eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي خالي بود بابا. مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی. باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي اختیار گفتم: من –کار خوبي کردین. باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم... لبخند زد: باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي بهتره . همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش باباجان . فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه. بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و گفتم: من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟ باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن امیرمهدی دچار مشكل نمي شي. بي اختیار از دهنم پرید: من –اونكه دائم مي گه برو.. سری تكون داد: باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن. من –چجوری ؟ باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف ميزنه . منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب... قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده . نگرانته. من –حرفاش منو به هم مي ریزه. باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشار از روتون کم بشه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه‌های زیارتی 💔💔💔💔 سلام امام رضا علیه‌السلام اسمت دوا امام رضا علیه‌السلام دق میکنم اگه یه سال… مشهد نیام امام رضا علیه‌السلام https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه. همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم. مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون . با شرمندگي گفتم: من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین. روی سرم رو بوسید: مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟ باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت: باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین. سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم. بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن . *** خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت. امیرمهدی لب باز کرد به تشكر: امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو. عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟ امیرمهدی لبخندی زد و گفت: امیرمهدی –بببلللللله... خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون . عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. لبم به لبخند باز شد. امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم. خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلي جلوی ماشین و کمربندش رو بست. یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت: عمو - خب عمو کاری نداری ؟ و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد: عمو –شما کاری ندارین ؟ مي خواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟ من –نه . ممنون . خیلي زحمت کشیدین. با "خواهش مي کنم "جوابم رو داد و خداحافظي کرد . فقط اومده بود بهم کمك کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپي. وقتي رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم: من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟ لبخندی زد و ابرویي بالا انداخت. منم شونه ای بالا انداختم: من –ایراد نداره .. از امروز مي بیني ! .. مي توني تا بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا! معترض اسمم رو صدا کرد . از دو روز پیش که به پدرش ومحمد مهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفي نزنه پر و بال گرفته بودم. ضربه ی آرومي به شونه ش زدم و گفتم: من –بزن بریم .. مي خوام سر حال بیارمت تا تو باشي هي نگي برو خونه ی بابات! و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم. وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود! با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم. نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی. "سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید. پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون . با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم. نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره . کمي نگران شدم. به دنبالشون راه افتادم. برگشت و نگاهم کرد: پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم. باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟ اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران بودم. بلند گفتم: من –صبر کنین. برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد. بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم. من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟ چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد: پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین. چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم . هر چند که باز هم نگران بودم. و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده. وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون بشه. با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید. پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ، امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد. لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد . نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به هم تحویل دادن . وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم: پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✋عضو شوید : ↩️کانال مرجع دبیرخانه مرکزی پنجمین جشنواره ملی فرهنگی هنری و پژوهش فردخت در ایتا👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ▪️باشگاه مخاطبین ملی ▪️آخرین اخبار استانها ▪️شبکه ملی طراحان برتر ایران ▪️صنعت پوشاک ملی و بین المللی ▪️ رخدادهای حوزه مد و لباس کشور ▪️ اعلام دوره های آموزشی تخصصی.. 💥و به زودی ! 📡اخبار پنجمین دوره از کانال دبیرخانه مرکزی جشنواره 👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿بابت همه نعمت هایی که داریم و بهشون عادت کردیم ... خدایا شکرت ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem