💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی
میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد .
و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن .
خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که
زود رفت .
خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که
نمی تونه برسونتشون.
تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده .
امیرمهدي هم رفته کمکشون
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟
تشریف داشته باشین شاید ماشین
درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه .
درست نیست .
رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف
کن بود .
براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه .
تشریف داشته باشین .
خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه .
ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین .
ایشون خونه ي مادرشون هستن .
مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون .
الانم مادر و پسر پیش هم هستن .
احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد .
شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .
فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .
مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .
البته مامان هم اطلاعات می گرفت
و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت .
و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر .
ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره
زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید .
وقتی گوشی رو قطع کرد رو
به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .
خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم .
و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو
آشپزخونه .
دنبالش رفتم .
تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد
مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم .
مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .
معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .
و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_پنجاهم
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن .
ولی زیاد کوتاه نباشه .
مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و
شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس
البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد
جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط.
جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن .
ما هم بهشون ملحق شدیم .
دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین
بود و دلچسب .
به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد .
انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم .
اعجازي داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید .
و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن
شروع کردن به تعارف .
مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم
نمیشیم " و " باشه یه
وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه
بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین "
وادارشون کرد قبول کنن .
بلاخره قبول کردن .
خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه
افتادن برن داخل .
که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن .
امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران .
کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي
گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی
کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🇮🇷نمایشگاه بزرگ تا قله افتخار🇮🇷
💠همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس مراسم افتتاحیه
🇮🇷کنگره ملی شهدای کاشان🇮🇷
ونمایشگاه دستاوردهای علمی،هسته ای ،صنایع دفاعی وطرح اسوه
همراه بااجرای برنامه های متنوع فرهنگی هنری ،سفر به اروپا وآمریکا ، تجربه تونل زمان
📅 یکم الی دهم مهر ۱۴۰۲
⏰ساعت ۸ الی ۱۲ ویژه دانش آموزان
⏰ساعت ۱۷الی ۲۱ ویژه عموم مردم
⏰ساعت۱۹الی۲۱ ویژه برنامه فرهنگی
💢گلزارشهدای دارالسلام گلابچی کاشان
🚌سرویس ایاب وذهاب جهت مراسم ساعت ۱۹ در میادین اصلی مهیامیباشد
#تاقله_افتخار
#امام_زمانعج
#گلزارشهدا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 #ویژه 💯
🎬 #تماشایی | پدرتان درمیآید!
🇮🇷 ایران قوی شده است
📝 «یکی دیگر از دستاوردهای دفاع مقدس ایمنسازی کشور است.... یعنی هی گفتند که حرکت نظامی هم روی میز است اما از روی میز تکان نخورد. میدانستند که اگر چنانچه وارد این میدان بشوند شروعش با آنهاست پایانش با آنها نیست.» ۱۴۰۲/۰۶/۲۹
@heyatjame_dokhtranhajgasem
ای خدایی که
جواب آدمِ پریشان و وامانده را میدهی
بدحالیها را از بین میبری
خوبیهایت زیاد است
از راز دلها خبر داری
و پردهپوشیات قشنگ است
بخشش و بزرگواری خودت را پیشت واسطه کردهام.
به آستانت و به خود مهربانیات متوسل شدهام.
پس جوابم را بده
امیدم را ناامید نکن
توبهام را قبول کن
و اشتباهاتم را بپوشان
به امید بخشش و مهربانیاا
ای مهربانترین!
•مناجاتخمسعشر•
-کتاب درگوشیهای عاشقانه🌠
#فــراز💌
🪐 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰و اینک
پوستر چهارمین دوره #جشنواره_ملی_فرهنگی_هنری_و_دانش_بنیان_فردخت
📍به میزبانی #کاشان شهر جهانی نساجی سنتی
📌رقابت در سه سطح
ویژندها/آزاد/دانشجویی و دانش آموزی
📌مانتو اجتماع|طراحی کالکشن خانواده|پژوهش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰 شبکه اطلاعرسانی #جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
✨https://ble.ir/fardokhtroydad
✅ https://t.me/fardokht_roydad
ℹ️ @fardokht_roydad
🌐 http://fardokhtbrand.ir/
💾 زیلینک دریافت محتوای جشنواره و باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خداحافظ .
باهاش دست دادم .
من – خداحافظ .
و رفت .
لبخندي زدم .
و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه .
کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ،
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم !
با نا محرم دست دادم .
امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم .
این چه کاري بود کرده بودم ؟
اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم .
ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم .
باید یه چیزي می گفتم .
انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با
قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد .
قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی
نزدیک بهش راه برم .
باید یه کاري می کردم .
حداقل عذرخواهی .
نمی خواستم ملامتم کنه .
نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .
نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم .
اینجوري فاصله مون بیشتر می شد .
واین اصلا به نفعم نبود
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟
یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem