( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
⑥ | #قسمت_ششم
- مادرا حرف همو میفهمند. فرهادِ من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره.
حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هقهق گریهاش همراه بود.
- آقا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود.
من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی... من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچۀ من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
- هر چند که شهادت من تنها کافی نیست. ولی شما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی... زنده.
قاضی آدم صبوری بود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آنقدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعتهایش لنگی میزند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول میکشد و یک روز با حجم سه روز پیش میرود.
کوتاه و بلندی زمستان و تابستان هم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد. حرفها و عملها، نیتها و افکار و... هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدمهایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما... حرف مادر خرابش کرد.
تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرفها و حرفها. قاضیها با حرفهاست که حرفهای میشوند. برای حل معماها، خیلی از نشانهها را در همین حرفها پیدا میکنند، عکسها و فیلمها هم حرف دارند که میشوند مدرک...
اما بالاتر از همۀ آن ها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
چند روز بعد که فرهاد آمد برای دریافت حکم، قاضی دستش را مقابل دهانش مشت کرد و گفت:
- فرهاد محبوبی 23ساله. دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان.
فرهاد با سکوت سر پایین انداخته بود که قاضی ادامه داد:
...
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_ششم
چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمیتونست عروس خانوادهي ما بشه.
از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون میخوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه .
و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون
روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود .
***
با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط
چند تکه از موهام رو رنگ کرد .
اول به خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد .
ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو ردکرد .
چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد .
اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا
نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت گفتم .
اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد .
وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل
هاي پاشنه دارم ؛ حس خوبی پیدا کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_ششم
از این بدتر مي شد ؟
حتماً خان عمو جلوی اونا هم مي خواست هر چي به دهنش میاد بهم بگه!
خان عمو شروع کرد به توضیح هر چي که ميدونست و از
نظر خودش درست بود و نرگس با سرعت اومد نزدیك من.
زیر بازوم رو از دستای پدرش بیرون کشید و در حین فین
فین کردن بلند گفت:
-کجا بره ؟ بمونه و مطمئن بشه حال امیرمهدی خوبه بهتره .
بره خونه دیوونه مي شه.
و صدای طاهره خانوم از جایي نزدیك ، کمي مرهم روحم شد.
-بیا مادر پیش خودم بشین.
و انگار روی صحبتش با بقیه باشه ادامه داد.
_مراعات حال این نو عروس رو بكنین . جون تو تن این بچه نمونده.
و چقدر سعي داشتن حال زار خودشون رو نشون ندن .
شاید این حس اطمینان از خوب شدن امیرمهدی که تو
لحنشون بود من ناامید رو امیدوار کرد که جون به پاهام برگشت.
وقتي کنار طاهره خانوم جا گرفتم پدر امیرمهدی تسبیح
تو دستش رو به سمتم گرفت.
-بیا بابا جان . ذکر آرومت مي کنه .
نگران نباش خدا بزرگه.
نگاهش کردم . پلك بر هم گذاشت و با تكون دادن سرش
بهم اطمینان رو تزریق کرد.
و من دل بستم به بزرگي خدا.
نور امید تو دلم سوسو زد و حالم کمي بهتر شد گرچه که هنوز هم زخم خورده ی حرفای دقایق پیش بودم.
ملیکا رو به روم به دیوار تكیه داد و کینه توزانه نگاهم کرد . انگار من با ماشین به امیرمهدی زده بودم !
هیچ فكرنمي کرد که حال من خیلي بدتر از چیزیه که نشون مي دم
. که من همه ی دنیام تو اتاق عمل بود .
یعني امیرمهدی دنیای اونم بود ؟
شروع کردم به ذکر گفتن .
تا شاید اروم بشم .
تا شاید بگذرن دقایق زجر دهنده ی بي خبری.
مامان و مهرداد و رضوان کنارم بودن .
مهرداد نادم نگاهم مي کرد .
انگار چشماش با بي زبوني عذرخواهي ميکردن از بي حواسیش به من .
از اینكه برای دقایقي یادش
رفته بود که خواهرش در چه حالیه .
شاید هم چون زیاد به فكرم بود یادش رفته بود به جای دویدن دنبال تخت
امیرمهدی و نگراني برای شوهر من ، باید کمي هم به من فكر کنه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem