#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
*رفتار تاثیرگذار*
برای عملیات والفجر ۴ آماده میشدیم و باید دو سنگر بسازیم محمدحسین مسئول بود اما دوش به دوش ما زحمت می کشید و گونیها را پر از خاک میکرد و پای کار میبرد
بچه ها وقتی می دیدند فرمانده مثل خودشان کار می کند روحیه میگرفتند و مانند پروانه گرد شمع وجودش حلقه میزدند و گوش به فرمانش بودند و تا کار سنگرسازی تمام نشد او مثل دیگران دست از کار نمی کشید
من هیچ وقت نمی دیدم به بهانه مسئولیت خودش را از بچهها جدا بداند
*نفتشهر*
در جبهه معمولاً گذشت، برادری و دوستی موج میزد اما آنچه در واحد اطلاعات عملیات در زمان مسئولیت محمدحسین دیدم در هیچ جا ندیدم
همه فضائل اخلاقی در اینجا معنا پیدا میکرد رفتار و کردار او باعث شده بود بچهها نسبت به نماز توجه بیشتری داشته باشند
زمانی که در نفت شهر مستقر شدیم بیشتر بچه ها نماز شب خوان شده بودند
عصرها که بیکار میشدیم کلاس احکام و قرآن میگذاشت در کنارش مسابقات کشتی و فوتبال برگزار میکرد این کار های او باعث میشد آدم به وجد بیاید
به جرأت میتوانم بگویم به قدری از محمدحسین در واحد درس گرفتم که در تمام مدت حضور در جبهه و گردان ها و واحدهای دیگر نگرفتم
اخلاص ایمان و خوبیهای محمدحسین به گونهای دیگر بود که همه را علاقمند به خودش کرده بود
*ماجرای دل خون گشته نگویم با کس*
*زان که جز تیغ غمت نیست کسی دم سازم*
*محمد حسین*
به روایت محمدرضا بحرینی
*اولین شناسایی*
پس از عملیات رمضان برای شناسایی مناطق عملیاتی تیم های متعددی تشکیل شد که بتوانند راهکارهای جدیدی برای عملیات بعدی پیدا کنند و شناسایی در مناطق مرتب در حال تغییر بود
یکی از این روزها رزمنده ای که قبلاً در گردان های رزمی خدمت میکرد به گروه شناسایی ملحق شد جوانی خوش سیما و جذاب که مظلومیت در نگاهش و نجابت در چهرهاش موج میزد
این جوان کسی نبود جز محمدحسین یوسف الهی
قرار بود آن شب برای شناسایی به منطقه جفیر برویم
من مسئول محور بودم، برزگر تخریبچی، مشهدی به عنوان نیروی کمکی و محمدحسین که باید برای اولین بار شیوه کار در واحد اطلاعات را از نزدیک ببیند
از سنگر ما تا منطقه رهایی حدود ۱۰ تا ۱۵ کیلومتر راه بود که با موتور رفتیم و از نقطه رهایی گرای منطقه شناسایی را گرفتیم
از یک محور ما و محور سمت چپ عطارپور، محمد انجام شعاع و غلامحسین رضایی به سمت دشمن راه افتادیم
در آن منطقه دشمن کمین های درختی کاشته بود یعنی دو کیلومتری از دژ خود جلو آمده بود و روی زمین را به شکل شاخه درخت کمین درست کرده بود و برای اینکه کانالهای آن مخفی شوند روی آنها خاک ریخته بود و فاصله بین آنها را طوری تنظیم کرده بود که مرتب بتواند کمین ها را رصد کند
فاصله هر محور تا محور بعدی حدودا ۲ کیلومتر بود
حرکت در این منطقه باید با دقت خاصی انجام میگرفت و از طرفی سمت راست ما منطقه ای وسیع و باتلاقی بود
در تاریکی شب حرکت فقط با قطب نما امکانپذیر بود
همچنان جلو رفتیم تا به میدان مین رسیدیم وقتی با دوربین دید درشب نگاه کردم قسمتی از زمین را طوری دیدم که خاکش با بقیه فرق داشت و این تجربه خاصی بود که در شناسایی های شبانه آن را به دست آورده بودم
آثار تردد در روی خاک مشخص بود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى.
امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس!
نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟
* * *
على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد:
روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد".
من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟
من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى.
سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند...
* * *
برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر.
مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست.
برخيز!
يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز!
مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است.
مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد.
امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى!
چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است!
چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد.
اى تنها اسطوره عدالت، برخيز!
برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟
كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد...
بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى.
مولاىِ خوب ما!
چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟
نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
هدیه هاي شخصی
سید کاظم حسینی
یکی بار با هم آمدیم مرخصی.او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه. به قول معروف، خستگی راه هنوز تو تنم بود
که آمد سروقتم. گفت: «استراحت دیگه بسه.»
گفتم: «خیره ان شاءاالله، جایی می خوایم بریم؟»
لبخندي زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو.»
منتظر جواب نماند.زد پشت شانه ام و گفت:«زود حاضر شوکه بریم.»
دیدم کم کم قضیه دارد جدي می شود.پرسیدم: «کجا؟»
«همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.»
به شوخی گفتم: «بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم، همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟»
بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد.با خنده گفت: «این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر می شه.»
سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.
بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم.چیزهاي زیادي خرید. همه را
هم می داد کادو می کردند.بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: «بالاخره می گی کجا می خوایم بریم
حاجی یا نه؟»
لبخندي زد و گفت: «می ریم دیدن شهدا.»
«دیدن شهدا؟!»
« در اصل می ریم دیدن خانواده هاي شهدا، به هر حال اونا هم بوي شهدا رو می دن، می دونی که روح شهید
متوجه ي خانواده اش هست، در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم.»...
گردان ما چند تا شهید داده بود.آن روز به خانواده ي تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه هم می رفتیم، عبدالحسین
به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.
کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود.اذان مغرب را که گفتند، تو یکی از محله هاي جنوب شهر
مشهد بودیم.رفتیم مسجد همان محل.نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز و مختصري تعقیبات، داشتم آماده ي
رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: «الهی به امید تو!»
گفت و بلند شد. یکراست رفت پهلوي پیش نماز. چند لحظه اي کنارش نشست. نمی دانم به هم چه گفتند و چه
شنیدند.ولی دیدم یکهو بلند شدند. آن روحانی، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت. با
هم رفتند پاي تریبون.
آقاي روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی، ادامه داد:«امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از
فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقا برونسی که حتماً از دلاور مردیهاي ایشان شنیده اید.»
همهمه اي از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند.
عبدالحسین، خونسرد و آرام ایستاده بود.
«این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبتهاي این رزمنده ي عزیز استفاده کنیم و ان شائاالله همه مون بهره
ببریم.»
جمعیت دوباره صلوات فرستادند. عبدالحسین رفت پشت تریبون. بعد از مقدماتی، بنا گذاشت به صحبت. از جبهه و
جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت. خیلی پر شورحرف می زد و مسلط. بی اختیار یاد لحظه
هاي قبل از عملیات افتاده بودم، و یاد حال و هواي عبدالحسین، وقتی که تو نقطه ي رهایی " 1 ".سخنرانی می
کرد براي بچه ها. واقعاً نقطه ي رهایی، نقطه ي رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ اثر صحبت او.
تو آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم، دیدم عبدالحسین رفته تو فازمعنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان
شده. تأثیر صحبتش، تو چهره ي خیلی ها واضح و آشکار بود.
خوب یادم هست بعد از سخنرانی، خیلی ها، مخصوصاً جوانها، بلند شدند. همان جا ثبت نام کردند براي رفتن به
جبهه ها.بعضی ها شان حتی بعداً جذب سپاه شدند.
آخر شب، وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم: «حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمی کنید براي این جور
کارها؟»
خندید و گفت: «می خوام اجري هم به شما برسه.»
گفتم: «لااقل هدیه هایی رو که به خانواده ي شهدا می دین، پولش رو که می شه از سپاه گرفت.»
پاورقی
-1 آخرین محلی که رزمندگان اسلام در آن مستقر می شدند و از آن جا به مواضع دشمن یورش می بردند
«ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره.»
وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کرد م و به افراد تحت تکلفش " 1 ".
پاورقی
-1 بعدها که بیشتر توفیق همراهی اش را داشتم، حتی به شهرستانهاي دور و نزدیک هم می رفتیم و از خانواده ي
شهدا و مفقودین، و از مجروحان خبر می گرفتیم. بعضی وقتها اگر ماشین من خراب می شد، یکی دیگر از رفقا را
پیدا می کرد و با وسیله ي شخصی و هدایاي شخصی، به وظیفه اش، به قول خودش، عمل می کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
در دو طرف این اتاق دو سکوی سیمانی قرار داشت که جنازه ها
را روی آنها می شستند. پشت شیشه های مشجر پنجره های اتاق
چلوار سفید نصب بود تا حتی سایه ایی هم از بیرون دیده نشود.
نور لامپی هم که بالای حوض روشن بود توی آب منعکس می شد
و فضای این اتاق را روشن تر می کرد، چند زن مسن به غساله
ها کمک می کردند. دو، سه نفری هم شیر آب را باز و بسته می
کردند، لباس جنازه ها را توی تن شان قیچی می زدند و در می
آوردند یا با قسطل از داخل حوض آب کافور برمی داشتند و با
کاسه پلاستیکی قرمز رنگی در مرحله آخر روی جنازه ها می ریختند. کار یک جنازه که تمام می شد، بالافاصله
از کنار اتاق جنازه شهید دیگری بر می داشتند و روی سکو
میگذاشتند. از جراحت بعضی از پیکرها چنان خون روی زمین
می ریخت که انگار گوسفندی را ذبح کرده اند. وقتی آب روی
جراحت می ریختند، درباره خون با شدت بیرون می زد. دیدن این
چیزها روحم را آزار می داد و دلم را ریش می کرد. از آن طرف
صدای جیرجیر دسته زنگ زده سطل که با هر تکانی صدایش در
می آمد، اعصابم را به هم می ریخت. اصلا از آن سطل طوسی
رنگ حالم به هم می خورد.
همان طور سرجایم ایستاده بودم و اطراف را نگاه می کردم. زنی
که در سکوی روبه رو در حال کار بود و مسلط تر از بقیه به نظر
می رسید و کار زنهای دیگر را هم کنترل میکرد، رویش را
برگرداند، فوری شناختمش. زینب رودباری کارگر شهرداری در
جنت آباد بود. مانتو و شلوار سورمه ایی و روسری مشکی به تن
داشت. چکمه و دستکش سیاهی هم پوشیده بود و یک شال مشکی
هم دور کمرش بسته بود، می دانستم خانه اش یک لین قبل ما
است. گه گداری که او را توی کوچه و بازار می دیدم باهم سلام و
علیک می کردیم. روزهای عاشورا هم که نذری می دادیم، در
خانه اش نذری می بردم. اما حالا آنقدر غرق در کار بود که اصلا
متوجه سلام کردن من نشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef