💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که
نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که
گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن .
واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟
وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شدعبادت ، حس خوبی بهم دست داد .
یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم .
همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم .
مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟
و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم
می داد ؟
من که از این مهمونی راضی بودم .
گرچه برام سخت بود .
من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم .
من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم .
امیرمهدي ! ایستادم .
دلم پرکشید براي دیدن خنده ش .
براي نگاه به بند کشیده ش .
براي ....
براي ..........
براي خود خودش ..... خودش
من دلم براش تنگ شده بود .
هرچند ازش دلخور بودم !
بغض کردم .
" دلم برات تنگ شده امیرمهدي "
چرا تو همه ي کارام نقش داشت .
چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟
سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم .
باید می رفتم و از دور هم شده
می دیدمش .
دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
.
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد .
و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو .
و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو
در پیش بگیرم .
اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا میزدم به هر حرفی که زدم .
چی باعث میشد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود
باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟
تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود .
این تفاوتی که از قول و قرارم با خدا وحشتناك تر بود .
بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم .
نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري .
من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي
زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم .
ولی تفاوت عقاید ما دعوا
داشت ، دلخوري داشت ،
تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود .
زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم .
این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن .
اون قول و قراري که باهات گذاشتم .
این رفت و آمدي که با وجود
خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه .
اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر
دیگه اي ازدواج کنه من می میرم .
خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ "
باید با رضوان حرف می زدم .
باید بهش می گفتم توانایی
همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم .
همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من .
حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که
امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري
برنداشت .
اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
****
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سیام
اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
***
چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود .
نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت .
کج خلق شده بودم و عصبی .
به طوري که هم باعث ناراحتی
مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم که همراهش نمی رم .
بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم
نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم
زیرش .
اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد .
موضوع مربوط به همون خاستگار آشناي عمه بر می گشت .
بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود .
ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب
می انداختم .
اما مامان دست آخر بابا رو جلو
انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم .
بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید .
آهی کشیدو گفت .
مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه !
ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده .
رضوان خیلی بهتر ازچیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین
عروسی نصیبمون کرده .
بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد .
کمی خوش رو جلو کشید
و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت
و داخل پیش دستی جلوش گذاشت .
مامان ادامه داد .
مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال
هم راحت شه .
اگه می ذاشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه !
بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد .
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_یکم
.
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش
طاقچه بالا می ذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته .
میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد .
بد می گم تو رو خدا ؟
بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت .
بابا - شما درست می گی .
و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت .
بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟
مادرت داره درست می گه .
پسره هیچی کم نداره .
اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شه .
براي همین اخم کردم .
خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري وگفتم .
من - آخه ماه رمضون ...
مامان پرید وسط حرفم .
مامان -ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار .
نمی خوایم آپولو هوا کنیم که !
و رو به بابا گفت .
مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم .
بابا - همین هفته می گیم بیان .
تو هم پسره رو ببین و باهاش
حرف بزن .
اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه .
اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .
اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
هرجـاڪہدلیستدرغمِتـو
بےصبروقراروبےسُڪونباد
قَـدِّهمہدلبـرانِعـالَـم..
پیشِاَلفِقَدَت،چونونباد
"حافظشیرازے"
🤚سلام آرزوی مشتاقان،
مهدی جان
به امید سپیدهی سبزی که
در پرتو ظهورتان چشم بگشاییم
و زمین را
آیینه بارانِ لبخند ببینیم
و صدای خندهی کودکان
و آواز مرغان شادی
و هلهله ی فرشتگان،
زمین را پر کرده باشد
و ما اندوه را
برای همیشه فراموش کنیم
به همین زودی ...
به همین نزدیکی ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام دوستان خوبم🤚
الهی روز آدینه تون، حال دلتون
شاد ،ساعتهای شادیتون طولانی
و پر از عطر خداوندی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
#امام_زمان
#دعای_تعجیل
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#هگمتانه
هگمتانه که یکی از آثار ارزشمند و مهم ایران به شمار میآید، قدمتی بالغ بر ۳۰۰۰ سال دارد. این مجموعه عظیم و باشکوه در تاریخ ۲۴ شهریور سال ۱۳۱۰ با شماره ۲۸ به ثبت ملی رسیده است. قدمت هگمتانه به روایت هرودت، مورخ یونانی، به زمان مادها برمیگردد که آن را بهعنوان اولین پایتخت ایران زمین و مرکز حکومت خود انتخاب کردند و بعدها به پایتخت تابستانی هخامنشیان و نیز اشکانیان و ساسانیان تبدیل شد.
#همدان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگر_مهدوی
🔸هر وقت کسی «التماس دعا» میگوید،وقت #دعا،هر چه فکر می کنم، بهتر از #دعای_فرج نمی یابم.
چرا که با آمدن مولای ما،
🌸بیماری نیست که شفا نیابد؛
🌸فقری نیست که به غنا نینجامد؛
🌸خرابی نیست که آباد نشود؛
🌸رزقی نیست که وسعت نیابد
🌸و حاجتی نیست که برآورده نگردد.
👌ظهور آقای ما جمع بهترین هاست؛هر چه #خیر است در مولای ماست.
💠امام باقر (علیه السلام) در تفسیر آیه شریفه «وَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» فرمودهاند:
«منظور از خَيْرات: #ولایت اهل بیت است.»
📚 برگرفته از کتاب«یاران امام زمان علیهالسلام» ؛به نقل از «بحارالانوار»،ج 52،ص 288
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💢 رکسانا علی که به ام عبدالله شناخته میشود خانم مسلمانی است که در انگلیس زندگی میکند.
🔹 نقل میکند که به دلیل پوشیدن نقاب معمولاً افرادی به او خیره میشوند و او هم اهمیت نمیدهد. یک بار اما در مترو «خانمی روبروی من نشسته بود و متوجه بودم که مدتی است به من نگاه میکند و تا به او توجه میکنم رو برمیگرداند.» وقتی به ایستگاه میرسند، او یک کاغذ تا شده در دست خانم علی میگذارد و میرود. روی کاغذ نوشته بود: «تو در حجابت زیبا هستی، مثل ماه کامل در آسمان شب.»
🔗 https://aboutislam.net/muslim-issues/europe/british-niqabi-gets-heartwarming-note-train/
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
👺 مظلومنمایی هیولا
🥵 سیاست جدیدی که دشمن خبیث و ظالم پیش گرفته!
🕌 #در_قدس_نماز_میخوانیم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وضعیتم تو همه فصل ها:😂
😂😜😄😍😝😉😁🤣
🌐 @heyatjame_dokhtranhajgasem
😂😜😄😍😝😉😁🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لطفا به اندازه این زن مرد باشید!!!
این خانم کارشناس من و تو میگه:
چرا و چطور ولایت مطلق ناتو بر دنیا و ولایت تمامیت خواهانه آمریکا بر جهان دیکتاتوری نیست اما ولایت یک فقیه برای ایران دیکتاتوری است؟
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌄 خانم کناریدیل ،۱۷۵ دقیقه با دستای بسته شنا کردی اما برا هیچکدوم از مدعیان حقوق زن مهم نبودی و تو هیچ رسانهای برات سوت و کف نزدن چون نیت کرده بودی به عشق شهدای غواص رکورد ثبت کنی!
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
من نمیفهمم معده چرا باید تو مسائل عصبی و احساسی دخالت کنه
اصلا به تو چه غذاتو هضم کن 😂
#خنده_حلال
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سوپ_ذرت
ابتدا دوتاپیاز ونگینی خردکرده وتفت کوچیکی میدیم ودوسه تا فیله مرغ هم به قطعات کوچیک تقسیم کرده وهویج نگینی خردشده باپیاز تفت میدیم وکمی زردچوبه ونمکوفلفل (درصورت تمایل یک بسته عصاره مرغ یاگوشت یا آب مرغ)رخته واب میریزیم جوش که اومد به پیمانه جوپرک اضافه ومیزاریم باحرارت متوسط پخته بشه (این موقع دوست داشتید سوپ ومیکس کنید)وحالا ذرت واضافه میکنیم ومیزاریم تا به غلظت موردعلاقه برسه وباخامه یالیمو مصرف کنیدیه سوپ سریع وخوشمزه برای این فصل که واقعا میچسبه اگه دوست داشتید میتونید جعفری خردشده هم داخل سوپ استفاده کنید
#تایم_خوشمزگی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#حرفحساب
#پند👇👇
اگه هیچکس تورو اونجوری که هستی نمیبینه تقصیر تو نیست
آدما به وسعت قلبشون نگاه میکنن میشنون و لبخند میزنن،
هروقت رنجیدی یه نگاه به قلب آدمای دور و برت بنداز و بعد عبور کن...
هیچ اما و اگری در کار نیست آدمای بزرگ رو باید از قلبهای بزرگشون شناخت...
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: |♥️♥️👑https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_دوم
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمی شدم .
حتی هیچ بنی بشري نمی تونست با کارشون مخالفت کنه .
پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم .
و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد
خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد .
رضوان با لبخند نگاهم کرد .
ولی من حوصله ي هیچ چیزي حتی
جواب لبخندش رو هم نداشتم .
گاهی حس می کردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه .
گاهیی هم حس دَوران و معلق بودن بهم دست میداد .
احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت اجباری باشه .
با این حال نه حاضربودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم .
رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم .
نگاهش کردم . باز هم لبخند زد و گفت .
رضوان - مبارکه . بلاخره قبول کردي !
دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم .
من - ولم کن رضوان .
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_سوم
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
دستی به شونه ام کشید .
رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم .
اخم کردم .
من - نمیام .
فشاري به شونه ام داد .
رضوان - بلند شو .
حال و هوات عوض می شه .
ناراضی گفتم .
من - درکم نمی کنی !
رضوان_اتفاقا برعکس.
حالت رو خوب میفهمم.قبل از اومدنش برمیگردیم.
نگاهش کردم .
زیادي اصرار به رفتنم داشت .
چشماش رو ریز
کرد و مظلومانه گفت .
رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟
یه لحظه دلم براش سوخت .
خواهر که نداشت .
اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .
بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به کمدم باز
هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن .
دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .
چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .
با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم .
باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم گشاد بود .
رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد .
باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .
یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .
چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور
نمی کرد آدرسش رسید.
به دستم .
لبخند بی جونی زدم .
این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون .
با خودم و دلم طی کرده بودم .
بلاخره باید از یه جایی جلوي دلم
می ایستادم .
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_چهارم
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش
رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
من که با یه حرف و یه لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً با ازدواجش
می شکستم .
انقدرها محکم نبودم که ببینم و
دم نزنم .
یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت .
حداقل دل آدم فقط
تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد
نمی شه ، به سکون نمیرسه .
رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ برد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر
دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .
نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به
سمتمون .
سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .
اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و
سلام کرد .
هم قد نرگس بود .
چادري و بدون هیچ آرایشی .
چهره ي زیبایی
داشت که مطمئنا با ارایش زیباتر و تو دل برو تر می شد .
نرگس ما رو معرفی کرد .
نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .
و با دست به سمت دختر اشاره کرد .
نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .
انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت ملیکا
انداخت که داشت با چشماش تشویقش می
کرد به ادامه دادن .
ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .
نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !
ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد .
با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .
ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون .
اگر کار نداشتم می موندم
تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_پنجم
. اگر کار نداشتم می موندم
تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
رضوان- ما هم خوشحال شدیم .
مزاحمتون نباشیم
" خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی .
حین دست دادن باهاش گفتم .
من - همین دیدار کم هم سعادتی بود .
که باعث لبخندش شد .
" شما لطف دارینی " گفت و با یه
خداحافظی سرسري از نرگس رفت .
نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت .
رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟
خبراییه نرگس ؟
نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملا ناراضی جواب داد.
نرگس - براي من نه .
ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان براي
امیرمهدي در نظر گرفته !
یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش
رو دور قلبم مشت کرد و شروع کرد به فشاردادن .
بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه
ایستاده بود .
سریع دستم رو گرفت .
نگاهش کردم .
نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود .
یعنی حالم رو درك می کرد ؟
یعنی می فهمید چه ولوله اي
تو دلم به پا شده ؟
چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد !
من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم . خیال خامی بود که فکر
کنم معجزه اي رخ می ده .
و همه چیزاونجور که دل من می خواد
پیش می ره .
لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .
من – مبارك باشه .
دلخور نگاهم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_ششم
.
لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .
من – مبارك باشه .
دلخور نگاهم کرد .
آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد .
نرگس – بفرمایید داخل .
با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم .
چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم .
مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي
نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟
به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت .
نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به
بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد .
رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون
دهنده ي شدت تعجبش بود گفت .
رضوان – مگه خودش خبر داره .
نرگس با افسوس سري تکون داد .
نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن .
به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه .
هر دو سوالی نگاهش کردیم .
سرش رو کمی کج کرد .
نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه .
کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه
داد .
نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریبا تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته .
مثل عموم خیلی مذهبیه .
عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه .
فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از
حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده .
تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده
انقدر پیشرفت کرده .
البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي
مشکل نداریم .
گاهی به نظرم خیلی هم خوبه .
چون سعی می کنه
همیشه عاقلانه تصمیم بگیره .
ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هفتم
. گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره .
ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .
یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .
نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر
بود انقدر نگران نبودم .
رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .
رضوان – هر چی قسمت باشه همون میشه . اگر قسمتش به این
دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش
می ندازه .
حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟
می گن هر دویی یه سه اي هم داره .
یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بلاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث
رو عوض کرد .
نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین .
کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن .
همراهش وارد اتاقش شدیم .
نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم
رضوان برگشت به سمتم .
رضوان – محکم باش مارال .
تو فکر این روزا رو کرده بودي
دیگه ، نه ؟
سري تکون دادم و با حال زار گفتم .
من – آره . فقط فکر کرده بودم .
نمی دونستم انقدر سخته که
خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .
رضوان – می دونم سخته .
ولی باید محکم باشی .
کاري از دستمون بر نمیاد .
رقیب بدجور قدره
از حرفش لبخند کم جونی زدم .
من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟
من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .
رضوان – شاید باشی .
مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم
سکوت کرد ؟
من – امکان نداره .
نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان – مهم دل امیرمهدي .
من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم .
البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هشتم
من – اون که درسته .
به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم
دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم.
با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز
کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .
رضوان – راستی یادت که نرفته ؟
مارال اومده اینجا رو بترکونه !
کفري نگاهی به رضوان کردم .
من با اون حال نزارم چه جوري
بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال
نرگس رو عوض کنم .
منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس
عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .
براي غصه خوردن وقت بسیار بود .
باید جو رو عوض می کردم
تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به
منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه .
سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم
و بشم همون مارال قبل .
شاد و سر زنده !
لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم .
همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب
از دهن من می شنیدن
از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه
نمی داد
قبل از ورود به دانشگاه با کسی دوست بشم ، از روي لجبازي کل
پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم .
چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد .
یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین
برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر
سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون
پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم .
تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن
دروغ گفتیم ولی درعوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت .
از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچوقت دروغ نگم .
اون روز فقط پونزده سالم بود .
باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم .
شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد .
فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی
ادا اطوار در آوردم .
قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم
برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار
رو برادرش انجام داد .
و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد
خواستگارم .
روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش
نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
با خــودتان حـــرف بزنیـــد ...❗️
محققان میگویند
حرف زدن با خود
موجب احساس آرامش
و کاهش استرس میشود
در این حالت فعالیت
عاطفی مغز
در یک ثانیه کاهش مییابد
که کم شدن استرس را به دنبال دارد
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: |♥️♥️👑https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem