eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *شیوه محمدحسین* رابطه محمدحسین با نیروهای زیردست رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو و علاوه بر همه اینها فردی بود خیلی خونسرد و آرام شاید بشود گفت کسی پیدا نمی شود که عصبانیت او را دیده باشد در عملیات والفجر ۴ قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا سردار سلیمانی بچه‌های اطلاعات را توجیه کند ما نیم ساعت دیر رسیدیم سردار که در این زمینه ها بسیار حساس بود خیلی ناراحت شد وقتی رسیدیم ایشان با تندی و ناراحتی به محمدحسین گفتند چرا دیر آمدید؟ خب من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخوردشان ناراحت شدم اما محمدحسین با همان حالت همیشگی‌اش که یک لبخند در گوشه لبش بود خیلی خونسرد گفت معذرت می‌خواهیم جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد ما وقتی حالت محمدحسین را دیدیم ناراحتی خودمان را فراموش کردیم این برای من جالب بود که محمدحسین بدون کوچکترین دلخوری برخورد مافوقش را می‌پذیرد و اصلاً درگیر نمی شود *حضور خلوت انس است و دوستان جمعند* *و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید* *سلمانی* مدتی بود که محمد حسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد یک بار آمد و به بچه ها گفت هرکس می‌خواهد سرش را اصلاح کند بیاید من تازه کارم و می خواهم یاد بگیرم آن روز تعدادی از بچه‌ها از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد خب کارش هم بد نبود از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد هر وقت فرصتی پیش می‌آمد و کسی به او مراجعه می‌کرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح می‌کرد حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم آمد و موهای سرم را کوتاه می‌کرد یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود بعد از اینکه سرمرا اصلاح کرد خواستم موها را جمع کنم نگذاشت و ناراحت شد گفتم حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است جمع کنم گفت نه خودم باید این کار را انجام بدهم و آخر هم نگذاشت دلش می‌خواست زحمتی که می کشد خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد *هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست* * نه هر که سر بتراشد قلندری داند* *روحیه جوانمردی* یک روز محمدحسین همه بچه‌ها را در واحد جمع کرد و گفت بیایید با هم کشتی بگیریم برادر شهید امیری هم بود ایشان سنگین وزن بود و جثه‌ای قوی داشت قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند با امیری کشتی بگیرد بچه‌ها یکی‌یکی مسابقه می‌دادند و هر که برنده می‌شدبانفربعدی کشتی می‌گرفت ظاهرا وضعیت من از بقیه بهتر بود همه را زمین زدم و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم تمام نیرو و توانم را جمع کردم چون می‌دانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و نفر اول شدم کشتی تمام شد و بچه‌ها متفرق شدند حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم توی مسیر محمدحسین پرسید قبلا کشتی می‌گرفتی؟ گفتم بله پرسید کلاس می‌رفتی گفتم نه توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین می‌کردم گفت خیلی خوب است ولی نباید این کار را می‌کردی گفتم چه کار کردم؟ گفت امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین می زدی دقت نظر محمد حسین خیلی برایم عجیب بود بله او درست می‌گفت و آنجا بود که متوجه روحیه جوانمردی او شدم *نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر* *هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند. نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم. او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع)با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود. همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّلين بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: "سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...". چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟ على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: "اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون". ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آخرین آرزو حمید خلخالی عشق او به خانم فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید یا قابل وصف باشد.یک بار بین بچه ها گفت: «دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم .رو بنویسم.» به هم نگاه کردیم.نگاه بعضی ها تعجب زده بود؛ اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جاي سؤال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش جدي تر شد. گفت:«یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه!» با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد.خودش هم منقلب شد و با صداي لرزان ادامه داد: «اون هم وقتی بود که آقا اباعبداالله (سلام االله علیه) خون علی اصغر(علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلویم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو پاورقی -1 همیشه نام مبارك حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد ثابت کنم.» جالب بود که می گفت: «از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه.» ... بعدها چند بار دیگر هم این را گفت.ولی توچند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد. تو عملیات والفجر یک باهاش نبودم.اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همه ي وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند:«تیر خورده به گلوش.» گلو جاي حساسی است.حتی احتمال دادم شهید شده باشد.همین را هم به شان گفتم.گفتند:«نه الحمداالله زخمش کاري نبوده.» «چطور؟» «ظاهراً گلوله از فاصله ي دوري شلیک شده، وقتی به گلوي حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.» یکی از بچه ها پی حرف را گرفت. «بالاخره آرزوي حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که رو یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی را نوشت.»... اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه ي مجروح ها، عبدالحسین را ببینم.روي برانکارد داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روي گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روي انگشت سبابه ي دست راستش را. به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت.با خوشحالی می گفت: «خدا لطف کرد و دعاي من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على این مبحثی ها را به جان می خرید، ولی پولش را می آورد به بابا و دا میداد. من بارها دیده بودم وقتی علی پولش را به بابا می دهد، بابا گریه می کند. او را می بوسد و می گوید: بابا این پول را برای خودت خرج کن. من میدونم این زحمتی که تو میکشی برای اینه که باری از روی دوش ما برداری دستت درد نکنه ولی همین را هم خودت خرج کن. علی حاضر نمی شد پول را بگیرد. می گفت نه من برای خودم کار نکردم. می خواهم این پول برای خانه باشد. علی کنار کار کردن، کلاس کاراته و ورزش های رزمی می رفت. کمربند سیاه داشت. توی خانه گاهی اوقات به ما فن می زد و می گفت: بیایید به شما هم یاد بدهم. مرتب تمرین خوشنویسی میکرد. طوری که بدون استاد، یک خطاط حرفه ایی شده بود، شنا هم که به برکت شط خرمشهر، اکثر پسرهای خرمشهری بلد بودند. با این حال علی شا را به شکل حرفه ایی در استخر سازمان جوانان هلااحمر که به شیر و خورشید معروف بوده دنبال می کرد علی همیشه به خاطر قرائت قرآن و مداحی با ورزشی و خطاطی و... تشویق نامه می گرفت. دا ذوق میکرد و می گفت: سرت تو هر دیگی پخته شده بالأخره بعد از یکسال منازل کارگران شهرداری ساخته شد و ما به خانه ایی که سهمیه مان بود و در انتهای شهرک قرار داشت، اسباب کشی کردیم، پشت خانه مان مزار وسیعی بود که سطحی از خانه های ما پایین تر بود. هر وقت باران می آمد آنجا به دریاچه مصنوعی تبدیل می شد. خانه ها را به سبک انگلیسی ساخته بودند، حیاط دیوار نداشت. فقط فنس های فلزی که معمولا با کاشت شمشاد استتار می شد، خانه ها را از هم جدا می کرد خیلی ها نسبت به این مسئله که زن و بچه هایشان در معرض دید باشند، تعصب داشتند، بابا هم یکی از آنها بود. همان روزهای اول یکی از دوستانش را آورد تا با محسن و علی دیوار حیاط را بالا ببرند. حیاط را موزاییک کردند و عطاریه انداختند على بند کشی دیوارها و محسن و بابا جوشکاری ساختمان را انجام می دادند. من و لیلا هم کمک می کردیم. من ملاط درست می کردم و توی استانبولی می ریختیم. لیلا آن را می برد و دست بابا می داد. بعد جاهایمان را عوض می کردیم تا خسته نشویم. ساعت ده صبح که می شد دا پریموس را توی حیاط روشن می کرد. تخم مرغ ها را در ظرفی می شکست و هم می زد. وقتی کف می کردند آن را توی تابه ایی که در آن روغن حیوانی ریخته بود، خالی می کرد، خاگینه که آماده می شد آن را کنار گوجه هایی که جدا سرخ کرده بود، می گذاشت. خوردن این خانه با پیاز، وسط حیاط و سرکشیدن چای داغ بعد از خستگي اور خیلی می چسبید بالاخره با تلاشی همگی خانه درست شد. بعد از این همه، خانه عوض کردن و تحمل اخلاق های صاحبخانه ها، حالا خانه ایی داشتیم که مال خودمان بود. خانه ایی که در آن تازه امنیت و آسایش را می شد حس کرد. چیزی که سال ها کمتر طعمش را چشیده بودیم و توی همین سال بود که کم کم زمزمه های انقلاب از گوشه و کنار به گوشمان می رسید. علی هم خیلی زود توی خط فعالیت های انقلابی افتاد کم کم درسش را هم کنار گذاشت. بابا از اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت، نه تنها با موضع على مخالفتی نکرد، بلکه خودش هم با او همراه شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef