#صبحتبخیرمولایمن
آقاجانم یا صاحبالزمان
سلام بر شما
و بر شادی گردآمدن قلبهای ما
در سایهی دستان مبارک شما
سلام بر آن لحظهای که
پراکندگیهای هوا و هوس را
به نگاهی آرام میکنید
▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقای همیشه همراه ✋️
صبحتون بخیر☺
روزتون متبرک به نور خدا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_ای_روشنی_تر_از_هر_روشنی🤚
#صبحتبخیرمولایمن
خوش آن دمی که
در هوای شما گذشت...
خوش آن اوقاتی که
معطر به نام و یادتان بود...
خوش آن لحظههایی که
بیقرارتان بودیم...
باقی همه بیحاصلی و
بیخبری بود...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
↫ سلااام و درود همراهان جان ❣
آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#روستای_طالکوه
دامنه قله درفك🏔️
ارتفاعات رويايى رودبار زيبا
روستاى طالكوه🌱
#گیلان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
تا جلوي در مشایعتشون کردیم .
حرفاي بابا و آقاي درستکار
تمومی نداشت . اصلا
گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم
مایل به تموم کردنش نبودن .
مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن .
مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود .
فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم .
مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس
گوشه اي رو اشغال کرده بود .
من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه .
رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما .
من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم .
نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش
تکون بخوره .
خیره شدم به زمین .
کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب
آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم .
وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد .
دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن .
می دونستم زورم بهشون نمی رسه .
ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم .
- نمی خواستم ناراحتتون کنم .
برگشتم و نگاهش کردم .
سرش مثل همیشه پایین بود ولی از
لحنش معلوم بود ناراحته .
ناراضیه .
کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم .
ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود .
سري تکون دادم .
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه .
براي بار دوم میگم .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
من – مهم نیست .
امیرمهدي – مهمه .
براي بار دوم می گم .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم .
بار دوم ؟
اولین بار کی بود ؟
اون شب تو کوه ؟
آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست .
اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن .
آروم گفتم .
من – بعضی کارا غیر ارادیه .
امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش .
من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟
آروم تر از قبل گفت.
امیر مهدی– من چنین چیزي گفتم ؟
ارزش شما خیلی بالاست .
قدر خودتون رو بیشتر بدونین !
ارزشی که خدا تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت .
من – مگه خدا بین بنده هاش فرق
می ذاره ؟
زن و مرد نداره که .
این چیزي نیست که من درباره ي خدا و
عدالتش شنیدم .
امیرمهدي – فرق نذاشته .
اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش
زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن پاك زن ها پرورش داده .
براي همین ارزش زن ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه .
این همه
بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟
چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد ! حرفاش ناخودآگاه آدم
رو وادار می کرد به خودش بباله .
من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم .
آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم .
بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود
خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم .
وای که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد .
امیر مهدی_لطفا دیگه از دستم ناراحت نباشین .
سفري در پیش دارم که ...
مکثی کرد و بعد ادامه داد .
امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه .
همینجا حلالم کنین تا با خیال راحت راهی بشم .
قلبم ایستاد .
می خواست کجا بره ؟
با ترس پرسیدم .
من – کجا می ري ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – کربلا .
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
امیرمهدي – کربلا.
دلم هري ریخت پایین .
من – اونجا که جنگه !
هر روز یه بمب کل اونجا رو
می فرسته هوا !
لبخندي زد .
امیرمهدي – اعتماد به خدا ادم رو قوي
می کنه . دیگه فکر نمیکنه اخرش چی
می شه !
من – کی گفته آدم می تونه به اسم زیارت ، جون خودش رو به خطر بندازه ؟
این عاقلانه ست ؟
امیر مهدي دستی روي سینه ش گذاشت .
امیرمهدي – کار دله .
کسی نمی تونه براي دل تعیین تکلیف کنه .
با عقل انتخاب می کنیم و با دل جلو
میریم .
عشق این حرفا حالیش نیست !
بعد انگار بخواد حرفی بزنه و نتونه ، مثل کسی که نمی دونه بگه یانه ،
یا آدمی که واژه ها رو گم کرده باشه .
کف دستش رو روي لبش گذاشت و با انگشتاش ریش هاش رو لمس کرد و دستش رو تا زیر چونه پایین کشید.و
بعد آروم با لحنی که آدم حس می کرد یه عاشق داره حرف میزنه ادامه داد .
امیرمهدي – البته همیشه دست خود آدم نیست .
ممکنه ناخودآگاه با دل انتخاب کنه و ناچار شه با عقل جلو بره! و این خیلی سخته .
آه پر حسرتی کشید .
خیره ي چشماش شدم که داشت تو تاریکی ته کوچه افکارش رو به تصویر می کشید .
منظورش چی بود ؟
برگشتم به ته کوچه ، جایی که خیره بود رو نگاه کنم که نگاه خاص خانوم درستکار غافلگیرم کرد .
با شرم سرم رو پایین انداختم .
در حال صحبت با مامان حواسش
به ما بود .
با همون حالت اروم گفتم .
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
من – مراقب خودت باش .
و از زیر چشم نگاهش کردم .
لبخندش که تکرار لحظه به لحظه ي
زندگی بود ، دلم رو آروم کرد .
امیرمهدي – چشم .
کمی به سمتم برگشت و این باعث شد سرم رو بالا بگیرم .
و همون موقع نگاه هاي نرگس و رضوان رو در حال صحبت متوجه خودمون دیدم .
شب پر ماجرایی بود .
هم براي من و هم براي خونواده هامون .
امیرمهدي – ممکنه دیگه دیداري نباشه .
دلم می خواد این حرفم رو همیشه به یاد داشته باشین . دوستانه .
نگاه از نرگس و رضوان گرفتم .
امیرمهدي – هر هوایی رو که به شکل دم فرو می دیم ، هر بازدمی که بیرون می دیم ، ثانیه اي از اون فرصتی که خدا بهون داده کم می شه .
معلوم نیست تا کی فرصت داریم .
خیلی حیفه این وقت رو از دست
بدیم و خدامون رو نشناخته باشیم .
من – تو خدا رو شناختی ؟
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – من هنوز هم دانشجوي این راهم .
من – چه جوري باید خدا رو شناخت ؟
امیرمهدي – با هر چیزي که توش آیتی از خدا دیدین .
بی راه نمی گفت .
وقتی من لقب تکه اي ازبهشت رو به لبخندش دادم می تونستم از همون بهشت به خدا برسم . نمی شد ؟
حاضر بودم تا ابد به خداشناسی بپردازم به
شرطی که نگاه و لبخندش مال من می شد .
با صداي خنده ي بابا و اقاي درستکار نگاهم به سمتشون چرخید .
نگاه مهرداد و لبخند اون دو ، نگاهم رو
سرگردون کرد .
آقاي درستکار رو به خانومش گفت .
درستکار – خانوم ! اگر رضایت می دین رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم لبه ي چادرش رو که با دست زیر چونه ش محکم گرفته بود رو کمی بالا کشید و به سمت مامان لبخندی زد .
طاهره – راسش انقدر خانوم صداقت پیشه شیوا صحبت می کنن
که آدم دلش نمیاد ازشون جدا بشه !
آقاي درستکار هم در جوابش رو به بابا گفت .
درستکار – والا منم سیر نمی شم از مصاحبت جناب صداقت پیشه.
بقیه ي حرفا باشه براي دفعه ي بعد و این
دفعه هم خونه ي ما .
بابا با خوشرویی جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem