🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتادونهم
حاج خانم گفتن ،
رفتم سر خاک سید مهدی تا اجازه بگیرم !
الانم رفع زحمت می کنم ،
هر وقت اراده کنید من در خدمتم
. جسارتم رو ببخشید
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد
. آیه ماند و حرف های ارمیا ..
. آیه ماند و حرف های فخرالسادات ..
. آیه ماند حرف های آخر مردش ..
. آیه ماند و بی تابی های زینبش بعد از آن شب ،
تک تک مهمان ها رفتند .
زندگی روی روال همیشگی اش افتاده بود
. آیه بود و دخترکش ...
آیه بود و قاب عکس مردش !
نام ارميا در خاطرش آن قدر کمرنگ بود که یادی هم از آن نمی کرد .
از مردی که چشم به راهش مانده بود
. آیه نگاهش را به همان قاب عکس دوخت که مردش برای شهادت گرفته بود !
همان عکس با لباس نظامی را در زمینه ی حرم حضرت زینب گذاشته بودند .
مردش چه با غرور ایستاده بود .
سر بالا گرفته و سینه ی ستبرش را به نمایش گذاشته بود .
نگاهش روی قاب عکس دیگر دوخته شد ...
تصویر رهبری .
.. همان لحظه صدای آقا آمد
. نگاه از قاب عکس گرفت و به قاب تلویزیون دوخت
، آقا بود !
خود آقا بود !
روی زانو جلوی تلویزیون نشست
. دیدار آقا با خانواده های شهدای مدافع حرم بود
. زنی سخن می گفت و آقا به حرف هایش گوش می داد
. آیه هم سخن گفت
آقا !
اومدی ؟
خیلی وقته منتظرم بیای !
خیلی وقته چشم به راهم که بیای تا بگم تنها موندم آقا !
دخترکم بی پدر شد ...
الان فقط خدا رو داریم هیچ کسو ندارم !
آقا !
شما یتیم نوازی می کنی ؟
برای دخترکم پدری می کنی ؟
آقا دلت آروم باشه ها ..
. ارتش پشتته !
ارتش گوش به فرمانته !
دیدی تا اذن دادی با سر رفت ؟
دیدی ارتش سوال نمی کنه ؟
دیدی چه عاشقانه تحت فرمان به آقا !
دلت قرص باشه
آیه سخن می گفت ...
از دل پر دردش !
از کودک یتیمش !
از یتیم داری اش !
از نفس هایی که سخت شده بود این روزها !
رها که به خانه اش رفته بود برای آوردن لباس های مهدی ، وارد خانه شد
و آیه را که در آن حال دید ،
با گوشی اش فیلم گرفت و
همراه او اشک ریخت
. آیه که به هق هق افتاد و سرش را روی زمین گذاشت
، دوربین را قطع کرد
و آیه را در آغوش گرفت ..
. خواهرانه آرامش کرد
**************
پنج شنبه که رسید ، آیه بار سفر بست!
زمان کافی بود که مردش را ندیده بود
باید دخترش را به دیدار پدر می برد
. با اصرارهای فراوان رها ، همراه صدرا و مهدی ، با آیه همسفر شدند.
مقابل قبر سید مهدی ایستاده بود
. بی خبر از مردی که قصد نزدیک شدن به قبر را داشت
و با دیدن او پشیمان شد
و پیش نیامد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودم
. از دور به نظاره نشست.
آیه زینبش را روی قبر پدر گذاشت
: سلام بابا مهدی!
سلام آقای پدر
پدر شدنت مبارک!
اینم دختر شما!
اینم زینب بابا!
ببین چه نازه!
وقتی دنیا اومد خیلی کوچولو بود!
از داغی که روی دلم گذاشتی
این بچه هم سهم داشت!
خیلی آسیب دید و رشد کم بود
، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی تو کجا خواب ببینم بابا؟
برخیر ببین دخترکت می اید
نازك بدنت آمده اينجا بابا
دستی به سرم بكش تو اي نور نگاه
اين عقده به دل مانده به جا اي بابا
هر روز نگاهم به اين در این خانه است
برگرد به اين خانه ي احزان شده ات ای بابا
در خاطر تو هست که من من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لب هات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
این تکلیف این به شبم ای بابا
این خانه ی تو کوچک و کم هست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد.
صدرا که مهدی را در آغوش داشت ،
دست دور شانه ی رهایش انداخت
و او را به خود تکیه داد
. اشک چشمان خودش هم در حال حزن بود.
ارمیا هم چشمانش از اشک بود
"خدایا ...
صبر بده به این زن داغ دیده
" شانه.های ارمیا خاموش شده بود.
غم تمام جانش را گرفته بود.
فکرش را نمی کرد امروز آیه را ببیند
. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده بود.
دل دل می کرد
. با این حرفهایی که آیه زده بود ،
نمی خواهد وقتی پیش می رود یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفش مردانه ای را در مقابل دید.
مرد نشست و دست روی قبر گذاشت .
.. فاتحه خواند.
بعد زینب را در آغوش گرفت
و با پشت دست صورت را نوازش کرد.
عطر گردنش را به تن کشید
. هنوز زینب را نوازش می کرد
که گفت
سالها پیش ،
خیلی جوون بودم
، تازه وارد دانگاه افسردگی شده بودم
. دل به یه دختر بستم ...
دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود
⸀♥️🌿˼.. ..
🌿] #تولد
♥️] #پروفایل
ــــــــــــــــــــــــــــ🌿•›
امروزتولدفرشتہاۍآسمانیست..
فرشتہاۍخاڪۍازجنسآسمان
وبادلۍدریایۍ..🌊''
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدمھدۍصابرۍ♥️.•
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه😂
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️
يھ روز يكۍ از بچہها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝
رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت:
گچ پژ😁
باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#بدونتعــــارف...🌿
خیلی ها از توقف گاندو ناراحت شدن ...🚶♂🕳
#همینطورخودم
ایا ؟؟!! ....👀
از نبود امام زمانت وقتی که رفت و هنوز نیومده اینقدر ناراحت شدی ؟؟ ...💔🥀
نه اصلا دقت کرد ...!!؟🤨
شد یک دفعه یه شبه صد تا کانال رو بترکونی
واسه اینکه توییت #مهدی_بیا یا #امام_زمان
بره تو داغ های ایتا ....
رفته ها اما کمه باید زیادتر از اینا بشه
چون انتظار ما زیاد تر از این حرف ها است رفــــیق...
ـ
ـ
بترکون..!!!
#گاندو_می_مونه...✌️🏻
#امام_زمان.🥀
#دلتنگ_مهدے...💔
#نشرحداکثرے....
#فروارد...
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
#شهیدانهـ 🌿❄️
مجنونِعشـقاگرشو
هرلحظھاتبھبندگیست ..📿
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
|♥️🦋~
#بیـــــــᏪــــو
گفٺم از عشـق نشانے به مَن خسٺه بگو
گُـفـٺ: جز عشقِ حُـسین﴿؏﴾
هر چه که بینے بَدَلیسٺ...
═══
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال به کلمات وارونه دقت کرده اید؟
درد همان درد است
یا صاحب الزمان دلم ارامش وارونه میخواهد.
یعنی دلم شما را میخواهد.
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🔴از نشانههای امام، سخن گفتن او به تمام زبانهاست:
🌕ابوبصیر از امام موسی بن جعفر علیه السلام پرسید:
«امام با چه نشانههایی شناخته میشود؟»
فرمود:«امام راستین صفاتی دارد که اولین و مهمترین آن این است که امام قبلی معرفیاش کرده باشد. همان گونه که رسول خدا علی بن ابیطالب علیه السلام را معرفی کرد، هر امامی نیز باید امام پس از خود را معرفی نماید.
🔸نشانهی دیگر آن است که هر چه از او میپرسند، جواب بدهد و از هیچ چیز بیخبر نباشد.
🔸نشانهی دیگر اینکه هرگز در دفاع از حق سکوت نکند،
🔸از حوادث آینده خبر بدهد و
👈به همهی زبانها سخن بگوید.»
سپس فرمود:«هم اکنون نشانهای به تو مینمایم که قلبت مطمئن شود.»
در همین حال مردی خراسانی وارد شد و شروع کرد به عربی سخن گفتن، اما امام پاسخش را به فارسی داد. مرد خراسانی گفت:« من خیال میکردم فارسی متوجه نمیشوید.»
امام فرمود:«سبحان الله! اگر نتوانم جوابت را به زبان خودت بدهم، پس چه فضیلتی بر تو دارم؟»
سپس فرمود:«امام کسی است که سخن هیچ فردی بر او پوشیده نیست. او کلام هر شخص و هر موجود زنده ای را می فهمد👉 امام با این نشانهها شناخته میشود و اگر اینها را نداشته باشد، امام نیست.»
📗بحار الانوار، ج 48، ص 47
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنودم . از دور به نظاره نش
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودویکم
. کارامو رو به راه کردم و رفتم خواستگاریش!
اون روز رو
، هیچ وقت یادم نمیره .
.. اونا مثل حاج علی نبودن ،
اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن ؛
منم با هزار جور خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمی شناسم و
پرورشگاهی ام!
این رو که گفتم از خونه بیرون کردن ،
گفتن ما به آدم بی ریشه دختر نمیدیم!
اون شب با خودم عهد کردم هیچ وقت عاشق نشم
و ازدواج نکنم.
زندگیم شد کارم ...
با کسی هم دمخور نمی شود ،
دوستام فقط یوسف و مسیح بودن که از پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر راه زندگی سید مهدی قرار گرفت
. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود
و من هنوز شروع به کار نکردم!
من خودم در حد شما نمی تونم بدونم
شما کجا و من جامونده کجا؟
خواستن شما لقمه ی بزرگ تر از دهن برداشت ،
حق دارد حتی اگر درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم ،
عاشقتون رو دیدم ،
علاقه و صبرتون رو دیدم ،
آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که این جوری عاشقم باشه!
برام عجیب بود که کسی از گذشته گذشته و
رفته برای اعتقاداتش کشته شده!
عجیب بود که بچه ی تو راهشو ندیده رفته!
عجیب بود با این همه عشقی که داری ، این قدر صبوری کن!
شما همه ی آرزوهای منو داشتید.
شما همه ی خواسته ی من بودید ...
شما دنیای جدیدی برام ساختید.
شما و سید ، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال راه سیدا خودش کمک کرد .
.. راه رو نشونم داد .
.. راه رو برام باز کرد ...
روزی که این کوچولو به دنیا اومد
، من اونجا بودم!
همه ی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم!
آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکم!
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودودوم
حس خوبیه که به موجود کوچولو مال تو باشه ..
. که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم ،
حالا که حسش کردم چیزی که من خیال کردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم!
تا ابد حسرت پدر شدن با منه ..
. حسرت پدری برای این دختر با من می مونه .
.. من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز چهره شما رو دقیق ندیدم!
شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید.
اولا که اجازه ندادید کسی نگاهش بهتون بیفته ،
الان خودم نمی تونم بخوام
و به خودم اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون
، اعتقاداتتون ،
به خاطر نجابتتون
روزی که این کوچولو به دنیا اومد ،
مادرشوهرتون اومد سراغم.
اگه ایشون نمی اومدن
من هرگز جرات این کار رو نکرده بودم
... شما کجا و من کجا!
من لايق پدر اين دختر شدن نيستم ،
لايق همسر شدن نيستم ،
خودم اينو ميدونم!
اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد.
قبول کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون!
اگه قبول نکنید،
بازم منتظر میمونم.
هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه!
هربار که برگردم ، میام به امید شنیدن جواب مثبت شماست.
ارمیا دوباره زینب را بوسید
و به سمت آیه گرفت
آیه گفت: زینب ، زینب سادات
، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد ، سر تکان داد و رفت .
.. آیه ندید ؛
نه آن لبخند را ،
نه سر تکان دادن را ..
. تمام مدت نگاه به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود ..
. رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارميا رفت.
مهدی در آغوش پدر خواب بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودوسوم
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه ،
چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر می کنی؟
آیه: شاید یه روزی ؛
ممکن است ....
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
ارمیا ...
ارمیا
صبرکن
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم ،
واقعاً ما رو ندیدی؟
ارميا: نه ..
. واقعاً نديدم
تور چطوري؟
خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟
چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست ،
دلتو صاف کن و یاعلی بگو
و برو دنبال دلت ؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم
، اما آیه ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری ،
برو دنبال سید مهدی ..
. اون خوب بلده
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارميا: ازش بخواه
، تو بخواه اون مياد!
ارمیا که رفت
، صدرا به راهی که رفته بود خیر ماند.
"از سید بخواهم؟
چگونه؟
*********************** زینب از روی تاب به زمین افتاد ...
گریه اش گرفت .
.. از تاب دور شد و زیر گریه
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمی خواهد!
دلش تاب می خواست و
پسرکی که جایش را گرفته بود
و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود ...
گریه اش شدیدتر شد!
او هم از این پدرها می خواهد که حامی داشته باشد.
تابش بده و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد.
دست پیش برد
و اشکهایش را پاک کرد.
<🍄❤🎻>
❤| #انگیزشی
🎻| #تفکر
When you learn,
teach, when you get
give...
وقتےٖ از مردم یاد میگیرےٖ
در عوض بهشون یاد بده...🍎
وقتےٖ ازشون چیزےٖ میگیرےٖ
چیز هایےٖ رو بهشون ببخش...🍒
#بخشندهباشیم
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
✍🏻 امام سجاد (علیه السلام) :
🌿 گناهانی که موجب رد شدن دعا می شوند عبارتند از :
💠 نيت بد
💠 پليدي باطن
💠 دورويي با برادران ديني
💠 باور نداشتن اجابت دعا
💠 ترک كار خير و صدقه
💠 گفتن كلمات زشت و ناسزا
💠 تاخير در نمازهاي واجب تا وقتش بگذرد
📚 معاني الأخبار ، ص۲۷۱
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
- قیمتییاغیرتی؟!
آدمهادودستهاند . . .؛
غیرتیوقیمتی
غیرتیها"خدا"معاملھکردند
وقیمتیها"بندھخدا"((:
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
میگویند چادر دست و پا گیر است راست میگویند😊
همین چادر جاهایی دست مراگرفته است که باورش هم سخت است😊👌
#چادرانه
#دخترونه
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
👊🏻دشمن هرروز از یک رنگـــے میترسد...😨
😌یک روز از لباس سبز سپـــاه...💚
🙃یک روز از لباس خاکی بسیـــج...🌱
😇یک روز از سرخـــے خون شهیـ❤️ــد...🥀
📰یک روز از جو هـــر آبـــے انگشتهـ☝️ـایمان پس از رای دادن...🔗
👥ولی هـــر روز از✌🏻
💐سیاهـــے چـ♡ــادر تـــو💐
👏🏻مـــے ترسد...🙀
بانو اسلـــحه ات را زمین نگـــذار...✊🏻
❤"...با حجـ♡ــابت مـــدافــع باش❤️❤
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh