( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_یازدهم
صدای هقهق گریهاش اعصابم را یکباره پاره میکند:
- گریه کنی...
چه بگویم؟ گریه کند چهکارش میتوانم بکنم؟ سکوت من او را به حرف میآورد:
- خدا مرگم بده که بهخاطر من با آبروت بازی کرده... من نمیدونستم.
اما اینو مطمئنم که با یه مرد طرفم. برای جوونمردیت زندگیمو میدم و صبر میکنم.
تا تو نگی دیگه پا تو خونهای که سروش باشه نمیذارم.
این خواستۀ من هم هست. بود هم قبال. اما الان دیگر نمیشود این کار را کرد. حالا که دو خانواده تمام قرارها را گذاشتهاند و حرفها در فامیل پیچیده، بازی با آبروی یک دختر نه در مرام من است و نه در قاموس خدا!
فقط میشود لعن فرستاد به نامردی و
ماند تا شاید اتفاق خاصی رقم بخورد.
همین که با کلماتش غرورم را حفظ میکند کمی خیالم آرام میشود و میگویم:
- همین الان پا میشی میری خونه. با هیچکس هم دهن به دهن نمیشی.
مخصوصاً با سروش. سرت رو میندازی پایین، درست رو میخونی.
بگو چشم.
تمام طول صحبتم هقهق میکند. اصلا صدایم را شنید؟
- چشم. چشم. من به تو اعتماد دارم.
فقط دیگه بیا خونه. مادرجون دلواپسه.
خودت رو اذیت نکن... ببخش!
- الان گریه برای چیه؟ من کار دارم معلوم نیست کی بیام. شماهام نشینید پای تلفن و هی زنگ بزنید.
تلفن را که قطع میکنم نمیدانم که چه حالی دارد.
اما میدانم که دلم میخواهد کسی بیاید و حال من را خوب کند.
الان فقط دارم به خودم فکر میکنم. خودم و خودش!
قید بالاتر رفتن را میزنم و همانجا ولو میشوم و چشم میاندازم روی قبرستانی که قبرهایش از این ارتفاع طول و عرضی ندارند.
وقتی آدمها میشوند مورچه، سنگقبرها هم میشوند یک نقطه!
قسمتی از قبرستان مدام محل رفت و آمد است. دو ساعتی که این بالا هستم چشم به همان نقطه میدوزم؛
حتی اگر برای دفن هم میآمدند یکباره تمام میشد.
اما این رفت وآمد سر این قبر تمام نشدنی است انگار.
از صدای اذان ظهر که خیلی ضعیف به گوشم میرسد میفهمم که زیر آفتاب پاییزی میشود ماند اما کنار آدمهای رنگ و وارنگ شهری حتی نمیشود نفس کشید.
خودم را دلداری نمیدهم:
- میزنم. قید همتون رو میزنم. حتی مادر و سلما. یه تکه نون برمیدارم و یه
بطری آب. میام تو همین کوه یه جاییش رو سوراخ میکنم زندگی میکنم.
حالم از همتون بهم میخوره.
چهار تا آدم پیدا نمیشه که دلم رو خوش کنن.
نمیمونم بینتون که بخوام هربار به التماس بیفتم!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_یازدهم
#ازدواجصوری
روزها از پس میگذشت
یه هفته مثل برق و باد گذشت
و الان تو قطار در حال برگشتیم
همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم
برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا
بالاخره رسیدیم خونه
ساکم گذشتم تو اتاقم
-مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت
مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم
بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت
دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن
منو میگی قاطی کردم کلان
با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟
یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا
دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده
سارا:طرح آقا صادق هست
بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم
-آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟
عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟
-تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن
این چه طرحیه دادید
😡😡😡😡
عظیمی:خواهراحمدی
-هیچ دلیلی پذیرفته نیست
لطفا هم دیگه تو کاری که ب شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡
الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم
عظیمی:خواهر احمدی
نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم
سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد
خدایا 😭😭
چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره
گوشیم زنگ خورد
اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله
وحید:سلام آجی چی شده ؟
-یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم
وحید:باشه آروم باش اومدم
تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه
اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یازدهم
و اگر من با شخص دیگه اي هم همین ها رو تجربه میکردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم
می گشتم .
من_پویا اصرار نکن دیگه .خستهام. درضمن سر و وضعم اصلا برای دور دور مناسب نیست.
چشماش رو با دلخوري به چشمام دوخت .
پویا – نکن پرنسس . چرا انقدر سخت میگیری.
لبخند سر خوشی زدم .
من – باشه براي یه وقت بهتر .
تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد .
پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . کارهات رو بکن که بهونه نداشته باشی.
لبخند نیمه نصفه اي زدم .
با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت .
چه خوب می شد یه
حرکت عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون
لحظه بهش بدم .
عالی بود .
با این فکر لبخندي رو لبم نشست .
غافلگیري خوبی بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یازدهم
بی اختیار خم شدم و بو.سه ای روی پیشونیش نواختم .
و به اشكم اجازه دادم به بیرون راه بگیره . سرم رو به سرش تكیه دادم.
-کاش مي ذاشتن اینجا بمونم . کنارت رو همین تخت بخوابم که به خدا به همینم راضیم امیرمهدی .
ببینم نفس مي کشي ، جون مي گیرم .
نمي تونم برم خونه و به خودم
تلقین کنم همونجور که من راحت نفس مي کشم تو هم
داری راحت نفس مي کشي.
با ضربه ای که به شیشه ی مابین اتاق و راهروی بخش آی . سي . یو وارد شد صاف ایستادم .
نگاهم رو به شیشه دوختم .
پرستار بخش از اون طرف شیشه به ساعتش
اشاره کرد که یعني وقتم تموم شده.
سری تكون دادم و با صورت پر از اشكم به سمت امیرمهدی برگشتم.
-خب .. من باید برم . ولي فردا میام پیشت . از الان تا فردا رو هم به امید اینكه چشمات رو باز مي کني به خودم دلداری مي دم .
لازمه یادت بیارم چقدر عجولم ؟
پس زودِ زود چشمات رو باز کن.
دلم نخواست واژه ی خداحافظ رو به زبون بیارم . حس مي کردم با گفتنش قراره تا بي نهایت ازش فاصله بگیرم.
که گرچه امیرمهدی روی اون تخت ساکت و صامت خوابیده بود ولي تو قلب من همچنان بیدار بود و فرمانروایي مي کرد.
پس بدون حرف دیگه ای راه خروج رو در پیش گرفتم .
گونه هام هنوز خیس بودن و به شدت سعي داشتم این به جا گذاشتن امیرمهدی تو بیمارستان و رفتن ، تأثیری روی
شدت اشكام نداشته باشن.
با خروج از اتاق دکتر امیرمهدی دست به سینه رو به روم ظاهر شد .
اخم روی صورتش بیانگر حس نارضایتیش از
چیزی بود .
و با به حرف اومدنش فهمیدم دلیلش رو.
_بالا سرش به هیچ عنوان گریه نکنید .ممکنه متوجه تموم حس های منفي بشه و این براش سمه .
ممكنه روی هوشیاری و عملكرد مغزش تأثیر منفي بذاره .
بیرون از اون اتاق هر چقدر مي خواین گریه کنین ولي کنارش باید
شاد و پر انرژی باشین.
خیره به اخم روی صورتش گفتم:
-عزیز خودتونم بود مي تونستین انقدر راحت دم از شادی بزنین ؟
ابرو و شونه هاش رو همزمان بالا انداخت.
-اگر مي خواین خوب بشه باید نقش بازی کنین.
از شیشه نگاهي به امیرمهدی انداختم .
چه جوری باید به
این دکتر سالخورده مي فهموندم من نميتونم نقش بازی کنم !
که من همیشه ی خدا ، خودم هستم . خودِ
خودم . مارال صداقت پیشه .
و شاید باید مي گفتم مارال درستکار.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem