💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سیزده
روزی که قبول کردم تموم مدت تا خوب شدن امیرمهدی کنارش بمونم باید به این روزها هم فكر مي کردم ، خوب شدن امیرمهدی با این همه سختي همراه بود و من قول
داده بودم تحمل کنم .
قول داده بودم صبورانه و محكم
ایستادگي کنم ؛ که اگر پاداشش خوب شدن امیرمهدی بود ارزشش رو داشت.
و همون نیمه شب یه قول دیگه هم به خودم دادم ، اینكه کاری که انجامش دادم تا ابد پنهون بمونه و من همه چي
رو مثل یه راز تو سینه ی خودم نگه دارم .
من هیچوقت به مَردم نمي گفتم چه کاری براش انجام دادم . نه .... من
هیچوقت بهش نمي گفتم.
صدای در خونه مانع از فكر کردنم شد . فكر مي کردم پدرامیرمهدی باشه برای همین سریع رفتم و در رو باز کردم .
اما با باز شدن در ، نرگس خودش رو از گردنم
اویزون کرد و آروم اما با خوشحالي گفت:
نرگس –سلام مارال جونم . دوست دارم یه دنیا . رضا امروز مي ره محضر برای فردا وقت بگیره . بعدم از راه کلاس
با هم مي ریم حلقه بخریم.
لبخند رو لبهام شكل گرفت . پس بالاخره تونستم واسطه ی خیر باشم.
دست دور کمرش حلقه کردم و منم با تأثیر از شادیش گفتم:
من –منم دوست دارم . خدا رو شكر که همه چي درست شد . در ضمن علیك سلام.
با خنده ازم فاصله گرفت و دست هام رو مهمون گرمي دستاش کرد:
نرگس –ممنونم ازت.
پلك زدم:
من –من که کاری نكردم.
سرش رو تكون داد:
نرگس –چرا ... تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهارده
نرگس –چرا ... تو کار بزرگي کردی . الهي هر چي از خدا مي خوای بهت بده . انقدر رضا خوشحاله که حد نداره.
مطمئنم خدا جواب این کارت رو بهت مي ده.
و چه دعای شیریني کرد و چقدر به دلم نشست . حس خوبي از حرفش گرفتم که ته دلم رو روشن کرد.
نرگس –من برم . باید برم کلاس . تو کي کلاس داری ؟
من –ساعت ده .
نرگس –پس مي بینمت تو مؤسسه.
سری تكون دادم و نرگس خوشحال از پله ها پایین رفت .
پایین که رسید بلند صدام کرد:
نرگس –در رو نبد . بابا مي خوان بیان کارای امیرمهدی رو انجام بدن .
"باشه "ای گفتم و در رو باز گذاشتم
باباجون اومد و حین جواب دادن به "سلام صبح به خیر "م وارد اتاق شد و منم رفتم تا براش چای بریزم .
تو اون چند روز هیچ وقت تعارف چایم رو رد نكرد و هر بار بعد از خودن مي گفت "طعم چای بالا با پایین فرق داره "و بعد با خنده اضافه مي کرد "آخه اینو عروسم دم
کرده "و باعث مي شد لبخند بزنم.
دوباره صدای تقه ای که به در خورد باعث شد وارد آشپزخونه نشده برگردم و ببینم کي پشت دره.
عمه ی امیرمهدی لبخند به لب ایستاده بود " . سلام "کردم و دعوت ش کردم به داخل شدن .
جوابم رو به گرمي داد .
دهن باز کرد برای گفتن حرفي که با صدای باباجون
حرفش رو خورد.
باباجون –مارال جان بابا!
چرخیدم به سمت اتاق . باباجون کمي مونده به در اتاق ایستاده بود و محزون نگاهم مي کرد.
من –بله ؟
باباجون –چرا صدام نكردی بابا ؟
متوجه شده بود . خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پانزده
متوجه شده بود .
خب پوشك تمیز و زیر انداز جدید گویای
همه چیز بود.
به سختي لب باز کردم:
من –نصفه شب بود و شما تازه خوابیده بودین.
چشم بست و زیر لب آهسته گفت:
باباجون –کاش صدام مي کردی.
بعد چشم باز کرد و با شرمندگي ادامه داد:
باباجون –ممنونم باباجان . شرمنده تم.
و من موندم که چرا شرمنده بود ؟ مگه تقصیری داشت ؟
مسبب تموم مصیبت هایي که به امیرمهدی رفت من بودم .
من بودم که با بي تدبیری و جریحه دار کردن غرور پویا ، اون رو به جون زندگیم انداختم.
اگر کمي فقط کمي با فكر جلو مي رفتم و زود در مقابلش جبهه نمي گرفتم شاید از خیر لجبازی و رو کم کني مي گذشت .
البته شاید....
آهي کشیدم و با گفتن "کاری نكردم "چرخیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم که دستي روی شونه م قرار
گرفت.
برگشتم و عمه رو دیدم.
لبخند محزوني به لب داشت . عمق درد رو از جز به جز صورتش مي تونستم تشخیص بدم .
صورتي که زیر بار غم ، خیلي زودتر از رسم روزگار در خود مچاله شده بود.
با صدای آرومي گفت:
عمه –مي دونم خیلي سخته اما در مقابل رنج هایي که مي بری ، صبور باش . صبر ، اوج احترام به حكمت های خداست ؛ زیباترین پاسخي که به خالق مي دی و مطمئن
باش زیباتر جواب مي گیری.
و حق داشت . جوابي که خدا در مقابل صبر به بنده ش ميده به قدری زیباست که جای هیچ گله ای نسبت به اون
صبر باقي نمي مونه.
لبخند کم جوني زدم .
شاید اگر کسي مي تونست من و
حالم رو به خوبي درك کنه همین عمه ی امیرمهدی بود.
نتونستم جمله ای پیدا کنم که در جواب حرفش بگم . برای همین آروم گفتم:
من –مي رم چای بریزم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شانزده
لبخند کم جوني زدم .
شاید اگر کسي مي تونست من و
حالم رو به خوبي درك کنه همین عمه ی امیرمهدی بود.
نتونستم جمله ای پیدا کنم که در جواب حرفش بگم . برای همین آروم گفتم:
من –مي رم چای بریزم.
با بر هم گذاشتن چشماش تأییدم کرد و من آروم به سمت آشپزخونه راه افتادم.
سیني به دست اروم به سمت اتاق رفتم .
صدای پچ پچ شون مي اومد و معلوم بود خواهر و برادر دارن حرف ميزنن .
دلم نمي خواست مزاحم حرفشون بشم .
اما با شنیدن اسمم از زبون عمه ش ، قدمي به جلو برداشتم
و گوش هام رو تیز کردم.
عمه –خیلي سخته . تو این سن برای این دختر سخته . یه تازه عروس باشي و این کارارو انجام بدی ؟
باباجون –من که بهت گفته بودم این دختر فرشته ست . به خدا گاهي فكر مي کنم این عروس از سر ما زیادیه.
کاری که از دستم بر نمیاد براش انجام بدم غیر از اینكه دعا کنم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره.
عمه –هر کاری از دستت بر میاد براشون انجام بده آقا داداش . هم این دختر و هم امیرمهدی لیاقت یه زندگي
خوب رو دارن .
باباجون –به خدا تموم سعي م رو مي کنم . هیچوقت فكر نمي کردم دختری که امیرمهدی ازش حرف مي زنه همچین کسي باشه .
فقط نمي دونم چرا آقا داداش همه ی
اینا رو مي بینه و ازش راحت مي گذره ، و مدام به چادر سر نكردنش ایراد مي گیره!
عمه –عقاید آقا داداش رو که شما خودت بهتر مي دوني !
با این حال من سعي مي کنم تو این سه روز که اینجام باهاش حرف بزنم.
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش
معنا داشت و اون هم چادر بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تیکه_کتاب
آری، بشر موجود سرسختیست.
من تصور میکنم بهترین تعریفی که میتوان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت میکند.
📓#خاطرات_خانه_مردگان
🖋️: #داستایفسکی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شود سَبز، باغ اُميدم
🌿🧡
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفدهم
چشم بستم نه از سر خشم بلكه از سر درموندگي . عموی امیرمهدی دست بردار نبود . فقط یه چیز تو قاموسش
معنا داشت و اون هم چادر بود .
کي حكم داده که هر کي بي چادر باشه مشكل داره ؟ که خدا رو نمي شناسه ؟
مگه من ، بي چادر ، در گیر و دار
رضای خدا به ایماني دلچسب نرسیده بودم ؟
آهم رو در سینه خفه کردم و زیر لب گفتم "خدایا مي دونم که مي بیني و مي دوني . من به همین دلخوشم "
-چاییا یخ کرد.
با صدای آروم عمه چشم باز کردم . داخل هال ، رو به روم ایستاده بود.
لبخندش دلگرم کننده بود و چشم رو هم گذاشتنش برای محكم کردن قدم هام . فهمیده بود حرفاشون رو
شنیدم.
جلو رفتم و چای رو بهش تعارف کردم . بعد از برداشتنش به سمت باباجون رفتم و سیني رو جلوش گذاشتم.
وقتي چاییشون رو خوردن بابا جون با یاالله ی بلند شد و ایستاد:
باباجون –خب بابا جان اگه کاری نداری من برم . عصر که اومدم مي برمش حمام که برای فردا آماده باشه.
سری تكون دادم:
من –ممنون . وسایلش رو آماده مي کنم.
لبخندی زد:
باباجون - نمي خواد بابا . خودم میام همه چي رو آماده مي کنم . راستي بابا چیزی نميخوای سر راه بخرم ؟
من –نه ممنون . همه چي داریم.
موقع بیرون رفتن به زور چند تراول کف دستم گذاشت و
اعتنایي به رد کردنش از طرف من نكرد.
و تنها یك چیز به زبان آورد:
باباجون –این خرجي خونه تون نیست بابا . این مشتلق کاریه که کردی . ازت ممنونم باباجان . خدا خیرت بده که
یه راه پیش پای نرگس و رضا گذاشتي.
و من برای یكبار دیگه شرمنده ی مهربونیش شدم و تنها تونستم به "کاری نكردم "اکتفا کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هجدهم
باباجون –این خرجي خونه تون نیست بابا . این مشتلق کاریه که کردی . ازت ممنونم باباجان . خدا خیرت بده که
یه راه پیش پای نرگس و رضا گذاشتي.
و من برای یكبار دیگه شرمنده ی مهربونیش شدم و تنها تونستم به "کاری نكردم "اکتفا کنم.
بعد از رفتن باباجون نوبت عمه بود که لب به تشكر باز کنه
عمه –واقعاً دستت درد نكنه مارال جان . وقتي مي خواستم بیام اصلا ً فكر نمي کردم یكي از آرزوهام برآورده بشه .من که نه تو عقد شما بودم ونه تونستم تو عروسي
محمدمهدی باشم ولي خدا رو شكر عقد نرگس هستم . من که
غیر از این سه تا برادرزاده ی دیگه ای ندارم.
لبخندی زدم:
من –همش خواست خدا بود . من که کاره ای نبودم.
عمه –تو وسیله ی خیر خدا هستي . آدم باید از واسطه های خیر هم تشكر کنه و بابتشون شكر بگه.
بعد در حالي که بالشت پشت امیرمهدی رو درست مي کرد ادامه داد:
عمه –الهي تو زندگیت خیر ببیني دختر.
و من مردد مونده بودم که پس چرا من هیچوقت از آدم هایي که تو زندگیم واسطه ی خیر بودن تشكر نكردم ؟
چرا شكر نگفتم ؟ چرا حواسم نبود آدم های اطرافم تو داشتن امیرمهدی چقدر بهم کمك کرده بودن !
من باید به دیدن پدر و مادرم مي رفتم . باید مي رفتم و ازشون تشكر مي کردم .
از اونا و مهرداد و رضوان و..
شاید خیلي آدم دیگه.
دعاهایي که بدرقه ی راهم شدن به همون روز ختم نشد و تا روز بعد هم ادامه داشت . دعاهایي که شد بیمه نامه ی زندگیم .
اون روزا به این نتیجه رسیدم که اگر با نشوندن یه شادی به دل کسي ، دعاهای به اون قشنگي بدرقه ی راه آدم مي شه پس چرا ما آدما این شادی های کوچیك
ودعاهای به اون عظمت رو ندیده مي گیریم ؟
عمه بهم اطمینان داد که پیش امیرمهدی ميمونه و مي تونم اگر کاری دارم بعد از ساعت کلاسم انجام بدم.
* **** *
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem