eitaa logo
سلام بر ابراهیم
2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
334 ویدیو
4 فایل
🌼 یا الله 🌹گـویند چـرا تـودل به شھیدان دادے؟ واللہ ڪہ مـن نـدادم، آنـھابـردند دل هایی که در مسیر عاشقی کم بیاورند می میرند. ‌ 🌷‌تقدیم به روح آسمانی شهیدان 💟 #ابراهیم_همت و #ابراهیم_هادی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔰یک روز که حسابی دلش هوای را کرده بود، دور از چشم خانواده اش به خانه خودشان رفت. کلید را که به در انداخت و وارد شد بیشتر احساس کرد. 🔰خیلی دلش برای روح الله تنگ شده بود با قدم های آهسته و چشمی ، خودش را به اتاق او رساند. به کتابخانه📚 نگاه کرد. از بین آن همه کتاب و جزوه های ، نگاهش روی هشت کتاب سهراب سپهری، که روح الله برایش کادو خریده بود ثابت ماند‌. 🔰جلو رفت و آن را از بین کتاب های دیگر بیرون کشید با دست خاک رویش را پاک کرد و آن را باز کرد را ورق زد، دوتا گل رزخشک شده از آن بیرون افتاد. عادت داشت، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب می کرد. 🔰در یکی از های روح الله، وقتی دلتنگش شده بود، روی یکی از گلبرگ ها نوشت: آن چنان در دل و جان جای گرفت، که اگر برود از دل و از جان نرود این گلبرگ را خودش نوشته بود. 🔰اما جریان را نمی دانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط را شناخت که روی نوشت بود: ••●❣ عشقِ من ❣●•• 🌷 💟: @hemmat_hadi🌷
🌷 💠 آماده خبر شهادت 🔰 صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از به شهادت رسید. 🔰من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتمولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیستاینجا همه چیز است. اصلا دلشوره نداشته باش." 🔰و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این بیشتر شد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیروقت هم ماندم. 🔰بالاخره ظهر روز از طرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. 🔰به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: "نه! جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند 🔰نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کردند. 🔰سری های قبل اصلا آماده شنیدن نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار تر شده بودم 💟: @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا همسر شهید می گوید: «خواب دیدم که برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سیاه شده، به او گفتم: چرا صورتت سیاه است؟ گفت: به خاطر دودهای خمپاره است و شهید را دیدم که به یک طرف افتاده است. صبح که از خواب بیدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتی؟ تازه که به جبهه رفته ای، که اشک در چشمانش جمع شد و فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.» محمدصادق قدسی در تاریخ 20/4/1365 و در منطقه ی شلمچه به علت اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل گردید.  #شهیدمحمدصادق_قدسی #سالروزشهادت #یادش_باصلوات 🌷 @hemmat_hadi
❣ #خاطرات_شهـــــدا 💠 پیگیـر #شهــادت بــود ... 🌸محسن #پیگیـری خاصے براے #شهـادت داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🍃روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت #گیر دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: #مـادرم راضی نیست!» 🌸من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا #رضایت بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با #مادرش کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای مـادر افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از گریه‌اش پاهای ایشان خیس می‌شده است. 🍃به مـادر #التماس ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے شهید نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی عزیز می‌شوم مادر.» 🗣راوی : جناب حمید خلیلی (مدیر انتشارات شهید ڪاظمی) #شهید_محسن_حججی 💠 @hemmat_hadi
❣ #خـاطرات_شهـدا ✍همسر شهید: به محضر حضرت آقا، رهبر خوبان که رسیدیم بعد از درد و دلها به ایشان گفتم: حضرت آقا، روح‌الله چند ماه قبل از شهادتش به من گفت: _ صدای پای امام زمان میاد، می‌شنوی؟ باور کن که من صدای پای امام زمان رو میشنوم. حضرت آقا لبخند زدند. لبخندی شیرین و عمیق که خیلی برایم جالب بود. سرشان را تکان دادند و فرمودند: خوش به سعادتش. 🌹 #شهید_روح‌الله_قربانی 🌸 @hemmat_hadi
🌷 🔰به خاطر حرفهایی که به زده بود از دستش عصبانی شدم و گفتم «محمد یا منو مسخره کردی یا خودت را آدم یا می‌شود یا زن می‌گیرد دوتاش با هم نمی‌شود». 🔰بعد یک حالت به خودش گرفته و مثل کسانی که استاد هستند و با شاگردشان حرف می‌زنند به من گفت: تو خجالت نمی‌کشی! من باید برای تو هم بخوانم. 🔰گفتم حالا چه حدیثی را به من می‌گویی، گفت: « می‌فرماید برای دنیایت جوری برنامه‌ ریزی کن تا ابد زنده‌ای و برای جوری کار کن که همین فردا می‌خواهی بمیری🍂». 🔰من  خیلی شدم و گفتم الحمدالله باز حواسش به این دنیا است و به گفتم«بابا راضی شد حله✅!» 🔰بعد ذوق کرد و همان ازت‌ها را شروع کرد و گفت به نیابت از تو یک زیارت خوب در حرم به جا می‌آورم. راوی:مادرشهید🌷 🌹 @hemmat_hadi
🌷 🔰مجید از کودکی دوست داشت داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌ هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. 🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید صدایش می‌ کردیم ؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. 🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی صدایش می‌زد. 🔰آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند 🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و ؛ اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شماره‌ای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از می‌گرفت.» @hemmat_hadi
🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.» 🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبت‌نام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم. 🔸عده‌ای به دلیل شرایط خانوادگی‌شان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود. 🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه» 🔸می‌دانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است. رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...» 🔹کلاس رفتن‌هایمان از این‌جا به بعد شروع شد. 🌹 نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 🌹 @hemmat_hadi
🌷 ❤️شهیدی که خبر شهادتش را از امام زمان عج گرفت 🔹 پس از اين كه به بچه ها خبر رسيد دكتر «رحيمي» شهيد شده است، همه ي بچه ها دعاي توسل را به ياد او خواندند. 🔸دعا را «محمدعلي» مي خواند. وقتي به نام مقدس امام حسين (ع) رسيد، دعا را قطع كرد و خطاب به بچه ها گفت: «برادرها اگر مرا نديديد حلالم كنيد، من از همه ي شما حلاليت مي طلبم». 🔹پس از اتمام دعا نزد او رفتم، گفتم: «چرا وقت دعا از همه حلاليت طلبيدي؟» 🔸گفت: «وقتي به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب ديدم، ايشان به من فرمودند: «به زودي عملياتي شروع مي شود و تو نيز در اين عمليات شركت مي كني و شهيد خواهي شد»». 🔹همين گونه شد، او در همان عمليات (مسلم بن عقيل (ع)) به شهادت رسيد. با اين كه قبل از عمليات به علت درد آپانديسيت به شدت بيمار بود و حتي فرماندهان مي خواستند از حضور او در عمليات جلوگيري كنند، ولي او مي گفت: «چرا شما مي خواهيد از شهادت من جلوگيري كنيد؟» راوي : يكي از همرزمانِ 🌷 🌹 @hemmat_hadi
🌷 💠 معنای حُسن مئاب ... ✍یه روز که کنارش نشسته بودم بهم گفت: "یا شیخ معنای حُسن مئاب در قرآن چیه؟" گفتم چرا؟ گفت: "بهت میگم دوست ندارم تا زنده ام به کسی بگی اگر لایق بودم و رفتم که هیچ، اگر نه تا در زمان حیاتم به کسی نگو". گفتم بگو رفیق چشم. ✍گفت: "رفته بودم قم حرم حضرت معصومه سلام اللہ علیها رفتم کنار قبر آیت اللہ بهجت نشستم و قرآن دستم بود استخاره ای گرفتم. این آیه اومد: الذین آمنوا و عملوا الصالحات طوبی لهم و حُسن مئاب: (همان کسانی کہ ایمان آورده و عمل شایسته بجا آوردند، خوشی و سرانجام نیک از آن آنهاست. آیہ شریفه ٢٩ سوره رعد)". بعد اشک تو چشاش حلقہ زد و گفت: "حُسن مئاب یعنی همون " گفتم بلہ رفیق یعنی بهترین جایگاه کہ فقط شهدا بہ اون درجہ میرسن. 🌹 شادی روحش 🌹 @hemmat_hadi
🌷 🌹شهید حامد جوانی🌹 🔹همه جای بدنش بوده و به گفته پزشکان 85 درصد از مغزش در اثر ترکش آسیب دیده بود، اما افتخار پیدا کرد که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. 🔸در عراق و سوریه بیش از ایران حامد جوانی را به عنوان می‌‌‌شناسند که بدون دست شهید شد. 🔹برای زدن حامد از چهار سمت فیلمبرداری شده بود و سه ماه شهادت حامد را که معروف به بود در شبکه پخش می‌‌کردند. 🔸بنابه گفته پدر: حامد تنها شهیدی بود که در به صورت ویژه دنبالش بودند و کردند. 🔹يکی از فرماندهان در سوریه: هرچند حامد جوانی ۲۵ ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. 🔸کامیون را پر از می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. 🔹همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. 🔸آرزو داشت که مثل (ع) شهید بشود که همین اتفاق هم افتاد، هر دو قطع شده و بر اثر انفجار تخلیه می‌شود، علاوه بر این بدنش هم تمام بر اثر همین ترکش‌ها زخمی می‌شود. 🔹پدر شهید: آنجا مدافعان حرم اسم دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش می‌گشتیم و می‌گفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمی‌شناخت اما می‌گفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...» 🌷شادی روحش صلوات🌷 🌹@hemmat_hadi
🌷 ❣️چند روز که صداشو نمیشنیدم دلم میگرفت. پر مشغله بود, یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود . هدفاشو تایم بندی میکرد .از سنش جلوتر بود یه بار از اداره با من تماس گرفته بود، ❣صحبتمون به درازا کشید، میشناختمش که وسواس داره، با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه، بهم گفت نگران نباش؛ یه صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم. 🌹 💠 روحش شـاد یـادش گـرامـے 🌷 @hemmat_hadi
💠 🌷بعد از شهادت ، عراقی‌ها برایش مراسم ختم گرفتند. شهید صابری از شهدای بود. 🌷عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند. ❣ 🌹 @hemmat_hadi
💠 🌷قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «فکر کنم تب و لرز کردم.» 🌷بعد از یکی دو ساعت به من گفت: «امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع)». اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: «چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟» 🌷او به اصرار من گفت: «دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: 🌷"تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به‌ حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟ گفت: در بهشت رضا (ع)». 🌷احمد آن ‌روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی‌دانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف‌ها زد. 🌷 ❣✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨❣ 💠 @hemmat_hadi
💠 ❤️↫یه بسیجی شیفته فرهاد شده بود به فرهاد گفت: میشه آدرس خونه ات رو بدی بهت سر بزنم؟ ❤️↫فرهاد با خنده گفت: بنویس! شیراز... داراارحمه... قطعه شهدا... ردیف فلان... پلاک فلان... ❤️↫((بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش دقیقا همون آدرسی بود که قبل از به بسیجی داد)) 💟 خاطره ایی از زندگی 💟 💌↬ @hemmat_hadi
💠 👈 تولد و كودكى 🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را گذاشتند. 🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل از علمای بنام نجف آباد بود. 🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است بر سر سفره خانواده بگذارد. 🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است. 🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای و فعالیت های شد. 🔹🌹حضور در خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: (ع) بود. 🌷 شادی روحش 🌷: @hemmat_hadi
🌸↫مقری داریم بنام در فکه، اولین سالی که را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود، به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچه‌ها می‌آمدند در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و نماز شب می‌خواندند و برای هر شهیدی هم که می‌شد ما یک قبر سمبلیک درست می‌کردیم 🌸↫خلاصه هوا تاریک شد و وقت اذان رسید، ما نماز مغرب و عشا را در در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این رفته و را کشیده روی سرش و به رفته و در حال گریه کردن است ✍ راوی : پدر شهید مدافع حرم 🌷 📚کتاب را حتما مطالعه بفرمایید. 💟 @hemmat_hadi
💠 ازدواجی که با وضو و دو رکعت نماز به سرانجام رسید. 🔹اول خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرف ها، تاکیدش روی مسائل بود. 🔸یادم نمی رود؛ قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، گرفتم و دو رکعت خواندم و گفتم: "خدایا خودت از من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان. 🔹بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه با وضو وارد شدم و همه کارها را به واگذار کردم. 🌷 شادی روحش 💟: @hemmat_hadi
💠🌷 شهیدی که قمقمه اش بعد ۱۲ سال آب گوارا داشت... 💟⇐در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. 💟⇐او در حالی روی زمین افتاده بود که دو ی پلاستیکی آب در دستان استخوانی اش بود. 💟⇐یکی از قمقمه ها خورده و سوراخ شده بود. ولی قمقمه ی دیگر، و پر از آب بود. 💟‌⇐درِ قمقمه را که باز کردیم، با وجود این که حدود ۱۲ سال از شهادت این بسیجی می گذشت، آب آن بسیار و خنک مانده بود.. منبع :دلهای خدایی 📎هدیه به روح شهدای تشنه لب صلواٺ ➣ @hemmat_hadi🌷
🌷 💠⇐از که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه طلبید. 💠⇐قرار بود فردا با دوستانش شود، همان روز رفتیم به شهدا، سر قبر . دیگر گریه نمی‌کرد. 💠⇐دو تن دیگر از در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آن‌ها خیره شد؛ گویی چیزهایی می‌دید که ما از آن‌ها بی خبر بودیم.رفت سراغ گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را . 💠⇐ایشان هم گفت : من نمی‌توانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند می‌خواهیم اینجا کنیم. محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همان‌طور هم شد و محمد در سید رحمان 🎤راوی:برادر شهیــد(علــی) ♥️🍃 @hemmat_hadi
🌷 روایت مادر شهید محمدرضا دهقان به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم برویم. ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود. وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میرویگفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . ❤️ @hemmat_hadi
🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.» 🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبت‌نام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم. 🔸عده‌ای به دلیل شرایط خانوادگی‌شان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود. 🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه» 🔸می‌دانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است. رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...» 🔹کلاس رفتن‌هایمان از این‌جا به بعد شروع شد. 🌹 نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 🌹 @hemmat_hadi
🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.» 🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبت‌نام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم. 🔸عده‌ای به دلیل شرایط خانوادگی‌شان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود. 🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه» 🔸می‌دانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است. رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...» 🔹کلاس رفتن‌هایمان از این‌جا به بعد شروع شد. 🌹 نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 🌹 @hemmat_hadi
🌷 ✍نام او زبان زد عام و خاص بود، محمدرضا عسکری فرد 24آبان ماه سال 1353 در خانواده‌ای مذهبی و اصیل دیده به جهان گشود، عسکری فرد در سال 74 و پس از سال‌ها فعالیت در بسیج به پاسداران پیوست و لباس پاسداری بر تن کرد. ✍محمدرضا عسکری فرد با قرآن و خرمشهر مأنوس بود، انگار که قرآن و مسجد جامع خرمشهر بخشی از هویت او بودند. در سال‌های پس از ارتحال "آیت‌الله سید محمدتقی موسوی" امام جماعت مسجد جامع خرمشهر و از روحانیون برجسته خرمشهری که اتفاقاً ارتباط نزدیکی با فرد داشتند ✍مرحوم سید کاظم نعمت زاده و عسکری فرد به‌مانند دو بال برای مسجد جامع خرمشهر شدند. مدتی بعد سید کاظم نعمت زاده نیز از اساتید برجسته که او نیز با مسجد جامع خرمشهر مأنوس بود دار فانی را وداع گفت و محمدرضا عسکری فرد به‌تنهایی بار مسئولیت این دو چهره برجسته فرهنگی و را عهده‌دار شد. ✍محمدرضا عسکری فرد و مسجد جامع خرمشهر دو یار جداناشدنی بودند تا اینکه پس از سال‌ها تلاش و کوشش درراه سبک‌بالی؛ برای از حریم حضرت زینب (س) به خیل عظیم مدافعان حرم پیوست سرانجام در دوازدهمین روز از ماه سال 94 محمدرضا به پرواز ملکوتی شهادت لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید. ❤️ @hemmat_hadi
✍ #خاطرات_شهدا 🔰وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر می‌رسید.  🔰 #روح‌الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می‌کردند و حتی به من گوش‌زد هم می‌کردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است. 🔰اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و می‌زدیم زیر #خنده و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. #شهید_روح_الله_کافی_زاده #شهید_مدافع_حرم ❤️ @hemmat_hadi