( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هشتاد_و_نهم
مداحی میکردم. در تبلیغات بودم و مداح. به من گفت:
- تو زبانت و دلت نام انبیا را بیشتر از هرکس میبرد، سعی کن همیشه با وضو باشی. هیچوقت هم سعی نکن با کلمات پرسوز اشک به چشم مردم بیاوری. اول این سوز را به دل خودت بینداز، آنوقت میبینی خدا لطف میکند و مجلست هم پرشور میشود.
ا□
حاجقاسم علاقۀ خاصی به عبدالمهدی مغفوری داشت...
- ای جان. ای جان جانان.
شاهرخ با شنیدن اسم حاجقاسم کلمات بالا را میگوید. این حرف شاهرخ حرف دل همۀ مردان و جوانمردان است. اصلاً حاجقاسم را نمیشود دوست نداشت. شاهرخ ادامۀ جان جانانش میگوید:
- ببین من توی عالم هیچ کس رو قبول نداشتم، برای حاجقاسم قیام میکردم. اینو بنویس. نوشتی؟
- آره بابا نوشتم.
- نه، نوشتی افتخار ما این است که حاجقاسم سلیمانی از کرمان است؟ هان ببینم نوشتی؟
برگه را میگیرم مقابل چشمانش تا ببیند. میگیرد و با دقت نگاه میکند و میبوسد. اسم حاجقاسم را میبوسد و میگوید:
- به جان این عبدالمهدی که مرد، یکیه؛ اونم حاجقاسم. من وقتی اینجا الواطی میکردم و فکر میکردم خیلی مردم، حاجی دنیا رو شخم میزد تا جون بچهها و زنا رو از دست کثافتای آمریکایی و داعشی نجات بده. نوشتی؟
برگه را میگذارم مقابلش با خودکار. قلم بر میدارد و مینویسد:
- نوکرتم به مولا هر جای عالم که باشی!
برگه را میگذارد مقابلم با خودکار.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_نهم
نگاهش پر از حرف بود و من نمی فهمیدم حرفش رو .
اومد نزدیک .شونه به شونه م ایستاد .سرش رو انداخت پایین .
امیر مهدي – هر چی امر بفرمایین بر
دیده ي منت .
ولی باور کنین براي این بازي ؛ من ، بازیگر خوبی نیستم
یه لحظه از حرفش جا خوردم .
یعنی فهمید دارم اذیتش می کنم ؟
کمی خودم رو جمع و جور کردم .
خیره به نیم رخش گفتم .
من – کدوم بازي ؟
لب باز کرد جوابم رو بده که با صداي یکی از مرداي محلی هر
دو سرمون رو چرخوندیم .
- مهندس !
باید بمونید تا گروه امداد برسه .
اگر امکانات نداشتن
می بریمتون روستاي خودمون .
مرد نزدیکمون شد .
اسمش فتاح بود .
خودش اینجوري گفته بود .
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – ممنون .
صبر می کنیم .
آقا فتاح که لهجه ي جنوبی خاصی داشت گفت .
فتاح - فکر کنم گرسنه باشین ، نه ؟
امیر مهدي نیم نگاهی به من انداخت و جواب داد .
امیرمهدي – از دیشب چیزي نخوردیم .
آقا فتاح سري تکون داد .
فتاح - الان بچه ها رو می فرستیم براتون چیزي بیارن .
گرچه که طول می کشه .
ولی بهتر از گرسنگیه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – نیازي نیست .
می تونیم بازم صبر کنیم .
فتاح - راه دور نیست مهندس .
تا رسیدن گروه امداد باید جون
بگیرین .
و رفت سمت سه تا مردي که باقی مونده بودن .
می خواستم امیرمهدي رو بزنم .
من که شب قبل به لطفش غذاي
چندانی نخورده بودم .
از لحظه اي هم که
گرفتار گرگا شدیم به قدري انرژي از دست داده بودم که ناي ایستادن نداشتم .
فقط به لطف اذیت کردن
امیرمهدي جون تو تنم مونده بود .
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت .
منم همچین چپ چپ نگاهش
کردم که باعث شد کامل نگاهم کنه .
امیرمهدي – چیزي شده ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من– انگار نه انگار زنتم .
نباید ازم بپرسی گرسنه هستم یا نه ؟
ابرویی بالا انداخت .
امیرمهدي – ببخشید .
حواسم نبود .
قري به گردنم دادم .
من – خوبه خودت صیغه رو خوندي .
لبخندي زد و نگاهش رو از صورتم گرفت .
امیرمهدي – گفتم که ببخشید .
کافی نبود ؟
لبخندي زدم .
کافی بود .
البته اگر می دونست چه نقشه ي توپی
براش کشیدم !
بازم موندم چه نیروییه که وادارم می کنه اذیتش کنم ؟
اونم پسري که از دیرزو عصر تا اون موقع باور کرده بودم خوب بودن و پاك بودنش رو .
فقط زیادي مثبت بود و شاید
به همین دلیل می خواستم اذیتش کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتاد_و_نهم
. پس چرا من نمي تونستم درسم رو درست پس بدم ؟
نمي تونستم ؟ باید تلاش مي کردم . مگر نه اینكه برای همپا شدن با امیرمهدی تلاش کرده بودم ، از اون که سخت
تر نبود ؟
پس کمي خودم رو جمع و جور کردم . آب دهنم رو قورت دادم.
همچنان اخم داشتم .
دنبال جمله ای گشتم تا بتونم شرِ
یكي از دو مرد رو به روم رو کم کنم .
از زیر چشم نگاهشون کردم.
پویا با لبخند کجي نگاهم مي کرد .
فهمیده بود حرفش بي
تأثیر نبوده
اما پورمند ابرو گره کرده خیره بود بهم.
چیزی مثل برق از ذهنم گذشت .
حس مي کردم نمي تونم
تو یه زمان جواب هر دو رو جلوی اون یكي بدم . چه بسا مداخله ی هر کدوم اوضاع رو بغرنج مي کرد.
اخمم رو بیشتر کردم و خیلي جدی و خشك رو به پورمند
گفتم:
-بعداً حرف مي زنیم . بهتره برین به کارتون برسین!
و در حقیقت فرستادمش دنبال نخود سیاه تا سر فرصت برای اون همه گستاخیش حرفي دست و پا کنم که نتونه
دیگه قدم جلو بذاره.
با اینكه نرمشي در رفتارم نبود اما پورمند لبخند زد . انگار
برای خودش رویابافي کرد و حرفم رو به منظور دیگه ای برداشت.
مهم نبود . به وقتش باید این آدم رو سر جاش مي نشوندم
پورمند نگاه عاقل اندر سفیهي به پویا انداخت و من رو
مخاطب قرار داد:
-پس تا بعد .
و چرخشي نمایشي زد و دستي برام تكون داد و رفت.
تو دلم بهش پوزخندی زدم .
مطمئناً چند روزی با تفكر
غلطش خوش بود . چه اهمیتي داشت ؟
رو کردم سمت پویا که داشت با بهت نگاهم مي کرد.
اول نوبت این بود بعد پورمند . تا کي دیگران مي خواستن
مواظب این نهال نو پا باشن ؟
تا کي مثل یه شاخه ی
طرد و شكننده مي خواستم به دیگران تكیه کنم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem