eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| پدری، پسرش رفته بود جبهه. پدر رفت که برش گرداند. عبدالمهدی را دید و گفت: - مادرش ناراحت است آمده‌ام ببرمش. عبدالمهدی گفت: - بسیجی‌ها امر رهبرشان را به جان و دل انجام می‌دهند. ما چه کاره‌ایم؟ فقط وسیله‌ایم. بچه‌ها، خودشان راهشان را انتخاب می‌کنند. پدر گفت: - درسش؟ عبدالمهدی گفت: - الآن می‌روند برای جنگ، می‌آیند درس هم می‌خوانند، اصلاً اگر این‌ها نروند چه‌کسی برود؟ حالا هم همان‌ها شده‌اند نخبه‌هایی که پای علم ایران ایستادند و با تشویق اساتید خائن و یا برای لذت و آرامش خودشان اپلای( ادامه تحصیل و سکونت در خارج) نکردند. کسانی‌که می‌روند و تمام استعدادشان را تقدیم کشورهای تحریم‌کننده ایران می‌کنند همان‌هایی هستند که عبدالمهدی باید تنبیه‌شان کند، البته اگر لیاقت داشته باشند مقابل عبدالمهدی بایستند. ا□○° شهر بستان که آزاد شد، وقت آباد کردنش بود. عبدالمهدی را زیاد می‌دیدی که دارد کارگری می‌کند. کارش که در سپاه تمام می‌شد، به جای استراحت می‌رفت کمک تا خانه‌های مردم زودتر ساخته‌ شود. ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین @heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 درستکار– بیاین این طرف . با دستش به طرف خودش اشاره کرد . پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم . با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح . خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون می گردوند آروم به سمتمون اومد . منم با ترس اطراف رو می پاییدم . آروم گفت . درستکار – حواستون به پشت سرمون باشه . با این حرف ترس تو بدنم بیشتر رسوخ کرد . سریع برگشتم به سمت مخالف . چیزي نبود . با ترسی آشکار که صدام رو مرتعش کرده بود گفتم . من – هیچی نیست . درستکار – خدا کنه تعدادشون زیاد نباشه . با ترس چرخیدم به سمتش . من – تعداد چی ؟ درستکار – نمی دونم زوزه ي گرگه یا شغال . از ترس حالت تهوع گرفتم . گرگ ؟ از ترس چنگ زدم به پشت لباسش . تکون بدي خورد . درستکار – چی شده ؟ با لرز گفتم . من – می ترسم . آروم گفت . درستکار– اگر یکی دوتا باشن نگرانی نداره . فکر کنم بتونیم با این کلت جونمون رو نجات بدیم . به کلت تو دستش خیره شدم . تیراندازي بلد بود ؟ حتما دیگه . مطمئناً سربازي رفته بود . ولی به اینکه بتونه با یه تیر حیوون رو از پا در بیاره شک داشتم . خودم رو بهش نزدیک کردم . و تقریباً چسبیده بهش گفتم . من – اگه بیشتر بودن چی ؟ عین برق گرفته ها تکون بدي خورد و ازم فاصله گرفت . برگشت به سمتم . نفسش رو رها کرد . سرش رو به حالت تأسف تکون داد . درستکار_ معلوم نیست چی پیش بیاد . شما هم که اصلا رعایت نمی کنین . اخمی کردم . تو اون حالت ترس ، توقع داشت فکر بهشت و جهنمش باشم ! من – الان بهشت و جهنم مهمتره یا جونمون ؟ درستکار – هر دو . از حرص صورتم رو به سمت مخالف چرخوندم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -من که مي دونم آخرش کار خودت رو ميکني. -به خدا چیزی نمي شه. نفسش رو فوت کرد بیرون و کنار رضوان نشست: -مي خوای بازم اون دکتره اعصابت رو به هم بریزه ؟ رضوان هم ادامه داد: -احتمالا دوست داری خان عمو رو زیارت کني! حق به جانب نگاهشون کردم: -اگه ببینم یكیشون اونجاست یه راست بر مي گردم. مامان سری به تأسف تكون داد: _در هر صورت گفته باشم هر چي شد نیای مثل اون دفعه به خدا التماس کني تو رو هم ببره ! به خدا طاقت درد دیگه ای رو ندارم. و بغض کرد. عذاب وجدان ریخت به جونم با بغضش . رو بهش با نرمي گفتم: -الهي قربونت برم چرا بغض مي کني ؟ چشم دیگه نمي گم . دیگه اونجوری نمي کنم . خوبه ؟ سری تكون داد و اشكاش روون شد: -مادر نیستي که بفهمي آدم چه حالي مي شه وقتي بچه ش طلب مرگ از خدا مي کنه! درممونده دستي به سرم کشیدم . شاید راست مي گفت . مادر نبودم که حس مادری رو بفهمم ! درسته مي شه درك کرد که سخته ولي برای اینكه واقعاً این چیزها رو حس کرد باید مادر بود . مادر بود و زحمت مادرانه کشید و با چنین چیزی رو به رو شد. رفتم و مهر بوسه ای روی گونه ش زدم. -ببخشید . شما درست مي گي . هر کدومشون که تو بیمارستان بودن نمي رم . قول مي دم . مي شه گریه نكني مامان ؟ سری تكون داد. -تو رو خدا مارال دیگه درد رو دردام اضافه نكن . به اندازه ی کافي به خاطر زندگیت غصه مي خورم. -چشم. -برو . دیرت مي شه! لبخندی زدم. -بازم چشم. همراه اشك خندید: -خدا خیرش بده که این چشم گفتن به پدر و مادر رو یادت داد لبخندم خشكید . امیرمهدی رو مي گفت. سری تكون دادم: -نیستش که ببینه! مامان آه پر سوزی کشید: -برو . شاید کسي بیمارستان نباشه و بتوني ببینیش . برو زودتر. نفسم پر درد از میون سینه م راه به حلقم باز کرد و از بین لب هام به بیرون خزید " . کاش بود . کاش چشماش بازبود " ** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem