eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🎭 نمایش «ایران جان» 🖊 نویسنده و کارگردان : راضیه غلامرضازاده 🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠ 📍فرهنگ‌سرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی) 🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا) @h_d_hajghasem 🌟برای اعضای کانون‌های فرهنگی و پایگاه‌های بسیج رایگان می‌باشد. 📲 🌹 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن . تو برخورد اول که خیلی خوب بودن . اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟ این پسره به نظرم پسر خوبیه . بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که میگی رو پیدا کن ! تا بعدش ببینیم چی می شه . مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟ براي چه موضوعی ؟ مشکوك می زدنا . با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه . **** بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش . این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم . انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود . ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود . واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي . یا من خیالاتی شده بودم . مامان اومد و کنارم نشست . مامان – این چیه ؟ خیره به بطري جواب دادم . من – مهریه م . مامان – چی ؟ چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم . نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود ! دستی زیر چونه م زدم . من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه . دیروز بهم داد . چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست . نگاهش رو دوخت به بطري . چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد . روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان . مامان – بچه شدي مارال ؟ موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم . من – آره . مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟ مامان دستی لای موهام کشید . مامان – گوش ایستاده بودي ؟ من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مامان – گوش ایستاده بودي ؟ من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم . مامان – کار خوبی نکردیا ! من – می دونم . مامان آهی کشید . من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟ مامان – یه نذري کردم . می خوام زودتر اداش کنم . منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم . من – چه نذري ؟ نگاهم کرد . مامان – براي سر و سامون گرفتنت . می خوام سفره بندازم . روز مبعث . خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم . لبخندي زدم . من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه ! مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم. از خستگی هلاک بودم . دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه جون نداشتم . از بس رفته بودم خرید . می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه . دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم نداریم . می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه . سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش . شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها . روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم . و با کمک رضوان تزیینش کردم . حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود . خاله هم اومده بود کمک مامان . قرار بود سفره از ساعت پنج باشه تا هشت شب که اذان می گفتن . که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن . ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم . میوه ها رو چیدیم . و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه . از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن . من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم . قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن . پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم . رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت . خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن . همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه . ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن . که اصلا نفهمیدم با کی اومدن . با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم . وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود . خانوم مداح شروع کرد به خوندن . مدت ها بود تو همچین مجالسی نبودم . قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم . دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد . ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود . وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و اشک چشمام رو تار کرد . چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من . خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم . که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه . اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم . اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم . امیرمهدي با من چه کرده بود ؟ یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با من چه کرد ! .......... مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن . تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا . همه چیز خیلی عالی پیش رفت . همونطور که دوست داشتم . همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود . چشمام از گریه باز نمی شد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود . چشمام از گریه باز نمی شد . طوري که هر کی براي خداحافظی میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد . و لبم رو به خنده باز می کرد . آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي . خاله هام مونده بودن . خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که زود رفت . خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا . از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که نمی تونه برسونتشون. تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت . درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟ با شرمندگی اضافه کرد . درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده . امیرمهدي هم رفته کمکشون مامان لبخندي زد . مامان – حالا چه عجله ایه ؟ تشریف داشته باشین شاید ماشین درست شد و خودشون اومدن دنبالتون ! درستکار – نه دیگه . درست نیست . رفع زحمت می کنیم . مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف کن بود . براي همین رفتم جلو . من – این چه حرفیه . تشریف داشته باشین . خوشحال می شیم . خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت . درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه . ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن . مامان باز هم لبخندي زد . مامان – نگران نباشین . ایشون خونه ي مادرشون هستن . مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون . الانم مادر و پسر پیش هم هستن . احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره . داخل نمیاد . شما راحت باشین . از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم . براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان . فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد . همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم . مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم . البته مامان هم اطلاعات می گرفت و هم اطلاعات می داد . یک ساعت مثل برق و باد گذشت . و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد . نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟ خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد . طاهره – آره مادر . ببین ماشین چی شد ؟ نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد . خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره زنگ بزنه به کامران . صحبت نرگس خیلی طول نکشید . وقتی گوشی رو قطع کرد رو به مادرش گفت . نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون . خودشونم دارن میان دنبالمون . با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان . بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم . و این بهم آرامش می داد . با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو آشپزخونه . دنبالش رفتم . تو آشپزخونه آروم گفت . مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن . ابرویی بالا انداختم . من – می خواي چیکار کنی ؟ مامان لبخندي زد مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم . لبخندي زدم . مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود . معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه . یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم . و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم . صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم . من – چی بپوشم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم . من – چی بپوشم ؟ رضوان – برو یه مانتو تنت کن . ولی زیاد کوتاه نباشه . مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین ! سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم . مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط. جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن . ما هم بهشون ملحق شدیم . دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین بود و دلچسب . به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد . انگار با هر لبخندش من دوباره متولد می شدم . اعجازي داشت لبخند هاش ! همون موقع کامران هم رسید . و به جمع مردا پیوست . بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن شروع کردن به تعارف . مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن . من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم . هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم نمیشیم " و " باشه یه وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین " وادارشون کرد قبول کنن . بلاخره قبول کردن . خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه افتادن برن داخل . که خاله من رو صدا کرد . رفتم طرفش . من – جانم خاله ؟ خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟ " بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم . مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن . امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود . گوشی رو دادم به کامران . کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي گفت . کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت . و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت . امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷نمایشگاه بزرگ تا قله افتخار🇮🇷 💠همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس مراسم افتتاحیه 🇮🇷کنگره ملی شهدای کاشان🇮🇷 ونمایشگاه دستاوردهای علمی،هسته ای ،صنایع دفاعی وطرح اسوه همراه بااجرای برنامه های متنوع فرهنگی هنری ،سفر به اروپا وآمریکا ، تجربه تونل زمان 📅 یکم الی دهم مهر ۱۴۰۲ ⏰ساعت ۸ الی ۱۲ ویژه دانش آموزان ⏰ساعت ۱۷الی ۲۱ ویژه عموم مردم ⏰ساعت۱۹الی۲۱ ویژه برنامه فرهنگی 💢گلزارشهدای دارالسلام گلابچی کاشان 🚌سرویس ایاب وذهاب جهت مراسم ساعت ۱۹ در میادین اصلی مهیامیباشد 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @heyatjame_dokhtranhajgasem 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا