eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| دیگر چیزی نمی‌گوید تا من حرف بزنم: - چیه تو هم داری از همون چیزی عذاب می‌کشی که من می‌کشم؟ - واقعاً چرا فرهاد؟ دوست ندارم شانه بالا بیندازم. این را یک فحش به خودم تلقی می‌کنم. شانه بالا انداختن یعنی بی‌خیال؛ اما من نمی‌خواهم بی‌خیال باشم نسبت به زندگی که از دست داده‌ام. شاهرخ نگاه از زمین می‌کند و می‌دوزد به چشمانم و می‌گوید: - چی اولویت زندگی ما بود که این‌ها رو نه شنیدیم و نه خوندیم! هان! تو می‌دونی فرهاد؟ چرا این‌جوری شد؟ نه من باید بدونم و نه تو؟ کی داره این وسط برای زندگی من و تو نقشه می‌کشه که نه من بشنوم و نه من بخونم و نه من دلم بخواد که بدونم؟ - می‌دونی چه حسی دارم شاهرخ؟ - حس یه گوسفند که فقط مشغول چرا بودم و نشخوار کردم! چشم می‌بندم و از شاهرخ ممنون می‌شوم که واقعیات را این‌طور می‌کوبد تخت سینۀ آدم. نفس‌بُر می‌کند مخاطبش را! می‌گویم: - من و تو اصلاً توی ذهنمون هم دنبال این نیستیم که بریم یه چیزایی فراتر از زندگیمون بفهمیم، که باهاش بشه مثل آدم زندگی کرد! - چرا؟ - چی چرا؟ - فرهاد! آدم این نیستم که وقتی کاری را انجام نمی‌دهم، راجع به آن توصیه و حرف و حدیث بخوانم؛ اما آدم این هستم که آن‌چه را شنیدم بگویم: - یه بار یکی داشت برامون درس می‌داد می‌گفت یه سری اطلاعات به شما داده می‌شه که نیازی بهش ندارید! - کی می‌ده؟ ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اگر موقعیت بهتري بود حتما برای این محرم شدن کلی اذیتش میکردم ویه عالم نقشه میکشیدم که کاری کنم که از محرم شدن پشیمون بشه. ولی.... با یا ابوالفضل گفتن زیر لبش نگاهم رو به رد نگاهش دوختم. یکی ........ دوتا ......... سه تا .......... و گرگ بودن یا سگ گرگی ؟ شایدم شغال ! نمی دونستم . دهنم از ترس خشک شد . احساس می کردم هوا براي تنفسم زیادي سنگینه . دهن بازم هوا رو می بلعید . بینیم با ولع دم می گرفت . ولی نفس کم آورده بودم . حس می کردم ریه هام به خشکی افتادن . با همون لب هاي از ترس خشکم گفتم . من – بخون . جلوم سنگر گرفت . اون حیوونا آروم آروم به طرفمون راه می گرفتن . از سمت قله به سمت پایین می اومدن و گاهی از روي سنگی به سنگ دیگه می پریدن . در همون وضعی که بودیم گفت . درستکار – مهریه ؟ با ترس خودم رو بهش نزدیک تر کردم و بدون اینکه از اون حیوونا چشم بر دارم گفتم . من– هر چی شد . خاك . آب ... وسط حرفم جمله اي رو به عربی گفت . و بعد از تموم شدن جمله ش ، دست چپش رو به عقب آورد و من رو به خودش چسبوند . کامل بهش نزدیک بودم. انگار دو تا آدمی که یه لباس تن کرده باشن و به اجبار نمی تونن از هم فاصله بگیرن . می دونستم این کارش براي محافظت بیشتر از منه . وگرنه اهل سواستفاده نبود یا بهتر بگم من اون لحظه ازکارش اینجوري برداشت کردم ............ گرگ ها با فاصله از ما ایستاده بودن و از دو طرف محاصره مون کرده بودن . شش تا گرگ . درستکار کمی سرش رو به طرفم چرخوند . با صداي خیلی آرومی گفت . درستکار – ممکنه باهاشون درگیر بشم . وقتی گفتم ، باید برین به سمت هواپیما . سعی کنین تو کابین خلبان قایم شین و درش رو محکم ببندین که با ضربه هم باز نشه . چنگ انداختم به پشت لباسش . من – تو چی ؟ با دست کمی من رو از خودش دور کرد . درستکار – آماده باشین . می خواست چیکار کنه ؟ یعنی باید ولش می کردم می رفتم ؟ نه . نمی تونستم . اگر دو تا کلت داشتیم می شد یه کاري کنم ولی با دست خالی چه جوري باید کمکش می کردم ؟ دلم نمی اومد تنهاش بذارم . می دونستم به همون اندازه که مادر و پدر من نگران من هستن مادر و پدر اونهم نگرانشن . و همینطور خواهرش که می گفت خیلی بهش وابسته ست . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -مي ری یا جیغ و داد کنم ؟ پوزخندی زد : -واسه همین مي گم جوجه ای دیگه ! به جای یه گفتگوی آروم دنبال جیغ و دادی! -چون حرف حالیت نمي شه. ابرویي بالا انداخت: -اتفاقاً اوني که حرف حالیش نمي شه تویي . نمي خوای از شوهرت جدا بشي نشو . ولي رو پیشنهاد من فكر کن. از عصبانیت دستام رو مشت کرد: -آدمي به مزخرفي تو ندیدم. -همچنین. _پس چرا اینجا وایسادی ؟ لبخندی زد: -چون هنوز سر حرفم هستم . بیا فعلا دوست بشیم تا تکلیف شوهرت معلوم بشه. و با ابرویي بالا انداخت . با حرص قدمي جلو رفتم. -منم سر حرفم هستم. -کدوم حرف ؟ -همون که تو آشغالي ! دست از سرم بردار . وگرنه به جرم مزاحمت ازت شكایت مي کنم. و صدای شخصي دورتر از ما ، جمله من رو ادامه داد: -منم شهادت مي دم چیا بهش گفتي. از شنیدن اون صدا قلبم ایستاد! با دهن باز به سمت پویا برگشتم. تو آستانه ی ورودی راهروی اتاق امیرمهدی ، دست تو جیب ایستاده بود. پیراهن مردونه ی مشكي و ته ریش و موهای کمي در هم و ژولیده ، ارمغان دیدارمون بود . چشم هاش قرمز بود و نشون مي داد حال خوبي نداره . انگار عزادار بود . و... انگار که نه ! واقعاً عزادار بود. بي حال ، اخمي به پورمند تحویل داد: -داری چه غلطي مي کني ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem