eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *جبهه حسینیه* گاه ماموریت های شناسایی که بچه‌های اطلاعات می‌رفتند خیلی سخت و دشوار بود گاهی شرایط جوی نامناسب بود گاهی منطقه صعب العبور بود و گاهی از نظر موقعیت دشمن خطرناک و ناامن بود گاهی هم تمام این عوامل دست به دست هم می داد و یک شناسایی را طاقت‌فرسا می‌کرد خطر در اطلاعات و عملیات بیش از هر جای دیگر نیروها را تهدید می‌کرد اما وجود این سختی‌ها ذره ای در روحیه بچه‌ها به خصوص محمدحسین تاثیر منفی نمی گذاشت شاید بتوان گفت اصلاً او به خاطر همین خطرات و سختی های کار بود که به اطلاعات و عملیات علاقه داشت یکی از ماموریت‌های ما در جبهه حسینیه بود آن روز من و محمدحسین با مظهری صفات، یزدانی و چند نفر دیگر از بچه ها قرار بود جلو برویم خط دست ارتش بود و می بایست ما زمان برگشت مان را با آنها هماهنگ کنیم حدود ساعت ۷ صبح از خط خودی خارج شدیم به محض حرکت ما هوا طوفانی شد گرد باد شدیدی درگرفت و طوفان شن های بیابان را به سر و روی بچه ها می ریخت حرکت خیلی مشکل بود و کار به کندی پیش می‌رفت حدود ۴ ساعت در این شرایط سخت جلو رفتیم نزدیکی‌های ساعت ۱۱ بود که دیگر طوفان فروکش کرد بچه‌ها همه خسته بودند اوضاع بد جوی تاب و توان همه را گرفته بود کار شناسایی را انجام دادیم و خسته و کوفته به طرف خط خودی برگشتیم در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار پستهای نگهبانی ارتشی ها عوض شده بود و پست بعدی در جریان ماموریت ما قرار نگرفته بود ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خط مقدم نزدیک می‌شدیم در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما عراقی هستیم به طرفمان تیراندازی کردند بچه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند سریع روی زمین دراز کشیدند و خود را پشت تپه کوچکی که آنجا بود رساندند کاری نمی توانستیم بکنیم اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می‌شدیم بچه‌ها بلاتکلیف پشت تپه کوچکی سنگر گرفته بودند محمدحسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیت‌های بدتر از این قرار گرفته بود بی خیال و راحت نشسته بود و بچه‌ها را آرام می‌کرد چاره ای نبود باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتفاقی می‌افتد ارتشی‌ها پس از اینکه حسابی به طرف بچه‌ها تیراندازی کردند یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند این بهترین موقعیت بود زیرا با نزدیک شدن آنها می توانستیم سر و صدا کنیم و خودمان را به آنها بشناسانیم همینطور هم شد وقتی نزدیک شدند فورا بچه هار را شناختند عذرخواهی کردند و گفتند این مسئله به خاطر تعویض نگهبان‌ها اتفاق افتاد آن روز خطر بزرگی از بیخ گوش مان گذشت کار خدا بود که هیچ کسی آسیبی ندید *یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم* *دولت صحبت آن مونس جان ما را بس* *یاد خدا* زندگی یوسف الهی سراسر معنوی بود به عبادت اهمیت فراوانی می داد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمی شد به تمام نیروهایش عشق می‌ورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می‌کرد هر وقت بچه ها برای شناسایی می رفتند آنها را تا انتهای محور همراهی می کرد و همانجا منتظرشان می‌نشست تا برگردند یک شب در منطقه مهران من، محمد حسین و یکی دیگر از بچه‌ها به نام سید محمود برای شناسایی رفته بودیم سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم سید حدود دو ساعت دیر کرد در این فاصله محمدحسین گوشه‌ای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیاز با خدا غافل نمی شد رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگی‌اش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا می انداخت *بی تو در کلبه گدایی خویش‌* *رنجهایی کشیده‌ام که مپرس* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنين مى گويى؟ ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و... ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ــ اين افتخار چيست؟ ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم. ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنين مى گويى؟ ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و... ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ــ اين افتخار چيست؟ ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم. ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حاجی را سلام برسانید مجید اخوان قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشکر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم.آن موقع فرمانده ي لشکر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود. یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم.رفتیم اتاق توجیه لشکر 77 و نشستیم به صحبت درباره ي عملیات. اول رده هاي بالا شروع کردند.روي نقشه اي که به دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپها.هم بچه هاي ارتش صحبت کردند، هم بچه هاي سپاه. زمینه ي حرفها، بیشتر رو جنبه هاي کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا:ًما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش چطور باید باشد، چطور مانور کنیم... حاجی برونسی آن موقع فرمانده ي تیپ شده بود، تیپ هجده جوادالائمه (سلام االله علیه).مسؤولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما.حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاش می کردند،مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد.از تسلّط بیان و معلومات بالاي حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا تو همچین جلسه اي سابقه ي صحبت ازش نداشتم.با خودم گفتم: «حالا حاجی چی می خواد بگه تو این جمع؟» بعد از گفتن مقدمات، مکثی کرد و بعد، اصل حرفش شروع شد: «روقضایاي تاکتیکی، به اندازه ي کافی بحث شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه.من می خوام با اجازه ي شما، بزنم تو یک کانال دیگه. می خوام بگم خیلی غرور ما رو نگیره!» این را گفت و زد به جنگهاي صدر اسلام، جنگ احد.از غروري که باعث شکست نیروهاي اسلام شد، حرف زد.ادامه داد:«حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما رو مغرور کنه.نگید عراق تانک داره ما هم داریم. نگید عراق توپ داره ما هم داریم؛ اول جنگ رویادتون می آد؟ ما چی داشتیم، اون چی داشت؟ یادتون هست چطوري پدرش رو در آوردیم.متأسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم. من نمی خوام بگم بحثهاي تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید فراموش بشه، از این که اصلاً پایه و اساس و زیر بناي جنگ ما به خاطر چی هست.» همه میخ او شده بودند.او هم هر لحظه گرمتر می شد.خیلی جالب شروع کرد به مقایسه ي سپاه امام حسین (سلام االله علیه)، و سپاه یزید.زد به صحراي کربلا و بعد هم به گودي قتلگاه. جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد.تو ظرف چند ثانیه صداي گریه از هر طرف بلند شد.همه بدون استثناء گریه می کردند، آن هم چه گریه اي! حاجی هنوز داشت حرف می زد.صداش بلند شده بود. «ما هرچه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون کسی که می خواد بچکاند ماشه ي آرپی چی رو، اول باید قلبش ازعشق امام حسین (سلام االله علیه) پر شده باشه، اگر این طوري نباشه نمی تونه جلوي تانک «-72T «عراق بند بیاره.»... بالاخره صحبتش تمام شد.حال همه، حال دیگري شده بود.جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد پیش حاجی.گرفتش تو بغل و صورتش را بوسید.چشمهاش اززور گریه سرخ شده بود.با صداي بغض آلودش گفت: «حاج آقا هرچی شما بگی درباره ي تیپ خودت، من دربست همون کارو می کنم.» کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده ي تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت تو دست حاجی.به اش گفت:«شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقاي برونسی هستی، هرچی ایشون گفت مو به مو انجام می دي.» بعد دستش را ول کرد. ادامه داد:«این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه ي رده هاي پایین تر هم بگین.» از آن به بعد هر وقت تو لشگر هفتاد و هفت کاري داشتیم، عجیب تحویلمان می گرفتند.اول از همه می گفتند:«حاجی چطوره؟» وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند:«حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونید.» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 علی به ما گفته بود تا می توانید ملافه بشوین جمع کنید. من و لیلا، بابا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بلاخره بین نیروهای دو طرف درگیری رو در رو پیش آمد که اوج آن سه روز طول کشید. سه روزی که به همه سخت و گذشت. نیروهای خلق عرب خواستار تجزیه، ساختمان کانون فرهنگی - نظامی را که مرکز نیروهای انقلاب و جوانان فعال شهر بود، محاصره کردند و بعد از یک درگیری مسلحانه عده ایی را به گروگان گرفتند. کار به جایی رسید که از تهران و خرم آباد، نیروی نظامی وارد شهر شد و با تسخیر مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شطه نزدیک بهداری شهرداری بود، اولین و مهم ترین مرکز بسته شد. اسناد و مدارکی که از این محل به دست آمد، ماهیت و وابستگی این گروه را برای همگان روشن کرد، از کسانی که دست داشتند، عده ایی دستگیر شدند و عده ایی به عراق فرار کردند ظاهرا با این حرکت فائله عرب سرکوب شد ولی از بین نرفت و عوامل شان از با نشستند. شبانه به مردم حمله می کردند و توی خانه های بچه های فعال اعلامیه های تهدید آمیز می ریختند، مسئولین شهر مثل جهان آرا برای اینکه بتوانند این مساله را مهار کنند، به بچه ها گفتند کمتر در شهر آفتابی شوند و اگر می توانند مدتی از خرمشهر بروند. علی هم یکی از کسانی بود که باید می رفت. تنها جایی که قوم و خویش داشتیم، ایلام بود. جایی که وقتی نه سالش بود، سه، چهار ماهی در آنجا زندگی کرده بود به آنجا رفت و به فعالیت هایش ادامه داد، برایمان نامه می داد و می نوشت که مردم اینجا در محرومیت شدیدی به سر می برند. حتی آب شرب شان را از رودخانه تهیه می کنند. یک داروخانه یا درمانگاه ندارند تا به کسی که دچار سانحه می شود، رسیدگی کنند. می خواست برای کمک به مردم آنجا دارو بفرستیم، ما هم از داروخانه چیزهایی که خواسته بود، مي خریدیم و برایش می فرستادیم. به این ترتیب، علی در روستاهای ایالم یک پا جهادگر شده بود. حتی در کارهای کشاورزی و دامداری به روستاییان کمک می کرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef