#سفرنامه_اربعین
قسمت۳ - استیصال
خب
آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن...
گاهی دیگه بغضشون میترکه، اشکشون جاری میشه…
آدم ها آدمن، ربات که نیستن…
بچهها رو با وعده راهی کردم. بابام رو صدا کردم. گفت بریم نجف. گفتم نه، بریم خونهای که دوستم گفته. یه دوش بگیریم یه شب با آرامش استراحت کنیم و بعد بریم. بابام گفت باشه، اینجوری باشه خوبه.
راه افتادیم. اون پلههای زیاد، کالسکه، بچهها، کولهها...
یه جوون کمک بابام کرد برا بالا بردن کالسکه.
پسرم هم طبق معمول بغلم.
۸-۹ دقیقه پیاده روی داشت اما چون تو یه شارع (خیابان) قشنگ بود، بابا و بچهها اذیت نشدن.
- مامان خونهشون بزرگه؟
- نمیدونم. فک کنم خونه عراقی ها از ماها بزرگتر باشه. مهم نیست حالا.
خیابون قشنگی بود. عکس هم گرفتیم. ماشین برقی هم داشت. اما ما سوار نشدیم.
رسیدیم. اسمش حسینیه بود. دلم شور افتاد از واکنش بچهها. ازینکه خانه نبود. مبیت نبود. گاهی میفتن به بدقلقی و ناز و ادا و من باید فقط صبوری کنم در برابر کج خلقی ها و بازخواست ها.
خانومی دم در بود: بفرمایید؟
با خوشحالی گفتم زائریم، فلانی معرفی کرده برای مزاحمت.
گفت باید خواهرم بیاد.
خواهرش اومد.
با لبخند و امید بهش سلام کردم.
جواب داد.
گفت: هیچی جا نداریم.
من هیچ وقت اهل اصرار و التماس که نیستم، در چشمهای من چه استیصالی دید که پرده رو کنار زد و گفت: «بیا خودت ببین، هیچی جا نداریم» ؟
هیچ منطقی نداشت ولی بدجور دلم شکست. بغضم گرفت...
با خنده گفتم نه بابا چه حرفیه، وقتی میگید حتما همینطوره.
نمیدونستم به چشمهای بچهها و بابام چجوری نگاه کنم. اینهمه راه، اینهمه وعده...
شاید ده نفر به من نشانی موکب و محل اسکان داده بودند. هیچکدوم رو نپذیرفته بودم چون اصلا دلم نمیخواست ۴ تا بچه و پدرم رو بکشونم جایی که نمیدونم کجاست، چجوریه. اما اینجا رو با اطمینان اومده بودم…
خیلی خجالت زده بودم، خیلی دلشکسته...
خانم با شرمندگی خونه ای ته کوچه رو نشون داد. گفت اونجا هم زائر میپذیرن. برو ببین جا داره؟
حال رفتن و پرسیدن و امید دادن به هیچکس رو نداشتم اما گفتم شاید قسمت اونجاست و بهترم هست.
اونجا هم جا نداشت.
دیگه دلم نشکست.
با وجودی سراسر خجالت گفتم بابا، بریم سمت نجف، موکب.
بابام خیلی مأخوذ به حیاست و هیچی نمیگه. گفت بریم.
بچهها اما حسابی…
اومدیم که برگردیم. دیدیم سر کوچه یه در بازه. یه سالن مانند. بابام گفت بریم اینجا ببینیم چیه. رفتم بیینم اصلا خنک هست با اون پنکههای سقفی؟
دیدم آره. خنک بود. کمی جا داشت. اما فقط یک سالن کوچیک که با یک پرده، زنونه مردونه شده بود.
بابام گفت خوبه، بریم تو، شب بمونیم.
بی هیچ حرف و نظری گفتم باشه.
پسرها و دختر کوچکم رفتن تو. دختر بزرگ توی کوچه تکیه به دیوار زد و نشست. گفت پامو نمیذارم.
گفتم خنکه، خوبه
گفت اصلا نمیام
گفتم نیا! و رفتم تو.
بعد از دو سه دقیقه دوباره رفتم دنبالش و نازش رو کشیدم. اومد تو.
بابام صدام کرد. دوتا غذا داد دستم. گفت اینم رزق غذاشون. دختر کوچکم با خوشحالی گرفت.
رفتیم تو. نشستن جایی، غذا رو باز کردن. چشمشون درخشید! برنج خالی!!
غذای مورد علاقه دختر بزرگم و پسرها هم رسید!
مثل قحطی زدهها شروع کردن به خوردن. با خوشحالی! الحمدلله!
جا تنگ بود
دیدم اون طرف تر چند نفر رفتند. سریع کولهها رو برداشتم گفتم بچهها جابجا شیم.
بچهها سریع تر از همیشه بلند شدن و اومدن دنبالم.
قبل از اینکه کمر صاف کنم از گذاشتن کوله ها، یه خانم بلند گفت: خانوم، بیا برنج هایی که بچههات ریختن رو جمع کن.
شوکه شدم. خب معلومه که جمع میکردم!
دیگه هرچی تاب آوری بود، تموم شد. با اون زمینه دلشکستگی، بغضم ترکید؛ نشستم به جمع کردن دونههای برنج و هق هق اشک ریختن...
آدم های محکم هم گاهی…
@hejrat_kon
ای به فدای لحظاتی که مستأصل و حیران، خجالت زده و شرمگین، با مشک پاره و آب بر زمین ریخته، ایستادی، یا قمر بنی هاشم 💔😭
فوَقفَ العباس مُتحیرا....
واقعاً ممنون از محبت همه
برام نشانی موکب و مبیت و... نفرستید
هیچ جا نمیرم… هرجا بابام گفت، همونجا…
❓در سفر اربعین، برای کمک به مادرهای بچه دار چه کنیم؟
🔹 یک.
هرجا تو شرایط سخت، دیدیم مادری با بچه یا بچههاش حضور داره، جلوی خودمون رو بگیریم و با دلسوزی، این افاضه رو نفرماییم: «وااای🥺 بچه هلاک میشه که، کاش با بچه نمیومدین!»
اگر میتونیم کمکی بکنیم، بکنیم. اگر نه، سکوت مون بهترین کمکه!!
(حالا که اومدیم! با یه عقل و منطقی این تصمیم رو گرفتیم که بیایم! همون که شما رو دعوت کرده، ماروهم کرده… اصلا با وجود همه سختیهای ظاهر، یه #حلاوت و برکاتی تو سفر ما هست که شاید تو سفر شما…)
〰➖〰➖〰➖〰➖〰
تو صف ورودی حرم اباعبدالله، درحالی که پسرم بغلمه در شرایط راحت:
خانومه: وای خانوم مواظب بچهت باش!
من تو دلم: واقعاً؟ آدم باید مواظب بچهش باشه؟ نمیدونستم!
من بر لبم: استغفرالله... خدایا کمک کن تو این سفر هیچی به زائران امام حسینت جواب ندم....
جلوتر، تو صف تفتیش:
خانومه: وای خانوم خب میدادی دست باباشون این یکی بچهتو.
من: ……
و خانومه: به راحتی خودش رو جلوی ما کشیده و تو صف میزنه…
@hejrat_kon
توصیه ها فقط همین یک مورد رو داره! همین، مارو کفایت....
هجرت | مامان دکتر |موحد
#سفرنامه_اربعین قسمت۳ - استیصال خب آدم ها همیشه که نمیتونن محکم باشن... گاهی دیگه بغضشون میترکه،
این نوشتهها، فقط #سفرنامه شخصی منه.
اصلاً به معنای نبود امکانات و سختی زیاد و... نیست.
من شرایطم خاصه، همین.
و شاید کمی بچههام مدلشون سخت گیره (دوستای نزدیکم میشناسن بچههامو و سختگیری هاشون رو)
و با همین شرایط تصميم گرفتم که بیام؛
و پاشم هستم و مشکلی هم ندارم. بچههامم با وجود این مسائل، خوشحالن و مشتاق ادامه سفر.
خلاصه نکنه نوشتن هام، سیاه نمایی باشه برا این سفر عشق، برا راه اباعبدالله 🥺😢
اگر اینطوری باشه دیگه نمینویسم...
ولی خب در کل من فانتزی نویس و سانسوری نویس نیستم… روایت میکنم واقعیت ها رو… که گاهی خيلی شخصی ان.
همین 💚
الانم حالم خوبه. صبرمم سرجاشه. مشکلی هم نداریم. جامونم خیلی راحته😅 تازه با این حال و کشمکش ها، تصمیم گرفتیم بریم مامانم رو که کربلاست، پیدا کنیم و شب بریم جایی که اونا هستن😅
انشاءالله که بتونیم پیداشون کنیم.
وای باورم نمیشه بچههام اینجوری تا دونه آخر این برنج های سفید خالی رو خوردن 😅
چه بچههای خوش غذایی داشتم و نمیدونستم! 😁 (اما خدا نکنه یه ذره کنارشون خورشت میبود!)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا قتیل العبره
@hejrat_kon
تو اینستا لایو کوتاه گذاشتم، گفتم اینجام ویدئو بذارم...
#روایت دیروز تا امروز رو خواهم نوشت
ولی الان یه مبیت هستیم
الحمدلله
دعای ویژه امروز صبح من برای همه شما 🌼
@hejrat_kon
و خط بعدش، دعا برای خودم 🥹🥺😍
«و اشرکنی فی صالح ادعیتهم»
خیلی برای چشم انتظارها دعا کردم
خیلی
و برای همه مادرها.
گفتم مولاجان، مادرتون تاج افتخار مادری برای شیعیان شما رو به سر ما گذاشتن. ممنونتونیم 😭 پس خودتون مدد کنید خوب امانتداری کنیم.
به ما که فرزند و فرزندانی داریم، و به همممه چشم انتظارها، اولاد صالح کثیر و کوثر عطا کنید. این افتخار و عزت ماست در دنیا و آخرت انشاءالله…
و اگر کسی اولاددار نمیشه، حتماً حکمت و مصلحت خداست. اجرش با خودتون...
@hejrat_kon
باورتون میشه دو روزه کربلام اما رنگ بین الحرمین رو هم ندیدم؟
چه برسه حرم قمر بنی هاشم
آقا یعنی چه خبطی کردم که راهم نمیدین؟ 😭😭😭
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
چقدر زود دعای این بندههای خوبت رو در حق منِ کمترین مستجاب کردی😭
ممنونم آقا 😭
خب
ما رسیدیم به موکبی که همسرم خادم هستن
خدایی هوا خوبه 😅 یعنی گرم اذیت کن نیست اصلاً.
با اون هوای سر ظهر خرمشهر که اصصلا قابل مقایسه نیست!
من و بابام چایی میخوریم،
بچهها رفتن که باباشون رو پیدا کنن. احتمالا پشت سازه موکب…
@hejrat_kon
حسینیه خنک بود؛ حمام دستشویی خلوت و تمیز.
یکی یکی ساکنین اونجا میرفتن زیارت و حسینیه خلوت تر میشد. چادری که به عنوان زیرانداز آورده بودم رو پهن کردیم. برای اینکه بچهها راحت تر خوراکی بخورند و اگر ریخت هم، ریخت!
لباس پسرها رو عوض کردم، دخترها موها رو شونه زدن و برای یکیشون بافتم تا راحت تر باشه.
بعد با خوشحالی و این حالت 😏😌، دوتا از کتابهایی که آورده بودم رو رو کردم؛ که متاسفانه در کمتر از ۵ دقیقه خونده شد و بی سلاح شدم. دوباره گوشی به دادم رسید برا سرگرم کردنشون (بازی کوزه سازی let's create poetry)
نشستم به نوشتن و دوباره ترکیدن بغض سر اون عبارت «استیصال در نگاه».
بابام از پشت پرده گفت من دوشم رو گرفتم، بریم زیارت. تمام دلم تو حرم حضرت عباس بود. پسر کوچکم تازه خوابیده بود؛ گفتم نه بابا، نمیتونم… شما برید…❤️🔥😭
بابا گفت باشه، بلافاصله بعد نماز میام که با هم بریم مجدد. گفتم باشه.
بابام رفت. منم کمی استراحت و جواب دادن به پیامهای محبت آمیز بی شمار در شخصی.
پسر بزرگ و دختر کوچکم رو فرستادم دستشویی. امتناع کردن. گفتم قرار قبل سفرمون این بود هررررجا من گفتم میرید دستشویی! 😠 «ندارم» نداریم! 😒😌
رفتن.
تا نبودن دختر بزرگم رو تنها گیر انداختم و گفتم موافقی ببینم مامان جون و دایی کجا هستن اگر جای خوبی بود بریم پیششون؟
موافقت و تمایل دختر بزرگم از مهمترین عوامل موفقیت طرح ها بدون خون جگر شدنه! 😩😢
چون اگر اون نخواد بقیه هم ازش تبعیت میکنن در نخواستن و غرغر و....
گفت آره خوبه.
مرحله اول رد شد!
دوتای دیگه که اومدن به اونها گفتم. با ذوق گفتن آره خوبه.
مرحله دوم هم رد شد؛ میموند پدرم. پدر همیشه موافق.
