eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
💦 💘 ✔ 🖐 شامگاه ۱۳ تیر ۱۳۶۱ پادگان زندانی سوریه چادر فرماندهی ⚘ 💎 از سمت راست: نفر اول: نفر چهارم: سردار نازنین نفر چهارم: سردار عزیز نفر پنجم: سردار 🖐 ✍ فرد مقابل تصویر هم، سردار هستش که طبق معمول در حال شیطنت هست و حاج احمد هم داره چپ چپ نگاه می کنه بهش و قطعاً مثل همیشه با ادب و متانت میگه: «برادر دستواره! رعایت کنید...😅» . حاج احمد آقای متوسلیان در حال تناول خیار هستند. خلاصه شبِ آخره دیگه! گویا آخرین عکس ثبت شده حاجی متوسلیان با آقا سیدرضا دستواره هم هست...! 🌸 💐 @yousof_e_moghavemat http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال هاست زیادی به درب خانه ای دوخته شده است که این است. هنوز هم خیلی ها امید دارند که بیایدو خانه پدری اش را بزند.😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگشت سردار احمد متوسلیان را شاهد باشند. عباس برقی می گوید : 《... ساعت ها از رفتن حاج احمد می گذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودیم . فکری ناراحت کننده آزارم می داد.هرچه فکر می کردم. نمی دانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست . مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازه ای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبت های حاج احمد افتادم. صحبت های آن شب ، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار می آورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همّت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود، نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همّت ، چیزی می خواهم بگویم. نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت ، بدون اینکه نگاهم کند ، گفت : چیه برقی، چه می خواهی بگی ؟ گفتم : باور کن حاجی ، نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید : چی می خواهی بگی ؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟ از گفتن آنچه که می دانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبت های چند شب پیش ، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید . گفتم : راستش را بخواهی ، حاج احمد دیگر بر نمی گردد. حاج همّت با شنیدن این جمله ، مثل این که از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را می زنی؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگش
بسم ا...الرحمن الرحیم 14 تیر 1361 در داخل پادگان زبدانی، همه چشم به در پادگان دوخته اند تا بازگشت سردار احمد متوسلیان را شاهد باشند. عباس برقی می گوید : 《... ساعت ها از رفتن حاج احمد می گذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودیم . فکری ناراحت کننده آزارم می داد.هرچه فکر می کردم. نمی دانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست . مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازه ای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبت های حاج احمد افتادم. صحبت های آن شب ، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار می آورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همّت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود، نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همّت ، چیزی می خواهم بگویم. نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت ، بدون اینکه نگاهم کند ، گفت : چیه برقی، چه می خواهی بگی ؟ گفتم : باور کن حاجی ، نمی دانم چطور بگویم! حاج همّت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید : چی می خواهی بگی ؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟ از گفتن آنچه که می دانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبت های چند شب پیش ، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید . گفتم : راستش را بخواهی ، حاج احمد دیگر بر نمی گردد. حاج همّت با شنیدن این جمله ، مثل این که از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را می زنی؟ ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود ، گفتم. رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. غم سنگینی بر چهره اش نشست. ساکت نگاهش می کردم که یک دفعه با غیظ نگاهی به من کرد و گفت: 《برقی ، الهی لال بشی، این حرف چیه که میزنی !》 این را گفت ، با عصبانیت از من روگرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود ، گفتم : این که گفتم، همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته . حالا من هم تصور می کنم که دیگر برنگردد. حاج همّت که دور شد ، لرزیدن شانه هایش را دیدم. بدین ترتیب، حاج احمد متوسلیان، بنیان گذار و فرمانده سلحشور تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از یارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تیر 1361 به اسارت فالانژیست ها در آمد. هر چند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامی علیه اسرائیلی ها شرکت داشته باشند، امّا همین حضور معنوی آنها باعث شکل گیری هسته های مقاومت حزب الله در لبنان گردید بر گرفته از کتاب ارزشمند همپای صاعقه 《صفحه 783 تا785》 ومن الله توفیق http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• . [بعد از پایان نماز وقتے سر بہ سجده میگذارید مرورے بر اعمال صبح تا شب خود بیاندا
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• 💔😔 ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شرشر آب می‌آمد🍃 یڪی ظروف رزمنده‌ها رو آروم جمع کرده بود و خیلی آروم به طوری که کسی بیدار نشود پای تانکر آب میشست.آرے او کسے نبود جز فرمانده‌ے لشڪر🙂✌️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نادر طالب‌زاده: محل دقیق دفن مشخص است؛ چرا عده‌ای از بررسی و تفحص این محل خودداری می‌کنند!؟ 🔻مردم حق دارند بدانند چه بلایی بر سر حاج احمد آمد 🔻یکبار نمی‌روند آنجایی که کارشناسان و شاهدان می‌گویند را تفحص کنند تا حتی اگر این ادعا کذب است؛ دروغ آن مشخص شود پ.ن: بالأخره نباید یکی جواب بده؟!/این حرف ها قابل تأمله/حالا این وسط کی راست میگه؟! حتما ببینید😔 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان یه مقدار حال روحی وجسمیم مساعد نیست ان شاالله بهتر شم کانال مثل قبل اداره میشه ممنون میشم دعاکنید هرچه زودتر مشکلم حل شه😔 ان شاالله به زودی برمیگردم همه شمادعوت حاج همت هستید پس بمونید وجایی نرید چندروز تحمل کنید حالم مساعد شه ان شاالله برمیگردم التماس دعا😢
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• #آسوده_بخواب #ڪه_ما_ایستاده_خوابیم💔😔 ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شرشر آب می‌آمد
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• ؛ اما ڪاملا متفاوت 1- خودش می گفت: «من کیلومترے می خوابم.» واقعاً همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که توی جاده با ماشین می رفتیم. از شدتِ بی خوابی😴 یک باره فشارش می رفت روی هفت😑. تو عملیات خیبر وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بیهوش می شد. این قدر که بی خوابی کشیده بود. آنقدر غذا نخورده بود که زخم معده پیدا کرده بود😞 حتی یک بار مقدار زیادی خون استفراغ کرد.😣 2- ساعت چهار می رفتیم شناسایی تا ساعت نه، از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع می شد. بعضی وقت ها صدای بچه ها در می آمد😫. همه مثل که این قدر مقاوم نبودند.🙂 ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔥 📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۱۹ ➰ #مرگ_در_قرآن_مجید 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔷أَ فَما نَحْنُ ب
🔥 📛 ۲۰ ➰ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶 إِلاَّ رَحْمَةً مِنَّا وَ مَتاعاً إِلي حينٍ 🔷 جز به رحمت ما و برخورداري تا هنگام مرگ 📗سوره: صافات آيه: 58 🗯اگه همه آدما وقتی کاری انجام میدن مرگ و یاد کنن ب نظرتون دنیا چطوری میشد؟🗯 ↷🕊ʝσɨŋ↓ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f