( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتاد_و_دوم
شیمیایی زدند، میدوید تا بداند همه ماسک زدهاند، به یکی دلداری میداد، دریچۀ هوای ماسک دیگری را باز میکرد و...
دید که رزممندهٔ جوانی ماسک ندارد، ماسک خودش را درآورد و به آن رزمنده داد؛ خودش شیمیایی شد.
بستری شد در رختخواب، گوشۀ خانه با بدنی تاولزده و دردی زیاد؛ اما لبخندش باقی بود و نمازها و مناجاتهایی که من آرزوی شنیدنش را دارم.
(راستی آقای قاضی میشود خواب یک خوب را دید، یک خوبی که شهید هم باشد. یک شهیدی که همشهریت هم باشد. بعد خواب را کسی ببیند که عمری برعکس شهدا زندگی کرده است؟)
ا□
فرماندهای که کفش نیروهایش را واکس میزده، پیشانیشان را میبوسیده، به رویشان لبخند میزده و... یک فرماندۀ واقعی است.
بعد در عملیات همین نیروها مقابل چشمان فرمانده پر پر بشوند، اما او مثل کوه محکم بماند و برای بقیۀ نیروهایش چنان محکم صحبت کند که انگار همه هستند، پس فقدانی نیست و کاری است که با توکل بر خدا حل میشود.
اما کاملتر اینکه کنار همۀ این محبتها، به فکر تربیت نیروهایش هم باشد؛ از اینکه موقع رانندگی خلاف کند و تذکر بدهد و برش گرداند، از اینکه گواهینامه ندارد و در حسرت موتورسواری نگهش دارد. از اینکه تذکر اذان و نماز را بدهد، از اینکه نگذارد میوهای که حق همه هست را تنهایی بخورد، از اینکه بگوید:
- سلام عرض شد دیگر چه معنا میدهد، قشنگ بگو سلام علیکم...
عبدالمهدی عبدی بوده که عبد تربیت میکرده است!
شاهرخ انقدر واضح سکوت کرده است که وحشت میکنم. دست میگذارم روی شانهاش و تکانش میدهم. نگاه از قله و دامنۀ کوه میکند و میدوزد روی زمین و نامفهوم حرفی میگوید.
منتظر نگاهش میکنم تا خودش بخواهد.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_دوم
درستکار – معلوم نیست چی پیش بیاد . شما هم که اصلا رعایت نمیکنین.
اخمی کردم .
تو اون حالت ترس ، توقع داشت فکر بهشت و جهنمش باشم !
من – الان بهشت و جهنم مهمتره یا جونمون ؟
درستکار – هر دو .
از حرص صورتم رو به سمت مخالف چرخوندم .
دلم می خواست هر چی فحش تو دنیا بلدم بهش بدم تا دلم خنک شه
.
من داشتم از ترس میمردم و این جناب فکر بهشت و جهنمش بود
.
کاش خدا بودم و خودم می نداختمش وسط آتیش جهنم و با لذت به
سوختنش نگاه می کردم !
صداي زوزه هایی که نزدیک تر شده بود و انگار از پشت قله ي جلو رومون میومد باعث شد با ترس و التماس
نگاهش کنم .
سریع برگشت به سمت جایی که حس می کردیم صدا از اون سمت میاد .
آروم گفتم .
من – چیکار کنیم ؟
هنوز نگاهش به همون سمت بود که گفت .
درستکار – نمی دونم .
با تشر ، بلند گفتم .
من – یعنی چی نمی دونم ؟
سریع برگشت به سمتم و با شماتت گفت .
درستکار – اینا به اندازه ي کافی شامه ي قوي دارن .
نیاز نیست شما با داد زدن راه رو کامل نشونشون بدین .
بغضم بیشتر شد .
پا کوبیدم رو زمین .
من – من می ترسم .
باز هم نگاهی به سمت قله انداخت .
درستکار – نمی دونم چی پیش میاد . فقط از کنارم دور نشین .
و بعد آهسته تر گفت .
درستکار – راضی هستین یه صیغه بخونم که اگر نیاز بود دستتون
رو بگیرم ..........
مبهوت برگشتم و خیره شدم به صورتش که داشت قله رو نگاه میکرد .
خوب بود محرم شدنمون .
حداقل هر وقت نیاز بود از ترس دستش
رو بگیرم هی فکر اون دنیاش رو نمی کرد .
و نمی گفت مراعات کنم .
اگر موقعیت بهتري بود حتما برای این محرم شدن کلی اذیتش می کردم و یه عالم نقشه می کشیدم که کاري کنم که از محرم شدن
پشیمون بشه .
ولی ...
با " یا ابوالفضل " گفتن زیر لبش نگاهم رو به رد نگاهش دوختم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_دوم
"
***
سرکي کشیدم تو بخش.
خداروشكر نه از خان عمو خبری بود و نه از پورمند.
لبخندی زدم و خوشحال به سمت اتاق امیرمهدی رفتم . تو راه برای پرستار بخش سری تكون دادم و در جواب
لخندی گرفتم.
از پشت شیشه نگاهم رو به امیرمهدی دوختم و آروم گفتم
-خدا چرا چشماش رو باز نمي کنه ؟
-برای اینكه نمي خواد.
با ترس به سمت صدا برگشتم و با دیدنش قدمي عقب رفتم.
پورمند دست تو جیب ، چند قدم اون طرف تر ایستاده بود
و با اخم نگاهم مي کرد .
عین اجل معلق سر رسیده
بود . کجا بود که من ندیده بودمش ؟
مثل خودش اخم کردم:
-اگه همه گفتن نون و پنیر تو یكي سرت رو بذار و بمیر.
-هه .. ضرب المثل یادت دادن جوجه ؟
اخمم بیشتر شد:
-مواظب حرف زدنت باش!
-چیه از جوجه گفتنم خوشت نیومد ؟ جوجه ای که از ترست هر روز با بزرگترت میای دیگه!
_به تو ربطي نداره . برو رد کارت.
کمي به جلو خم شد:
-کار من تویي.
نفس پر حرصي کشیدم . آدم نمي شد که!
-مي ری یا جیغ و داد کنم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem