eitaa logo
《سربازان دیروز و امروز سرخس》
1.2هزار دنبال‌کننده
34.5هزار عکس
13.3هزار ویدیو
111 فایل
بِسْمِ اَللّٰه اَلرَحمٰن اَلرَحیم فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ : هر کس به اسلام گرویده مأموریت دارد استقامت کند ( آیه ۱۱۲ سوره هود ) سلام علیکم به نام خدا ، به یاد خدا ، برای خدا این کانال مخصوص دفتر حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس شهرستان سرخس می‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 (۲ / ۱) ! 🌷در عملیات فتح المبین بود، یكی از اخوی‌های بنده به نام حسین در اهواز جانشین پشتیبانی بود. یك روز ماشین جیپی را به ایشان نشان دادم و گفتم: حسین آقا این را غنیمت گرفته‌ایم، از آن‌جا كه خیلی نیرو زیاد آمده بود و سرشان شلوغ بود توجه نكرد، من رفتم. دو روز بعد در خط یك عملیات فریب بود و آتش سنگینی داشتیم، بنده افتخار داشتم به عنوان معاون گروهان خدمت كنم. یادم می‌آید شب تا صبح را نخوابیده بودم، همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم.... 🌷همین‌طور كه زیر آتش بودیم دیدم یك موتور با دو نفر سرنشین درشت هیكل دارد به سمت ما می‌آید. نزدیك‌تر كه شدند، دیدم اخوی خودم با یكی از دوستانشان است. وقتی به سمت ما آمد من سلام كردم ولی متوجه نشد، از دوستم پرسید: این محمدرضای ما كجا شهید شده؟! دوستم گفت: شهید نشده، محمدرضا اين‌جاست و به من اشاره كرد. وقتی برگشت و من را دید باورش نمی‌شد. چند تا سیلی به من زد و گفت خودتی؟!! بعد در آغوشم گرفت. من فكر كردم خواب می‌بینم گفتم: چرا این طوری می‌كنی؟ گفت: خبر شهادتت را داده‌اند. 🌷آن زمان منافقین به خاطر اين‌كه ضربه روحی به خانواده‌ها بزنند، روی جنازه‌هایی كه در معراج شهدا قابل شناسایی نبودند، اسم بچه های گروه مقاومت را می‌نوشتند. ظاهراً روی یكی از جنازه‌ها كه آر.پی.جی خورده و كاملاً سوخته و قابل شناسایی نبوده، نام من، محمدرضا افشار و تلفن محل كار پدرم را نوشته بودند. برادرم به گفته خودش به خط آمده بود تا محل شهادت من را ببیند و مقداری از خاك آن‌جا را به عنوان تبرّك برای مادرم ببرد. به من گفت:... ....
(۲ / ۲) ! 🌷....به من گفت: فقط بیا كه برویم. گفتم: این‌جا كار دارم. اما مرا به زور به پایگاهشان در اهواز بردند، به آن‌جا رسیدیم و روحانی بزرگواری وقتی من را دید با آغوش باز استقبال كرد و خرما آوردند. گفتم: نمی‌خورم. گفتند: بخور این خرمای خودت است! دیشب برایت مراسم ختم گرفته بودیم. من آن لحظه در شوك بدی بودم. برادرم گفت: مادر به خاطر خبر شهادت من حال خیلی بدی دارد. رفتیم كه تماس بگیریم. زنگ زدم محل كار پدرم و هر كس كه صحبت می‌كرد باورش نمی‌شد. می‌گفتند: چرا اذیت می‌كنید محمدرضای ما شهید شده، خودمان جنازه را شناسایی كردیم. 🌷هرطور كه بود در عرض ۴۸ ساعت مرا به تهران آوردند. حتی من پول هم همراهم نبود. چون با همان لباس‌های بسیجی آمده بودم، داشتم به برادرم می‌گفتم از دوستت بپرس پول دارد كه تا منزل برویم؟ چون من لباس و وسایلم را نیاورده‌ام. همین‌طور كه در حال صحبت بودیم، داخل اتوبوس شلوغ شد. دیدم برادر دیگرم كه با ترور منافقین جانباز شدند به همراه عمویم كه ایشان هم جانباز هستند، پسرعموهایم كه یكی از آن‌ها شهید شده، همه به داخل اتوبوس آمدند و ما را با سلام و صلوات سوار ماشین كرده و به منزل بردند. 🌷اعلامیه شهادتم را دیدم! همچنین پلاكارد خیلی بزرگی كه دوستان فرهنگی‌ام در مسجد مهدوی، عكسم را روی آن كشیده و نصب كرده بودند. همه این‌ها را كه دیدم حس می‌كردم كه خواب می‌بینم. فقط یادم می‌آید زمانی‌كه به مادر خدابیامرزم گفتند محمدرضا آمده، نمی‌توانست حرف بزند. رفتم و مادر را در آغوش گرفتم، گفتم مادرجان منم محمدرضا. دستش را بوسیدم، تنها كاری كه مادرم انجام داد این بود كه من را بو می‌كرد و آن لحظه قبول كرد كه پسرش هستم. راوی: جانباز سرافراز محمدرضا افشار
🌷 ؟؟ 🌷آمبولانسى بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى؟؟» و با آن از این منطقه به آن منطقه می‌رفتم. ....دو شبانه روز‌ نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، نرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم. نمی‌دانم چه مدت خوابم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوپان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام‌های خود را این طرف‌ها آورده بود. داشت به شیشه می‌زد. گفت:... 🌷 گفت: «آقا! شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه‌طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما می‌گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.» او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین‌خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتم‌. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد. خاک‌ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بی‌خوابى بی‌جا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم.»
🌷 .... 🌷شب عملیات کربلای پنج، غسل شهادت کرد. کوله‌اش را از نارنجک لبریز، سربند یا زهرایش را بست. بند دلش را محکم کشید. پایش بی‌تاب‌تر از دل، با این همه داوود بمب روحیه بود. وقت وداع، دست بچه‌ها را می‌چسبید. می‌گفت: سرت را بالا بگیر، سمت خدا. لبخند فوری. یک نفر آدم و این همه رفیق! بچه‌‌ها عاشق و دلباخته‌اش بودند. یک جورایی آچار فرانسه روحیه بود. شب عملیات کربلای پنج، با نارنجک‌هايى که توی کوله‌اش داشت، رفته بود؛ توی یک شیار زیر شنی تانک‌ها، نارنجک می‌انداخت. ظهر روز اول عملیات در شلمچه، فرمانده یک توپ ۱۰۶ شده بود. شجاع و از قدرت تصمیم‌گیری بالایی هم برخوردار بود. با این‌که خیلی شوخ طبع بود. در معرکه جنگ، ولی.... 🌷ولی با برنامه‌ریزی دقیق، از روی اصول با دشمن می‌جنگید. با یک قبضه توپ ۱۰۶ حال تانک‌های بعثی را می‌گرفت. گلوله‌های توپ که تمام شد. گفت: تا من یک دستی به سر و روی این توپ بکشم، شما زودی برید و گلوله برام بیارید. آخه از کجا؟! دویدیم و رفتیم. هرچه گشتیم؛ گلوله نبود. برگشتیم.... دیدم پای توپ ۱۰۶ تکیه داده، صورتش همه خونین. نرم نرم نفس می‌کشید. با سربند یا زهرا چشم‌هایش را بسته بود و ذکر می‌گفت: یا مهدی. یا زهرا. یا حسین شهید. زانو زدم، دستش را محکم چسبیدم. تمام صورتش، دست‌هایش، سرش، همه جایش ترکش باران شده بود. دستش، توی دستم بود، صدایش قطع شد. پریده بود. آسمانی آسمانی شده بود. 🌹خاطره اى به ياد شهید معزز داوود رحیمی جعفر آبادی
🌷 ! 🌷عمليات والفجر ۳، بچه‌‌ها چند اسير گرفته بودند. گويا هم‌ زمان عراق تبليغات كرده بود كه نيروهاى ايرانى خصوصاً پاسدارها آدم‌‌خوار هستند و اگر اسير شديد خودتان را بكشيد. به همين خاطر هنگام اسارت خواسته بودند تا آن‌‌ها را به بسيجی‌ها تحويل دهند. من هم بى‌خبر از اين قضيه ديدم دو تا از اين اسيرها لخت هستند. گفتم؛ شايد بدن اين‌ها تا مقصد بسوزد كه چشمم به يك بلوز كار افتاد. تصميم گرفتم لخت بشوم و زير پيراهنم را به آن‌ها بدهم تا يكى از آن دو بپوشد. ناگهان ديدم همين‌ كه دكمه‌ها را باز كرده و نكرده بودم، زدند زير گريه و فكر می‌كردند دارم لباسم را درمی‌آوردم تا آن‌ها را بخورم و بعد كه قضيه را متوجه شدند، فرياد الموت الصدام (مرگ بر صدام) سر دادند.
🌷 ؟! 🌷ماه رمضان سال اول رسید و اما انگار این بعثی‌ها مسلمان نبودند! از روزه و روزه‌داری آن‌ها خبری نبود. بچه‌ها شامشان را برای سحر نگه می‌داشتند. سحر که بلند می‌شدیم، نگهبان‌ها می‌پرسیدند: چرا بیدار شدید؟ چه دارید می‌خورید؟ چرا نصف شب؟! آن‌ها اغلب معتقد بودند در ارتش نمی‌شود دین داری کرد. در زمان تعویض نگهبان‌ها بیدار می‌شدیم و می‌فهمیدیم وقت سحری خوردن است، آبی یا چیزی اگر بود، می‌خوردیم و روزه می‌گرفتیم. ولی.... 🌷ولی برای فهمیدن وقت سحری خوردن بیشتر از ساعت مچی آقا کریم روحی، بچه روستای آرومند (آبرومند)‌ همدان استفاده می‌کردیم. با این‌که در وقت اسارت همه چیزمان را غارت می‌کردند، نفهمیدیم کریم چگونه ساعت را از دستبرد عراقی‌ها حفظ کرده بود!؟) و بعد اذان نمازها را می‌خواندیم، یعنی از این ستاره تا آن ستاره یک ماه تمام روزه گرفتیم. (از روی طلوع و غروب خورشید هم تشخیص می‌دادیم) راوی: آزاده سرافراز محسن جام بزرگی (اردوگاه تکریت ۱۱)
🌷 !! 🌷می‌خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت. یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه) مسجد جمکران. یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. قبل از عروسی بی‌بی اومده بود به خوابش! فرموده بود: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید گمنام مصطفی ردّانی پور، فرمانده قرارگاه فتح 📚 کتاب "یادگاران شهید ردّانی پور"
🌷 🌷او دیدبان ارتش بود و موقعیت نیروهای عراق رو به توپخانه گزارش می‌کرد و عراقی‌ها بمباران می‌شدند. دشمن فشار خودش رو بر نیروهای خودی بیشتر کرده بود و هر لحظه حفظ ارتفاعات سخت‌تر و حلقه محاصره تنگ‌تر می‌شد. دستور رسید عبدالحمید به عقب بازگردد، اما او ماند. او زخمی شده بود، اما هنوز جان داشت که نیروهای عراقی به محل دیدبانی انشایی رسیده بودند. شهید انشایی موقعیت استقرار خودش رو به یگان توپخانه ارتش ارسال کرد. توپخانه ارتش که متوجه شده بود این موقعیت خود دیدبان هست، مجدداً.... 🌷مجدداً بی‌سیم زد و درخواست اصلاح موقعیت رو کرد. شهید انشایی در جواب گفت: موقعیت درسته، بزنید. او در لحظات آخر گفت از قول من به امام و مادرم بگویید: شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید. حضرت امام خمینی(ره) پس از دریافت پیام شهید، در توصیف این شهید بزرگوار فرمودند: «در صدر اسلام هم از این افسرها بوده است. مثل انشایی‌ها.» ابراهیم حاتمی‌کیا فیلم دیده‌بان را از با اقتباس از ساعات آخر زندگی شهید انشایی ساخته است. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید انشایی
.... 🌷در جبهه به رضا آر.پی.جی مشهور بود. یک روز در یکی از پاتک‌های دشمن تانکی نزدیکش آمد. حمیدرضا در میان شهدا خودش را به شهید شدن زد به محض نزدیک شدن تانک نیم خیز بلند شد لوله تانک را گرفت و نارنجک را داخل تانک انداخت و آن را منفجر کرد. آرزویش پوشیدن لباس سبز مقدس پاسداری و به عضویت در آمدن در این نهاد مقدس بود چون شاغل در کارخانه نساجی قائمشهر بود سپاه قبول نکردند. به مادرش سفارش کرد بعد از شهادتش آرم سپاه را روی کفنش بگذارند که مادرش به این سفارش عمل کرد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا بازیار راوی: رزمنده دلاور حمزه ایزدی 🏴
🌷 .... 🌷از بیمارستان که مرخص شد، هنوز به ماه نرسیده، رفت جبهه! حسابی عصبانی شدم بهش گفتم: محسن! تو با این وضعیت چه جوری می‌خواى بجنگی؟ تو که دست راستت کار نمی‌کنه! عضله بازوی دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه‌اش حرکت می‌كرد! به همان انگشت سبابه‌اش اشاره کرد و گفت: ببین! خدا این انگشت را برای من سالم نگه داشته؛ برای چکاندن ماشه تفنگ، همین یه انگشت کافیه!! و درحالی‌که سعی می‌كرد؛ اشک‌هایش را از من پنهان کند؛ گفت: مادر! دلم بدجوری هوای کربلا رو کرده! به او گفتم: من چشام آب نمی‌خوره تو بری کربلا رو ببینی! کربلا رو نمی‌بینی که هیچ، ما رو هم به فراق خودت می‌نشونی! کمی تأمل کرد و گفت: مادر جان! من کربلا رو برای خودم نمی‌خوام! برای نسل‌های بعدی می‌خوام!! برای ٨_٧ سال آینده !!!..... 🌹خاطره اى به ياد سردار جانباز شهيد محسن وزوايى 🏴
🌷 (۲ / ۱) !! 🌷یک خاطره قشنگی دارم از ادامه عملیات والفجر۸. قرار بود دو گردان ما بروند عملیات کنند. چند تا از دوستان من هم در این عملیات بودند. از منطقه رهایی و موانع رد شده بودند و نزدیک عراقی‌ها نشسته بودند. منتظر بودند دستور بیاید به خط دشمن بزنند. حالا در این وضعیت شما حساب کنید فاصله‌تان تا دشمن ۵۰ متر است. دوستان ما پشت سر هم نشسته بودند؛ رضا بچه شیراز، جلوش احد بچه اردبیل، جلوتر از او عباس جهانشاهی بچه کرمان، جلوتر هم سیدتقی میرحیدری بچه تهران، پشت سر هم نشسته‌اند. احد برمی‌گردد به رضا می‌گوید: «رضا دیگر وقت ذکر است، الان وقتش است، ذکر بگو، الان عنقریب است به خط بزنیم و چه شود.» 🌷رضا در آن وضعیت و شرایط که دقایقی بیشتر با مرگ فاصله ندارد، می‌گوید: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، قال رسول‌الله(ص)، النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی. حضرت رسول(ص) فرمود ازدواج سنت ماست...» احد می‌گوید: «آخه الان وقت شوخی کردن است؟» همین بین دشمن رگباری شلیک می‌کند. شلیک دشمن هم دو نوع بود، یک نوع این بود که شما را می‌دید و به سمت شما شلیک می‌کرد. یک نوع هم بود که شما را نمی‌دید و در حالت کور شلیک می‌کرد. این هم ظاهراً شلیک کوری بوده، ولی حالت مورب داشته است. گلوله اول به قوزک پای رضا خورد، گلوله دوم به ران پای احد خورد، گلوله سوم به دست سیدعباس جهانشاهی خورد، گلوله چهارم به سر سیدتقی میرحیدری خورد و به شهادت رسید. ....
🌷 (۲ / ۲) !! 🌷سیدعباس آر.پی.جی را برمی‌دارد و به سمت دشمن شلیک می‌کند. بعد به سمت دشمن حرکت می‌کند و می‌رود داخل خاکریز آن‌ها و در درگیری‌های سنگر به سنگر پاک‌سازی به شهادت می‌رسد. تنها پسر خانواده بود، ۴ خواهر یک برادر بودند. احد قهرمان وزنه‌برداری جوانان ایران بود با هیکل توپر قوی و رضا هم دارای جثه خیلی ضعیف. می‌گفت: «دیدم وضعیت احد خیلی بد است، گلوله استخوانش را شکسته است. به او گفتم: «بیا من تو را به عقب می‌برم.» حالا خودش گلوله خورده و ضعیف است. او را با آن هیکل درشت پشتش می‌گذارد تا به عقب بیاورد. می‌آمدند، اما با سختی و درد. می‌گفت: «هی داشتیم می‌آمدیم و هی احد می‌گفت آخ.» می‌گفتم: «کوفت!» می‌گفت:... 🌷می‌گفت: «آخ!» می‌گفتم: «درد، تو آن بالا داری کیف می‌کنی من بیچاره دارم زور می‌زنم، چته این‌قدر آخ و اوخ می‌کنی؟!» خلاصه به هر جان کندنی بود او را به عقب رساندم. مسیری که می‌آمدیم پر از انفجار خمپاره بوده و ترکش. این بنده خدا هی ترکش می‌خورده و می‌گفته: «آخ... آخ...!» او سپر من شده بود و پشت سر من ترکش می‌خورد. در راه که می‌آمدیم، این پایی که گلوله خورده بود، یک دفعه استخوان ترکاند و آویزان شد...» خلاصه احد را به عقب می‌آورد، درحالی‌که خودش هم مجروح بوده است. احد آقا لیسانس و فوق لیسانس و دکترا گرفت و الان استاد دانشگاه تبریز و معاون آموزشی دانشگاه است. بچه‌ها با مرگ این جوری شوخی می‌کردند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سیدتقی میرحیدری راوی: رزمنده دلاور بسیجی و پاسدار در لشکرهای ۵ نصر و ۳۱ عاشورا مجید یوسف‌زاده