eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
987 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_پنجاه‌و‌نهم بارها بش گفتم همین رفتن های توست که باعث می شود من این ق
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄🥄. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم #ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.🙂 ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم.😣 گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود،✌️ زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرگ بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون🙁. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. #ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.🚀 داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.🤕👀 راو:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتم هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب🍽، دو تا قاشق🥄
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصت‌ویکم شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.با ترس و لرز رفتم گفتم کیه؟😰 صدا گفت منم. #ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند.😌 در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. #ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود. گفتم چرا آنجا؟🙁گفت سلام.گفتم سلام. نمی خواهی بیایی تو؟گفت خجالت می کشم.گفتم از چی؟آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست😣. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.گفتم بیا تو!😊حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. #ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت می روم زیر آب سرد. مجبورم.گفتم سینوزیتت؟حاد هم بود.گفت زود برمی گردم.طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده.رفتم در حمام را زدم جواب نداد.😞باز در زدم .در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.گفت می‌خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟😢 من مردهای زیادی را دیده بودم.شوهرهای دوستانم را، که در راحتی و رفاه هم بودند،اما همیشه سر زن بچه‌شان منت میگذاشتند☹️😒 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🕊🌷🕊🌷🕊 #از_شهدا_الگو_بگیریم0⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌷 #دیدار_به_قیامت...💔 🌷مدتی بـود که #حسـن مـثل ه
‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🦋``╯ ┗``╯ \╲‌ ⃣6⃣ وقتے که شُد تڪہ تڪه شد •••🏹 آرۍتڪه های بدنش را داد که خاکے تڪه تڪه نشود|✖️| همیشھ میگُفٺ: از 🥀 میخواهم که را مثݪـ زهرا رعایٺ ڪنند🧕🏻 نہ مثݪـ های امروزیــ🍂 چون این ها زهرا نمیدهـند...🎈 { } http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🦋``╯ ┗``╯ \╲‌ #از_شهدا_الگو_بگیریم1⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا وقتے
⃣6⃣ به سبک شهدا. به خدا. دو ❤️ شده بودم از طرفی پیشنهاد 💍 ازدواج نصرالله ذهنم را ارام نمیگذاشت واز طرفی عدم اشنایی کافی با او. 🌺 دادن را برایم سخت کرده بود. 🌺 اینکه یکی از استادانم دربارهاش با من 🎼 کرد وهمان صحبتها ارامش را به قلبم هدیه کرد. 🌺 گفت:اقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی 💪 است وبه خدا نزدیک. 🌺 # به نماز شب ومستحبات هم توجه خاصی دارد. 🌺 # اگر می خواهی به خدا تقرب پیدا کنی درخواستش را بی جواب نگذار. 🌺 این حرفها دیگر مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم🌺 نصرالله بهایی. سیب (مجموعه خاطرات وازدواج شهدا) اکرم (ص) باد که🧕 باایمان انتخاب کنید🌺 # ❤️(دل) #🎼(صحبت) #💪(قوی) #🧕(همسر) #💍(ازدواج ) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۴ ✍ پیام این شهید را به همه‌ی بچه هیأتی‌ها برسانید #متن_خاطره یکی از مداح‌
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۵ 🌸 چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند #چله_نشینی #زیارت_عاشورا #شهادت #آرزو #دعا #ناامیدنشدن http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۵ 🌸 چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند #چله_نشینی #زیارت_عاشور
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۵ 🌸 چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند #چله_نشینی #زیارت_عاشورا #شهادت #آرزو #دعا #ناامیدنشدن http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۵ 🌸 چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند #چله_نشینی #زیارت_عا
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۵ ✍ چلّه‌ی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند یکی از بچه‌هایِ باصفایِ گردانِ ما هر روز بعد از نمازِ صبح زیارت عاشورا می‌خواند. نیت‌اش هم این بود که خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهید بشه. می گفت: نذرکردم چهل روز زیارت عاشورا بخونم تا شهید بشم، اگه توی چهل روزِ اول شهید نشدم ، دوباره می‌خونم ؛ اونقدر چلّه می‌گیرم تا شهید بشم ... روز چهلم دعاش مستجاب شد و کار فیصله پیدا کرد. شهید شد و کار به چلّه‌ی دوم هم نرسید... 📚منبع: کتاب سرزمین مقدس ، صفحه 120 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت ششم #کرامات_و_معجزات_شهدا ما رو بردن یه مدرسه. من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید
🌹قسمت هفتم 🌊یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی، جاده ای که گذر کردیم میان نخلستان های خییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن 👌خودشون میگفتن پل که روش راه میرید طراحی اصلیش بود. 😕شهید هههه. خودشون مسخره کردن با خودم زمزمه کردم ترلان تو چرا اینجایی؟ نه فکرت، نه پوششت، نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی؟ تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم. تو نخلستان میدویدم و گریه میکردم. 🌴انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد، یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود 🏃بلند شدم و شروع کردم به دویدن. به لب جاده خاکی که رسیدم دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و از بین برده. تا رسیدم لب جاده کاروان رو دیدم. 🍃تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود ما هم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار. 🔹از لوازم آرایش، دمپایی، عروسک، کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم غافل از اینکه امشب چه خواهد شد... بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶ میزبانمون هستن... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت هفتم #کرامات_و_معجزات_شهدا 🌊یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی، جاده ای که گذر کردیم میان نخلستان
🌹قسمت هشتم 👤آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود. تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن دیدم میخواست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست. 🍃🌸رسیدیم معراج 😕وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن، من دیگه اعصابم نمیکشه. پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم. یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد +خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟ -من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡 +خواهر من ببین تو این دو روزه هر توهینی خواستی کردی اما حق نداری به شهدا توهین کنید. 😁-شهید!!!! چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه؟ 😡+تو رو به امام زمان بفهمید چی میگ -برو بابا 😔تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد : آقای محمدی، آقای محمدی؛ زینب غش کرد +یا امام حسین، خانم قنبری تو رو خدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون بچه ها دورش حلقه زدن آب میپاشیدن رو صورتش. 😔😔وقتی به هوش اومد متوجه شدم زینب متولد ۶۷ هست سه ماه بعد از تولدش پدرش مفقودالاثر میشه. عجب آدمایی بودن رفتند و مردن بدون فکر کردن به زن و بچشون. ‼️ ادامه دارد... ✅اسم های موجود در این مجموعه مستعار است.اما روایت هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
گروه شهدای گمنام منتظر محب اهل بیت است http://eitaa.com/joinchat/4073848843C79c94edab3
👌👌 وقتی اتوبوس در ایستگاه ایستاد پدر با فرزندانش سوار اتوبوس شد. بچه‌ها سر و صـدای زیادی راه انداختـه بودند و مسافرها هم کلافه و عصبانی بودند و حرص می خوردند.😬😬😬 یکی از همسفران به پدر گفت چرا بچه ها اینقدر می کنند . پدر گفت این بچه ها یک ساعته که مادرشان را از دست داده اند و خبر ندارند ، من به بچه ها گفتم اونها رو به پارک می برم.😢😰 بعد از شنیدن حرف‌ های پدر همه آرام شدند وسعی کردند به نوعی را شاد کنند😮 در مکان دیگری: فردی وارد شهری شد و برای نماز به مسجد رفت ناگهان دید که در حالت دراز کش است در بین نماز بسیار عصبانی شد وقتی نماز تمام شـد دید که مکبر خـودش را روی زمین می کـشد. 😥😥 آری آن مکبر فلـج بود. عزیزان من سریع قضاوت نکنیم☹️😟😔🙄 📚 نکته های ناب کـوتاه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f