بعد گفتم البته اگر جای خوبی نداشتن میشه به اونها بگیم بیان ها!
با این پیشنهاد هم موافقت شد!
اذان شد. نماز که خواندیم بابا اومد. مطرح کردم، موافقت کرد. البته گفت وسایل اینجا باشه، اگر جا داشتن من میام دنبال اینها. هم اینها رو نکشونیم دنبال خودمون هم همین جا رو از دست ندیم.
درست بود.
پول و گذرنامه و وسایل ضروری رو برداشتم. بقیه رو روی چادر پهن شده باقی گذاشتیم.
راهی شدیم. حدود ساعت ۸ بود. بابا گفت بیاید ازین طرف بریم، موکب هست و چای و شام.
با اینکه راه دور میشد و از گذر از خیابون زیبا (شارع محمد امین) خبری نبود، گفتم باشه.
همونجا یه خانم به بچهها ساندویچ با نون سَمون(نون لوزی شکل عراقی) داد. بچههام عاشقشن. مرغ و سبزی بود. دوست نداشتن 😩 اما به زووور نونش، خوردن. الحمدلله.
رفتیم و رفتیم، دریغ از یک موکب! بابا گفت بریم اون جلو، چای هست. رفتیم. چندده متر. نبود. گفتم «بابا میشه بریم تو مسیر اصلی؟! بخاطر یه چایی آخه؟... 😢» توی دلم خوشحال بودم، احساس سر به سر شدن😅 اونهمه راه بخاطر وعده من، اینهمه راه بخاطر «یک استکان شای عراقي» 😌😁😈😁
بابا گفت اون جلوتر هست. نبود.
زدیم به خیابان منتهی به حرم (موازی خیابان زیبا)
کمی جلوتر رفتیم، ارزاق الهی حسینی شروع شد. شام و چای و آب خنک و…
به من یک قیمه معمولی دادن، بابا سه تا نجفی گرفت؛ این ظرفهای کوچک. گفتم بابا بچههای من که نمیخورن! نگیرید.
یکی رو پس دادیم.
من و بابا و دختر کوچکم(همون که خوش خوراکه و همیشه همراهمون در خوردن🥹) خوردیم، پسرها و دختر بزرگ نه. به زور چند قاشق برنج خالی دهن پسر بزرگم کردم. گفتم بچهها شام همینه خواهش میکنم بخورید! 😭 فایده نداشت…
یک ایرانی کنارمون اومد و غذاش رو رو همون میزمانند گذاشت. گفت حاجآقا ازین بگیرید؛ لوبیاپلو (استانبولی ما) با برنج ایرانی، گوشت گوسفند، خوشمزه.
من غذای عراقی ها رو خیلی دوست دارم ولی کسایی که معدهشون اذیته میدونن برنج ایرانی چه نعمتیه. منم از همونام. از اونا که با قیمه ایرانی چرب هم اذیت میشن. درواقع معدهم تو سالهای دانشجویی، نابود و جانباز شد😅
ولی خب من سیر بودم. باامید نگاه به بچههای گرسنه کردم بلکه بگن خوبه، میخوریم. سر تکون دادن، نخواستن. بابام گفت میرم میگیرم برا مامانت اینا، شاید شام پیدا نکرده باشن. رفت. دختر کوچکم هم گفت منم میخوام؛ رفت و گرفت.
رسیدیم کنار خیمه گاه. اجازه ورود کالسکه و غذا که نبود. بابا گفت من اینجا منتظر میمونم شما برید مامان جون رو پیداکنید. بچهها ذوق دیدار داشتن. رفتیم. دختر بزرگم مسئول دادن کفش ها و گرفتن پلاک کفشداریه همه جا.
خلاصه کنم. حدود چهل دقیقه طول کشید این پیدا کردن.
شام نخورده بودن و قرار بود برادرم براشون شام بخره. به مامانم گفتم ما براتون گرفتیم، من و بچهها اینجا میشینیم شما برید بیرون غذارو بگیرید.
بعد چند دقیقه برگشت!
بابام دیده بود خیلی دیر کردیم، همه غذاها رو بخشیده بود!
مامانم ازین کار بابام عصبانی بود و حتماً یه غری سرش زده بود😜
حس کردم جای خواب خوبی تو خیمه گاه نیست.
@hejrat_kon
ازین جهت که نمیذارن بخوابن و مدام با چوب پر بیدار میکنن. ازون طرف ترسیدم تا برسیم حسینیه جا پر شده باشه. گفتم مامان شما جای خودتون بمونید ما میریم جای خودمون. اگر خوب و خلوت بود میگم بیاید.
رفتیم که با بابام برگردیم. دیدم بابام نیست. نگاه کردم دیدم پیام داده که من رفتم… 😰😢 البته حق داشت😞 حدود دو ساعت همین ملاقات طول کشیده بود و بابا با کالسکه اونجا ایستاده بود…
همون دو ساعتی که تمام برنامه ریزی من بود برا حرم قمرالعشیرة… برا زیارت…
ساعت حدود 10:30 بود، ساعتی که گفته بودن در حسینیه رو میبندن و دیگه کسی رو راه نمیدن. دلم میخواست گریه کنم. آخه قرار گذاشتن و تجدید دیدار خانوادگی چه معنی داره تو سفر فشرده سخت😭 اگر بحث پدر و مادر و خواسته اونها نبود هرگز زیر بارش نمیرفتم 😭
باز هم بچه به بغل (تمام مدت بغل. دریغ از چند قدم راه) راه افتادیم سمت حسینیه. ولی این بار با ماشینهای زائربر. بچهها خوشحال بودند. کلا خوشحالند از همه چیز! از دیدن مامان جون، از ون سواری، از رسیدن به حرم های روشن و خنک، از…
رسیدیم به حسینیه. دیدم بابا آشفته و عصبانی دم دره. منو که دید گفت الان باید نجف میبودیم 😡😞 گفت آخه مگه من گفتم بمونیم؟! حالا چی شده؟ گفت حسینیه از 10:30 تا صبح بسته است!
توی دلم گفتم بفرما! گفتم درست بپرسین که برا همه میبندن یا برا عدم ورود مجدد! شما مردها چه مشکلی با سؤال پرسیدن دارید آخه!
یه نفس عمیق برا آرامش کشیدم و گفتم خیل خب طوری نیست. من میرم وسایل رو بردارم.
گفت کجا بریم حالا. گفتم نمیدونم. فعلا بریم سمت حرم…
هیچ جایی نداشتیم، ساعت ۱۱ شب…
@hejrat_kon
ادامه دارد
ادامه
من و بابا کاملا بی تجربه بودیم. هیچ قصدی هم برای موندن زیاد تو کربلا (البته تازه شده بود یک شبانه روز!) نداشتیم.
هم من هم بابام معتقد به «زُر فٱنصرف» (زیارت کن و برگرد) هستیم. اما اینکه بابا میخواست با مامانم اینا همراه باشیم برای من اذیت کننده بود. میدونم چرا. حس میکرد با این همراهی، بار مسئولیت من و بچههام براش، تقسیم میشه. که به نظرم اصلا جایگاهی نداشت. ما اذیت خاصی نداشتیم 😞 ما همسفرهای بی دردسر و مطیع و بی گلایه و سبک بار… بابام خودش هم همهش میگفت خانوادگی خیلی سازگارید.
نزدیک حرم، موکب هایی رو پرس و جو کردیم. یا پر بودن یا راه نیفتاده بود اسکانشون. بابام خیلی ناراحت بود. من نه.
همونجا پیام همسر رو دیدم: موکب ما هم داره پر پر میشه. خانمها شاید جا باشه اما تو آقایون برا بابات…
خب، تبریک به من، تبریک به شما، تبریک به همه!
همین رو کم داشتیم!
با خونسردی به بابام گفتم. که خیلی هم ناراحت ازینکه عصر موکب نرفتیم، نباشه!
هیچی نگفت. اما میدونم آشفته تر شد. و اگر جا داشت میگفت همین الان برگردیم تهران! 😅
رسیدیم باب الرأس. گفتم بابا اصلا ما میریم تو خود حرم.
شما هم برید.
کالسکه و ساک ها مانع بود. گفتم خب امانات!
بابا گفت نه، من همین بیرون تو صحن عقیله میمونم. قرارمون ساعت ۹، اینجا.
گفتم باشه و جدا شدیم.
رفتیم حرم. ورودی به نسبت خلوت بود؛ بچهها خوشحال بودن.
اما طبقه اول، پر پر
طبقه دوم، پر پر
خب معلومه، اون ساعت شب!! برای اسکان شب باید از غروب اونجا باشی. راحت و عالی.
پلههای زیرزمین مسدود بود.
به خادم گفتم خب آقا از کجا بریم زیرزمین پس؟ گفت سرداب.
رفتیم. از بالای پلهها، جادار بودنش مشخص شد. نور امید به دلم اومد🥹
الحمدلله جا بود، فراخ.
بچهها تو اون خنکی با شادی مستقر شدن. سُکنی گزیدیم نزدیک ضریح سرداب، پیش خود امام حسین علیه السلام😍
خسته بودن. من خسته جسمی نبودم اصلاً و ابداً (کمردرد و پادرد و تاول و عرق سوز و این چیزا) اما خیلی خواب به چشم و مغز داشتم.
بچهها دراز کشیدن که بخوابن.
اما خیلی زود مشکلی خودش رو نشون داد، سرما!
سرمای زیاد! همه سردشون بود نه فقط بچههای من.
چادر نمازم همراهم بود، انداختم روشون. زیر چادر، رو پسر بزرگم به طور ویژه یک چفیه عربی بزرگی هم انداختم چون پوششش کمتر بود.
زود خواب رفتن.
پسر کوچکم اما شاد و پرانرژی! تا غروب کلی خوابیده بود!
من که اومدم دراز بکشم، متوجه شدم خب، خب، خب! اینجا استراحت ممنوع! 🤪
همه رو بیدار میکرد با چوب پر. البته که خیلی موفق نبود؛ جدی نبود مثل خدام حرم رضوی! 😏
یه نگاه به ضریح سرداب کردم… گفتم خب، نبایدم این یک شب رو بخوابم! کنار شما هستم 😍 امشب تو گویی، شب قدر من...🥹
چشمام خیلی خسته بود اما قرآن برداشتم تا کمی بخونم. پسرم با خنده و بازی دورمون میگشت.
گوشیمو برداشت و چندتا عکس همینجوری گرفت. بعد که نگاه کردم دیدم از من خسته هم گرفته.
مدام با پسرم میرفتیم کنار ضریح (همون سرداب) و برمیگشتیم. کمی با هم نماز خوندیم. کمی انرژیش کم شد. دلم میخواست بخوابه، اما مشکلی خودش رو نشون داد؛ گرسنگیش! خب معلومه، هیچی تو دهنش نکرده بود! «مامان من چی بخولم؟»
چی داشتم جز مغزیجات و نخود کشمش و شکلات؟
دادم، نخورد. بهونه میگرفت.
یه کم پاستیل همراهم داشتم که رو نکرده بودم. بهش دادم. خوشحال شد. دوسه تا تکه کوچک بیشتر ندادم.
گذاشتم رو پام، نمیخوابید؛ «من پلو میخوام، با ماست» گفتم خب مادر میخوردی سرشب 😢 من الان پلو (اونم کاملا سفید) از کجا بیارم؟!
آروم نمیشد. گفتم بیا برا بابایی صوت بده بگو پلو و ماست برات بخره. صوت داد، کمی آروم شد. گفتم بخواب فردا بابایی جواب میده.
میخواست کنارش دراز بکشم. نگاه کردم دیدم سراسر سرداب، خانمها خوابیدن. گفتم خب منم یکیشون 😢 و تخلف نموده و دراز کشیدم کنارش. خوابید.
بلند شدم.
پوشش روی بچهها رو چک کردم. چیزی برا این پسرم نمونده بود. لباس های بقیه بچهها رو از کیف درآوردم دادم روش.
گوشیمو برداشتم چند دقیقه برم بالا. پایین آنتن نداشتم. گفتم شاید پیام ضروری ای اومده باشه.
رفتم بالا، پیام خاصی نبود. بعد اون، اولین کاری که کردم، جست و جوی بلیت برگشت بود! بلیت مون برا جمعه است ولی واقعا چه دلیلی داره تا اون موقع بمونیم؟ کجا اصلا؟ نجف هم حتما همینه. موکب همسر هم که پر! اصلا لزومی هم نداره! زر فانصرف! همون پارسال چه خوب بود سه روزه!
الحمدلله بلیت (قطار از خرمشهر) بود، از همین فرداش تا پنجشنبه. اما نگرفتم. گفتم فردا مشورت کنم با بابا، بعد. ضمن اینکه بچهها شوق خادمی تو موکب باباشونو داشتن. ما برای موندن تو مسیر مشایه، سفر رو طولانی درنظر گرفته بودیم نه برا موندن تو شهرها.
حالا که بالا بودم، رفتم سمت ضریح. صف، خلاف تصورم خیلی طولانی بود. نگاهی از همون دور، به ضریح انداختم و روضه ای خوندم و نجوایی. خستگی ها از جانم رفت.
نیمه شب بود اما برای اینستایی های بیدار، یک لایو گرفتم.
برگشتم پیش بچهها. زیارت عاشورا که خوندم، چشمهام بی طاقت شد. از ترس قضا شدن نماز، نمیتونستم بخوابم. اما گفتم صدای اذان اینجا بلنده. ساعتم رو هم کوک کردم.
دم اذان بیدار شدم. بچهها رو به خانم همسایه (😊) سپردم برم وضو.
اما پله برقی این سمت مسدود و بقیه مسیر خیلی شلوغ بود. میدونستم استرسِ رفتنِ طولانیِ مادر، برای غریبه ای که مسئولیت بچهها رو قبول میکنه چقد زیاد و اذیت کننده است. دلم راضی نشد خانم همسایه اذیت روحی بشه. سریع برگشتم. نماز اول وقت ازم گرفته شد. گفتم نیم ساعت دیگه که خلوت تر شد میخونم. خوابیدم. یک ساعت بعد بیدار شدم. همه جا خلوت تر بود. خیلیها بخاطر سرما، رفته بودن. میشنیدم که میگن.
دخترم رو بیدار کردم: پاشو مادر، نماز. بریم با هم وضو بگیریم. بی غر و نق بلند شد. اما یهو گفت وای تا دسشویی؟!
گفتم نههه وضوخونه همین بالای پله هاست.
الحمدلله.
رفتیم بالا. یه کم گرم شدیم😁
اومدیم و تو سرداب خلوت تر شده، نماز خوندیم. دخترم اومد بخوابه ،گفتم این طرف بخواب که چادرت رو بکشم رو برادرت، خواهر بزرگ، مامان کوچولو 😊
خوابید.
من نه.
نشستم روبروی ضریح. تسبیح برداشتم. یک دور صلوات به نیت خاص، یک دور به نیت دیگه. بعد دعای عالیة المضامین.
دلم ضریح میخواست، علاوه بر این، زیارت اصحاب نرفته بودم. خیلیی تو دلم بود. ضریح اصحاب برام خیلی خاصه؛ کِشنده، رشک برانگیز، پر از حس تشکر و قدردانی، بابت یاری امام غریبم…
حدود ۶ بود. پسر بزرگم بیدار شد، با گریه. مشخصاً یعنی جیش دارم. آرومش کردم گفتم بدو بریم. اما…… متوجه شدم کمی خیسه 😰😭 چفیه رواندازش هم… سرما کار خودش رو کرده بود…
هیچ وا ندادم. با آرامش گفتم طوری نیست مامان، همه چیز (لباس زیر و شلوارک) هست. بریم دسشویی آب بکشم و لباسات رو عوض کنم.
با ناراحتی گفت از بس سرد بود.
گفتم میدونم.
راست میگفت، بچه ای که این مسئله براش معمول باشه، نبود؛ از همون بچگی.
لباس ها و یک نایلون برداشتم، چادرنماز روی دختر کوچک و چادر دخترم روی پسر کوچک رو مرتب کردم. کیف ها رو نزدیک تر کردم به بچهها، «فالله خیر حافظا» ای خوندم و با آرامش تمام رفتیم و تمیز و طاهر، برگشتیم.
خوابوندمش اون طرف تر که کمی گرم تر بود.
زود خواب رفت.
یک خانم همسایه ایرانی بچه دار کنارم بود. چشمم برق زد. دلم کنار شش گوشه بود.
گفتم من برم یه زیارت خیلی کوتاه؟ اینها خوابن، بیدارم نمیشن. گفت باشه.
مهربون.
سریع بلند شدم.
صف شش گوشه خیلی شلوغ و طویل بود. ازش گذشتم.
رفتم که برم سمت دیگه، گفتم شاید سمت ضریح اصحاب صف نباشه. اما راهی به اونجا باز نبود، فقط مسیر خروج بود.
رفتم تو مسیر خروج. خدام خانم جلوی ورد رو میگرفتن. با التماس گفتم «زیارة اصحاب فقط» قبول نکرد. گفتم «حاجیه، زیارة اصحاب فقطط، لطفاً، أنا حامل🥺»
با تعجب گفت: «حامل؟!»
و سریع رفت کنار!
پرواز کردم 😍
کوچولوی عزززیزم... بایدم منو بخاطرت راه میدادن! 🥺 داشتم میرفتم که تو رو ببرم با اصحاب امامم آشنا کنم، از خدا بخوام تو رو به اون ها ملحق کنه…😭
رفت کنار. پرواز کردم 🥺😍
از در که وارد شدم از دور دیدم کلا ضریح اصحاب در ایام اربعین از قسمت خانمها بسته است 😭 رفته بود داخل بخش مردانه😭
اما نزدیک تر که شدم، از آن گوشه دنج و خلوت، چشمم که به شش گوشه افتاد، غصهها از دلم رفت. این بار زیارت علی اکبر و علی اصغر حسین علیهم السلام رو نکرده بودم درست؛ قسمت امروز، این زیارت بود!
با فاصله کم، کنار شش گوشه بودم.
حسابی روضه خوندم برای خودم؛ برای در و دیوار اونجا، برای ملائک، برای همه زائرهای نادیدنی و عنایت کننده ها به اینجا. عجب شیرین بود، یک زیارت خیلی کوتاه اما بی حد دلچسب.... 😭
به سختی جدا شدم. خانم همسایه حتماً اذیت میشد اگه طول میکشید.
برگشتم. خانم همسایه آماده شده بود بره، درست به موقع رسیده بودم.
همه چیز مرتب بود. بچهها در آرامش خواب، من در فراغت روبروی ضریح.
هندزفری گذاشتم به گوش. چند روضه حسابی گوش دادم.
بهترین لحظات زندگی یک آدم، چیه جز گریه بر حسین در حرم حسین، در سرداب رأس الحسین؟
انگار اجر همه سختیهای دیروز و دیشب یکجا داده شده بود.....😭
این سفر سختی داره، ولی سختیش مثل یک غبار ناچیز سبکه که با یه «ها» کردن بلند میشه و میره. با یک نگاه، با یک «السلام علیک»، با یک نسیم حرم…
@hejrat_kon
دوستانی که اذیت میشن،
نخونن لطفاً سفرنامه رو خب.
مخصوصاً اونا که تا حالا نرفتن اربعین و تصورشون از این سفر، فقط همون تصاویر شوق انگیز مسیر با مداحی میثم مطیعیه…
یا کسایی که با پرواز رفتن و اونجا هتل پنج ستاره مستقر شدن
یا اونایی که با کلی همراه حامی و تجربه چندساله و اطلاع از مواکب و مسیرها و... رفتن.
دیگه این شکلک های 😐 و 👎 چیه؟ (تو اپ بله، امکان ارسال واکنش وجود داره زیر متن ها)
تو خصوصی جواب برخی رو هم باید بدم که چرا انقد جابجا میشید (؟!🤔)، چرا زیاد(!!!) موندید کربلا، چرا شوهرتون نیست، چرا چرا
ببخشید شما 🙄
والا که تا همینجاشم نه ذره ای پشیمونم نه این سختی ها به جون میشینه؛ خیلی زود در میره.
نه از شوهرم ناراحتم نه هیچی.
الانم جامون خیلی راحته الحمدلله. کبابمونم خوردیم. والاع 😌😅
و البته
قدردان همممه دوستایی که مدام انرژی مثبت میفرستن هستم😊
خدایی صدبرابر بیشترن این دوستان🌷
مخصوصاً این افراد، کسایی ان که خودشون رفتن و میدونن اینا همهش بخشی از سفر ما مردم معمولیه.
تازه با همسر و همراه هم همین حدوده چه برسه بی همسر!
از طرفی
من نمیتونم مدیریت کامل سفر رو به دست بگیرم. چون نمیتونم نظرمو به پدرم تحمیل کنم. چون ممکنه کاملا خلاف میلش باشه اما بپذیره، مدلش اینجوریه. خب بهش فشار میاد.
از طرف دیگه، ایشونم میخواد نظر منم تأمین بشه و خیلی منو قبول داره. اما من نمیتونم قاطع بگم فلان کنیم.
اصلاً یه دوگانگی و حیرانی ناجوریه برام😅
حالا که رسیدیم موکب همسر(مینویسم)، بهشون گفتم شما آزاد و رها. برید نجف و سامرا و هرجا دوس دارین. ما اینجا هستیم.
البته که همچنان نظر من برگشت روز سهشنبه یا نهااایتا چهارشنبه است.
سحر مذکور، سرداب رأس الحسین،
یک دور تسبیح صلوات
به نیابت از شما دوستان،
و همه شهداء، صلحاء، اصفیاء، اولیاء، ذوی الحقوق
هدیه به ارباب
فقط به نیت تعجیل فرج
و یک دور تسبیح صلوات
فقط به نیت حفظ نظام و انقلاب اسلامی
@hejrat_kon