد کار جوشکاری و بندکشی ساختمان بود. آن زمان خانه ها و ساختمانها اکثرا یک طبقه بود و ساختمان بلندی آن صورت وجود نداشت، جوشکاری ساختمان دو طبقه بیمارستان مهر و درمانگاه سه البته بهبهانیان که طرف های بازار صفا بود را على انجام داد. خیلی وقت ها که من و دا به بازار رفتیم، علی را بالای داربست ساختمان ها مشغول کار می دیدم. علی عادت داشت موقع کار پیشانی اش را با دستمال میبست. تور و گرمای جوشکاری همیشه به چشمایش صدمه می زد، غروب که می آمد، چشمانش قرمز و متورم بودند و از درد ناله کرد. سیب زمینی قاچ میکرد و روی چشم هایش می گذاشت با التهاب آنها از بین برو ولی دوباره صبح می رفت و کارش را ادامه می داد. غیر از علی، محسن هم خیلی زحمت میکشید. او که تا قبل از سقوطش از پشت بام شاگرد زرنگی بود. بعد از آن اتفاق می گفت: کشش درس خواندن ندارم. ولی بابا وادارش کرد به درسش ادامه دهد. وقتی سال دوم راهنمایی در چند درس تجدید آورده مدرسه را رها کرد و شروع کرد به کار. محسن هم مثل علی در کارش موفق بود. علاقه محسن به بنایی بود و علی به جوشکاری. این دو تا در هر کاری وارد می شدند، با پشتکار و علاقه عجیبی که نشان می دادند، حرفه ای می شدند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef