eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
‌🔻شهادت روی پیاده‌رو توصیف اولیه از غیرتمندی مردی اهل دیار سربداران؛ شهید مهندس حمیدرضا الداغی: «بر اساس شنیده ها» 🔹ساعت به نُه و نیم نزدیک می شود؛ حمید دارد می رود دنبال دخترش. آوا خانه رفیقش است. حمید رسیده به فلکه سه گوش. افتاده است توی خیابان ابوریحان. آن دور و برها ظاهرا خلوت است. پرنده یا هر چیز دیگری زیاد پر نمی زند. چراغ برق های خیابان نفس شان تازه نیست، خوب نمی دمند. کتاب فروشی و مغازه اِسنُوا و دیگر جاها تعطیل است. طبیعی ست؛ ساعت نه و نیم شب، آن هم جمعه چرا باز باشند؟! 🔹چشم تیز می کند. می بیند سه پسر افتاده اند به جان دو دختر. نزدیک شان شده اند. چنگ می اندازند سمت دختران. پسر دستش را چنگک می کند دور مچ دختر، می گیرد می کشدش حریصانه. حمید خیابان را رد می کند پا می گذارد توی پیاده رو. می رود که مثل همیشه مثل دفعه های پیش سد بزند جلوی آدم های نامردی که دنبال لذت طلبی اند. 🔹پسران می خواهند دو دختر را به زور ببرند توی ماشین. ماشین شان را آن طرف پیاده رو یا خیابان گذاشته اند. دختر خودش را می کشد عقب. نمی دانم داد می زند کمک می خواهد یا نه. پسر وحشیانه دختر را می کشد. حمید که می بیند از آن طرف خیابان می آید. داد می زند که ول کنید چه کارش دارید؟! 🔹خودش را می رساند. توی دل دختران لرزه افتاده است. نمی دانم حمید آن لحظه دخترش آوا آمده بود جلوی چشمش یا نه. ولی هر چه بود رفته بود وسط معرکه که نجات دهد. پسر سیاه پوش، پیرهن می زند بالا چاقو را از کمرش می کشد بیرون. حمید با لگد می رود سمت پسر. پسر دوم می پیچد پشت حمید. حمید یک لگد دیگر می زند به پسر جلویی. پسر دوم از عقب چاقو را تند تند فرو می کند توی گُرده حمید. پسر دیگر از جلو چاقو را می زند توی سینه حمید. پسر سوم که لباس زرد پوشیده، ایستاده است نگاه می کند. دختری که ماسک زده چیزهایی می گوید. دختر دیگر که موهایش ریخته ست روی شانه اش بدون روسری چیزی نمی گوید. چاقوست که از جلو و عقب توی تن حمید می رود. حمید نمی تواند نفر عقب را بزند. فقط مشت هایش می رود به سوی جلو. نفر عقب تا جا دارد با سنگ دلی و تیرگی، تیغ تیز فرو می کند. دو مرد از آن طرف پیاده رو می آیند راه شان را کج می کنند می افتند توی سرازیری خیابان و ناپدید می شوند. نبوده اند انگار هیچ وقت. 🔹دو پسر حمید را ول می کنند می ایستند جلویش چیزهایی می گویند. حمید جواب می دهد دستش را می گیرد سمت شان. سه مرد از پشت حمید پیدای شان می شود. یکی از مردها که کچل است می رود دو پسر را دور می کند. 🔹خون دارد از از زیر پوست حمید می آید. بالا بافت های لباسش را رد میکند میرسد روی پیراهن. پشتش خیسِ خون شده. روی سینه اش هم خون زده و درد می‌کند. از زیر ماسک سفید رنگش یک کله نفس می کشد قلبش می زند. نمیدانم دارد به چه فکر می کند. آوا را یادش هست؟ آمده بود دنبالش؟ منتظر است. 🔹یک موتوری می رسد. حمید را که می بیند سوارش می کند. پیراهن حمید پرخون تر شده. نمی دانم موتور سوار به حمید چیزی میگوید یا نه. فقط گاز می دهد سمت چهار راه دادگستری. می رود بیمارستان. سر چهارراه یک نفر سرش را از پراید در آورده می گوید: «تلوتلو میخورد». موتورسوار تا می آید کاری کند حمید می افتد روی آسفالت. ترافیک می شود. مردم دوره می کنند. مغازه دارها سرک می کشند قاطی جمعیت می شوند. حمید دردش آمده چیزی می گوید: - کمک 🔹یک نفر زنگ می زند 115. اورژانس زود می رسد. حمید را میبرند تو. تا میرسد بیمارستان رفته است توى كما. 🔹آوا نشسته است ثانیه میشمارد پدر بیاید زود برود خانه ولی از حمید خبری نیست. آوا شماره خانه را می‌ گیرد می گوید: بابا نیومده کجاست؟ 🔹یک ساعت بعد یعنی یازده شب از فرمانداری زنگ می زنند به همسر حمید می گویند: «آقای شما با کسی خصومت دارد؟» همسر حمید می گوید: «نه چرا می پرسید؟ یعنی دوباره به خاطر امر به معروف کاری کرده؟»... 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 ابتدا ژله آلورا رو با یک و نیم لیوان آب جوش کامل حل کنید تا شفاف بشه بعد نصف ژله رو داخل قالب بریزین فالوده که از بیرون تهیه کردید بریزین تو آبکش آبش بره بعد توی ژله کمی بریزین بزارید یخچال تا نیم بند بشه. بعد بقیه ژله آلورا خیلی کم رنگ خوراکی آبی بریزین بعد روی ژله که نیم بند شد بریزین داخلش هم فالوده بریزین دوباره داخل یخچال بزارید. بعد یک بسته ژله بلوبری به یک‌و نیم لیوان آب جوش کامل حل کنید تا شفاف بشه بعد نصف کنید داخل یک قسمتش کمی رنگ آبی بریزین تا از قبلی کمی پر رنگتر بشه فالوده هم بریزین روی ژله قبلی که نیم بند شده بریزین. مرحله آخر دوباره تو قسمت آخر ژله بلوبری رنگ خوراکی آبی بیشتر بریزین فالوده هم بریزین روی ژله قبلی بریزین حدود نصف روز بزارید داخل یخچال تا کامل ببنده 😋 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
"🦋💙" ســـه شـنبــه هـــآ دلــــــــــــــم مـیل جمکـــران دارد...🍃 ____________________ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
25.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارش_تصویری 💞اردوی رفاقتی هیات جامع دختران حاج قاسم 🚌با حضور ۸۰ نفر از نور چشمی هامون 🏆منتخبین کمک هزینه یک میلیونی مشهد مقدس به قید قرعه 🚩گل دختران امام رضایی هیات: 🕊محدثه خانم رنجکش 🕊ستایش سه کنجی 📲خبرنگار افتخاری : یاسمن آقا حسینی ____________________________________ 😍و درخواست شما عزیزان جهت برگزاری مجدد اردو همچنان ادامه دارد ! 👌به افتخار گل روی شما در تدارک اردوی دوم هستیم 😉 جهت شرکت در برنامه ها عضو این کانال بمونید 👇 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| اسم سید جبار را میان برگه‌هایم می‌بینم. شهید جهانگردچی. معروف است به سید جبار. نگاهم که به اسمش می‌افتد یاد دستان خالکوبی شاهرخ می‌افتم. تمام بدن سید جبار خالکوبی بوده. می‌رود جبهه و تمام بدنش می‌شود رنگ خدا. شاهرخ این روزها حتی زیرپوش هم نمی‌پوشد... خدا برایش جبران می‌کند. خدا برای هر که به آغوشش پناه بیاورد جبران می‌کند. خدا به واسطهٔ محبت امام همه را جبران می‌کند. آقاجان من آدم شما نبوده‌ام؛ اما شما امام من هستی و این دلم را آرام می‌کند. من مثل عبدالمهدی نبوده‌ام برایت؛ اما شما که برای من بوده‌ای و هستی. این مهم است. باور کنید که من هم از تباهی و ظلم و فساد متنفرم و این حاصل دعای شما برای من است. نتیجۀ نگاه شما به من. نتیجۀ این‌که شما را پدر خودم می‌دانم. به من صبر کنید، پا به رکابتان خواهم شد. دوستم دارید و اجازه بدهید که دوستتان داشته باشم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم اما حیا می‌کنم. می‌نشینم کنار مزار همۀ این سربازانت، کنار همۀ این‌هایی که شما کنارشان می‌نشینی، من به شما اقتدا می‌کنم و می‌نشینم کنارشان و واسطه‌شان می‌کنم بین خودم و شما؛ یک روز اسم من هم برای شما ثبت می‌شود: سرباز ناچیز امام! سر می‌گذارم روی سنگ سرد مزار عبدالمهدی. آن‌قدر داغ هستم که خنکای سنگ را نیاز دارم. من چه کرده‌ام با خودم. نماز نمی‌خواندم تا مبادا دانشجوهای دیگر مسخره‌ام نکنند. درکلاس با دخترها به این خاطر جمع می‌شدیم که نگویند امّل. لباسم را به این خاطر طبق مد می‌پوشیدم که کسی حرفی نزند. من... من مارک می‌خریدم و پولم را دور می‌ریختم که... وای وای وای... شاهرخ بلندم می‌کند. قلم را می‌دهد دستم و کاغذها را مرتب می‌کند تا بنویسم. ا□■□ا کاغذ را دادم دستش و گفتم: - عبدالمهدی شعری برام می‌نویسی! کاغذ و خودکار را گرفت. نگاهی به اطراف کرد و نوشت: جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد هیچ گرد و غباری بر ذات اقدس پروردگار نیست، هرچه غبار هست روی انسان است، این گرد و غبار را بریز تا بتوانی جمال حق را ببینی! ⏳ادامه دارد... ⏳ @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| نماز عبدالمهدی دو بخش داشت. نه! نماز مؤمن دو بخش است؛ یکی نافله، یکی واجب! عبدالمهدی مؤمن بود؛ نماز و نافله را یک بخش می‌دید. همیشه می‌خواند جز استثنائات... ا□■□ا همه باید شنا یاد بگیرند. بخش‌نامۀ جدید سپاه بود. عبدالمهدی هم فرماندۀ سپاه سیرجان! بخش‌نامه را که دید، کمی فکر کرد و گفت: - من خودم هم شنا بلد نیستم. اول برم یاد بگیرم تا نیرو... یک هفته‌ای شد شناگر ماهر. خیلی تمرین می‌کرد. از غریق‌نجات‌ها هم جلو زد... توجه و اطاعت پذیرش برای اهداف انقلاب... ا□■□ا دستور سپاه برای نیروها بود: - جزوات مکتب انقلاب باید مطالعه و امتحان گرفته‌ شود. عبدالمهدی همه را خواند، بیست هم گرفت. به مزاح گفتم: - نمراتت هم که خوب است. سری تکان داد گفت: - من اگر تلاش نمی‌کردم پیش خدا شرمنده می‌شدم. ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| غروب آفتاب بود، قرارگاه لشگر ثارالله، اهواز. عبدالمهدی گوشه‌ای نشسته بود و چیزی زمزمه می‌کرد. رفتم کنارش و گفتم: - کجایی مؤمن؟ لبخند مشهورش بر لبش آمد و گفت: - امام صادق‌علیه‌السلام فرمودند: اگر کسی وقت طلوع و غروب آفتاب تسبیحات مادرم فاطمه زهراسلام‌الله را بخواند، به این آیه قرآن عمل کرده: یااَیُّهَا الَّذینَ ءامَنُوا اذکُرُوا اللهَ ذِکراً کَثیراً وَ سَبِّحوهُ بُکرَةً وَ اَصیلاً. ا□■□ا پرسیدم: - بعضی وقت‌ها سر دوراهی می‌مونم و نمی‌دونم چه‌کار کنم وسط گرفتاری. گفت: - اگر واقعاً هیچ راه دیگه‌ای نبود، مشورت هم به جایی نرسید، اول راهی رو انتخاب کن که مخالف هوای نفست باشه. فرج شد در همۀ کارها با این راه‌حل! ا□■□ا انجمن حجتیه توی دهان‌ها انداخته بود: - آقا زمانی ظهور می‌کند که دنیا پر بشود از ظلم و جور! اخم عبدالمهدی در هم رفت، می‌گفت: - منتظر واقعی دست روی دست نمی‌گذاره تا هرکه هرچه دلش خواست انجام بدهد. باید در صحنه‌های سیاسی مذهبی شرکت کنیم تا آقا خشنود باشد، با ظلم و جور باید مبارزه کنیم تا دل آقا خون نشه. تا می‌توانست برای جوان‌ها می‌گفت که اندیشۀ انجمن حجتیه وابسته به ساواک بوده و انگلیس. حرف‌هایشان نه شبیه خداست و نه اهل‌بیت! فرقه‌ای انحرافی است، انحرافی! ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| تکیه‌ی بالا عزاداری داشت. تکیه پایین هم باید می‌داشت. هر دسته تکیه‌ای با علم و نشانه مخصوص خودش، هر دسته‌ای برای خودش با اسم خودش. اصلا گاهی دعوا میشد وسط دسته سینه‌زنی! قرار بود آن شب دسته‌های عزا در شهر راه بیفتند. یکی از بچه‌ها گفت: - من اینجا سینه نمی‌زنم باید بروم تکیۀ بالا! عبدالمهدی گفت: - خب چه فرق می‌کند اینجا با آنجا همه برای امام‌حسین آمده‌ایم، همین‌جا بمان! اما چند لحظه نشده عبدالمهدی گفت: - اصلا دوستان برویم همین تکیه‌ای که فلانی می‌رود. جمع کردیم رفتیم تکیه بالا. این شروع حرکت خوبی شد برای رفع تفرقه‌ها و فتنه‌ها! ■ هر دو برادرم با هم شهید شدند، هم‌زمان. مسئول تبلیغات بودم. به هم ریختم و بدون هماهنگی و بی‌اجازه محل کارم را ترک کردم. ده روز بعد که آمدم عبدالمهدی مرا خواست: - این چند روز که نبودی مرخصی گرفتی؟ به جای خودت کسی رو سرکار گذاشتی؟ سوال‌ها برایم دلچسب نبود. به خودم حق می‌دادم به خاطر برادرانم هرکاری بکنم. اوقاتم تلخ شد و گفتم: - شما اطلاع دارید که برادرام شهید شدن. لبخند نرمی زد و گفت: - هرکس باید کار خودش رو انجام بده. اونا شهید شدند تا راهو نشون ما بدن، نه موندن در راه رو. ما هم که موندیم باید جواب‌گوی مسائل خودمون باشیم. فردا همین شهدا از ما سوال می‌کنن. راهشون همین خدمت و دعوت به حقه، مبارزه با ظلم برعلیه اسلام و دینه. شهید نشدن که به ما بگن هر کاری دلت خواست انجام بده. فضا فراهم‌تر شده تا بهتر تلاش کنیم. خدا رو بهتر بندگی کنیم. آرام حرف می‌زد. کلامش مثل یک نوری روحم را روشن می‌کرد. ساکت مانده بودم تا ساکت نشود و برایم بگوید. خودخواهی کرده بودم، این را حالا می‌فهمیدم. از جایش بلند شد و آمد مقابلم، چشمان قشنگش پر از اشک بود. دستش را پشت سرم گذاشت و پیشانی‌ام را بوسید و دعایی که زیر لب زمزمه می‌کرد... آرام‌تر از دریا شده بودم. ■ خودش یک کانون زد. خانم‌ها را دیده بود که با آنچه خدا دستور داده پوششان متفاوت است. موها و صورت‌های آرایش کرده. عبدالمهدی روش خوبی را پایه‌گذاری کرد. می‌گفت: - روح اسلام رو اگر در سطح خانواده‌ها و اندیشه‌ها به جریان بیندازیم، دید و بینش‌ها بالا میره و دیگه این جلوه‌گری ظاهری پیش نمیآد. یاد سلما می‌افتم. تا یکسال پیش همین بود که نباید. برای من هم مهم نبود. یعنی خب همه‌جا، پوشش خانمها همین شده است دیگر. می‌گویند: عرف جامعه همین شده. زن‌ها بپوشند برای جلوه‌گری، حتماً ما مردها هم باید همین را بگوئیم که چون عرف جامعه نگاه کردن است! ما مردها نگاه می‌کنیم برای لذت‌بری! حالم به هم می‌خورد. از عبدالمهدی عذرخواهم که که اینطور نوشتم. اما حاجی‌جان! چه‌طور می‌خواهی به همین خانم‌هایی که از صبح تا شب می‌آیند سر مزارت بگویی که حجاب عرف جامعه ندارد، امر خداست؛ رعایت نکنی، دستور خدا را زیر پا گذاشته‌ای و خب گناه است! یعنی تو اگر زنده بودی می‌گفتی، می‌پذیرفتند! شاهرخ می‌گوید: - عبدالمهدی شاهده. نمرده که! از زبونش بنویس: حجاب، حجابه! عرف مُرف از کجا در اومده؟ من باید از سلما بپرسم چه‌شد که چادری شد...؟ ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا