eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی این حرف را زد دیدم حالش دگرگون شد شروع کرد از کربلا و امام حسین صحبت کردن وقتی بحث امام حسین علیه السلام پیش آمد گفت من توی دنیا از یک چیز خیلی لذت می برم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم میدانی چه چیز ؟ گفتم نه نمی‌دانم گفت می خواهی برایت بگویم گفتم البته بگو گفت از اسم خودم من هر وقت نام حسین را می‌شنوم یا حتی زمانی که کسی مرا به این نام صدا می کند خیلی لذت میبرم من واقعا مدیون پدر و مادرم هستم که چنین نامی برایم انتخاب کرده‌اند با چنان عشق و علاقه‌ای از امام حسین علیه السلام و این نام با عظمت صحبت می‌کرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرف‌هایش که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبت‌های او فکر می‌کردم و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی ماند وقتی به مقصد رسیدیم گفتم الوعده وفا گفت چه وعده ای؟ گفتم قرار بود علت خنده ات را بگویی دوباره خندید راستش به خاطر کاری بود که تو قبلا انجام داده بودی گفتم ما که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم تو متوجه من نشدی گفتم حالا چه کاری بود گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی بچه ها داشتند به یک نفر تذکر اخلاقی می‌دادند و اون وقت تو از راه رسیدی و سیلی توی گوش طرف زدی هیچکس هم متوجه نشد من همان موقع در میان جمع بودم و فهمیدم که تو سیلی زدی درست می‌گفت ما چند نفر بودیم که در خیابان شریعتی یا بعضی جاهای دیگر اگر موردی بر می‌خوریم یا منکری می دیدیم می ایستادیم تذکر می‌دادیم آن شب آقای کریمیان و تعدادی دیگر از دوستان داشتند به یک نفر تذکر می دادند که تعدادشان هم زیاد بود من تازه از راه رسیده بودم و دیدم آن بنده خدا اصلا گوشش به حرف‌های بچه ها بدهکار نیست انگار خیلی از قضیه پرت است خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه می‌کند من ناراحت شدم و یک سیلی به طرف زدم اما این کار را آنقدر سریع انجام دادم که هیچ‌کدام از بچه‌ها حتی خود آن فرد نیز متوجه من نشدند من هم چیزی به روی خودم نیاوردم دستانم را توی جیب خودم کرده بودم و تماشا می‌کردم حالا محمدحسین داشت جریان را یادآوری می‌کرد گفت خنده های من به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی اما من تا دیدم سریع شناختم اتفاقاً یک بار هم با حاج حمید شفیعی بودیم که شبیه این جریان را دیدم با اتوبوس به جبهه می رفتیم توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد میشد راننده فحش خیلی رکیک به مرد داد آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود جلو آمد و گفت چرا فحش میدهی مگر من چه کار کردم راننده بدون این که مراعات زن و بچه او را بکند یکی دو تا فحش دیگر هم داد حاج حمید که خیلی عصبانی شد رفت طرف راننده و گفت تو مگه خودت ناموس نداری چرا فحش میدهی مگر این بدبخت چه کار کرده غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی برنداشت حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و نهی از منکر خودش را به خطر انداخت و آن سختی را متحمل شد خیلی لذت دارد انسان در راه خدا و به خاطر رضایت او این طور عمل کند در هر صورت این خنده های من هم به خاطر آن کار خالصانه‌ای بود که در خیابان شریعتی انجام دادی سعی کن همیشه همینطور باشی اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی هدفت رضای خدا باشد حرف‌های محمدحسین خیلی برایم جذاب بود حسابی به او علاقه‌مند شده بودم این سفر که اولین برخورد من با محمدحسین بود پایه دوستی عمیقی شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود با چنین عشق و علاقه از امام حسین علیه السلام به این نام با عظمت صحبت می‌کرد که انسان سر جایش میخکوب می شد حرف‌هایی که تمام شد دوباره راه افتادیم در طول راه دائم به صحبت‌های او فکر می‌کردند و اینکه سعی داشت خودم متوجه قضیه شوم همان طور که گفته بود این مسئله همیشه در ذهنم باقی می‌ماند وقتی به مقصد رسیدیم گفتم الوعده وفا گفت که بعدها گفتم قرار بود علت خنده ات را بگویید دوباره خندید راستش به خاطر کاری بود که تا قبل از انجام داده بودی گفتم که تا به حال همدیگر را ندیده بودیم گفت دیده بودیم اما چون آن موقع همدیگر را نمی شناختیم توجه من شدی گفتم حالا چه کاری بود گفت یادت هست یک روز کرمان توی خیابان شریعتی و چهار داشتن به یک نفر تذکر اخلاقی می‌دادند ⤵️⤵️
🪴 🪴 🌿﷽🌿 حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد: ــ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟ ــ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد. بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: "ابن ملجم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند". هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟ گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟ حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد: ــ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمود؟ ــ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند. ــ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى. ــ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم. ــ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى. ــ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟ * * * حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: "پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند"، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است. اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد: من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد". او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟ مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: "اميرمؤمنان را كشتند". من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: "كجا مى روى؟"، او گفت: "به خانه ام مى روم". در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: "نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟"، او مى خواست بگويد: "نه"، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: "آرى"، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم. * * * حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟ بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن! ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟ ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فرماندهی، بی لطف ابوالحسن برونسی (این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید) یک روز تو منطقه جلسه داشتیم.چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: «حاجی برات خوابهایی دیدیم.» عبدالحسین لبخندي زد و آرام گفت:«خیره ان شاءاالله» گفت: «ان شاءاالله.» بعد مکثی کرد و ادامه داد:«با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده ي لشگر، شما از این به بعد فرمانده ي گردان عبداالله هستید.» یکی دیگرشان گفت:«حکم فرماندهی هم آماده است.» خیره ي عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثري از خوشحالی تو چهره اش نبود.برگه ي حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: «فرماندهی گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!» «این حرفها چیه می زنی حاجی؟!» ناراحت و دمغ گفت: «مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟» همه ساکت بودند.انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. خودش گفت: «حضرت تو سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده ي گردان بشم؟» «به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردن.» از جاش بلند شد. با لحن گلایه داري گفت: «نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها، هم ظرفیت می خواد، هم لیاقت که من ندارم.» از جلسه زد بیرون. آن روز، هرچه به اش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبداالله را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت. روز بعد ولی، کاري کرد که همه مات و مبهوت شدند. صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده گفته بود:«چیزي رو که دیروز گفتین، قبول می کنم.» کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند. شاید براي همین، فرمانده پرسیده بود: «چی رو؟» «مسؤولیت گردان عبداالله رو.»... جلوي نگاههاي بزرگ شده ي دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده ي همان گردان معرفی شد. حدس می زدیم باید سري توي کار باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت. بالاخره هم یک روز توي مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: «همون شب خواب دیدم که خدمت امام زمان (سلام االله علیه)رسیدم.حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد، فرمودند:«شما می توانی فرمانده ي تیپ هم بشوي.»... خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامه اش نوشته بود:اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی براي من لطفی نداشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفت: به چیزی میگی، جگرم داره می سوزه. هیچ کاری از دستم برنمی یاد برا بچه بکنم. نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم. دلم می خواست کاری کنم، آرام شود ولی نمی توانستم، یک دفعه شنیدم مردی می پرسد: کجا باید برم خون بدم؟ با این حرف از جا پریدم. توی این شرایط حداقل می توانستم خون بدهم. دنبال مردی که این حرف را زده بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ ویترین دار فلزی بود. پرستاری کم در حال قیچی کردن چسب و زدن آنها به لبه ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم: من می خوام خون بدم. کجا باید برم؟ پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: چند سالته؟ گفتم: هفده سالم تموم نشده . گفت: نمی شه، نمی تونی خون بدی. از تو خون نمیگیرن. و گفتم: مگه من چیه؟ گفت: سنت زیر هجده ساله، لاغر هم هستی، خون رو از افراد بالای هجده سال میگیرن، تازه اگه وزنشون هم مناسب باشه خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدایا من همین به کار رو می تونستم انجام بدم که اینم نشد. حالا چی کار کنم... فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم. چون او در جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود، به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه، بنزین و صابون جمع کردیم. با این تصمیم راهم را کشیدم تا از بخش خارج شوم. جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم، دیدم پرستاری سرش را بیرون آورد و گفت: آقای.... بگو مسئول سردخونه بیاد. یکی اینجا تموم کرده منتقلش کنه سردخونه. این را که گفت: ذهنم رفت سمت شهدا. دویدم توی حیاط. سر و صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد. زنها و مردهای زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند. مردی هم جلوی در ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند. مدام میگفت: چرا این طور ازدحام میکنید بالاخره همه اینارو منتقل می کنیم جنت آباد. هرکی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره بره اونجا. بروم ببینم جنت آباد چه خبر است. شاید آنجا بتوانم کاری انجام بدهم. از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم. سر خیابان ایستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم، از خیابان عشایر با چهل متری. چون خیابان عشایر به بیابان های جاده کمربندی منتهی می شد، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم. از کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین هایی که می آمدند پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند. داشتم از کنار فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد. دست تکان دادم. نگه داشت. فقط دو تا مسافر زن سوار بودند. راننده پرسید: کجا میری؟ گفتم: مستقیم. می خوام برم جنت آباد. گفت: ما تا دم مسجد جامع می ریم. گفتم: پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم. تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری، دم گلفروشی محمدی از ماشین پیاده شدم و به راننده پول دادم. قبول نکرد و گفت: صلوات بفرست. تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه مان بود. بارها به آنجا رفته بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم. یادم افتاد یک بار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می گشتیم، باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد میگذشتیم تا به خانه برسیم. هرچه کنار جاده ایستادیم، تاکسی گیرمان نیامد. هوا رو به تاریکی می رفت و زینب که خسته شده بود نق می زد. ناچار پیاده راه افتادیم. نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای اینکه راهمان کوتاه تر شود، گفتم: دا بیا از توی قبرستون میونبر بزنیم. دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط هفته گفتم: چه اشکالی داره؟ اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن. بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم. دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرفهایی را که از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم. همان طور که بین قبرها راه می رفتیم متوجه شدم، بند کفشم باز شده. وقتی نشستم تا آن را ببندم در آن تاریک روشنی چشمم به تابوتی افتاد که در چند قدمی مان قرار داشت. کنجکاو شدم توی تابوت را ببینم. دا متوجه شد و گفت: چه کار تابوت داری بیا زودتر از اینجا بریم بیرون. گفتم: صبر کن میام. بعد در تابوت را کمی بلند کردم. توی آن مرده کفن کرده ایی بود. دا که بدجور ترسیده بود، منتظرم نایستاد و رفت. من هم سریع فاتحه ای برای مرده خواندم و دنبال دا دویدم سمت غسالخانه که رسیدیم وانتی وارد قبرستان شد. گویا می خواستند مرده را جای دیگری منتقل کنند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