💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_یکم
.
امیرمهدي – امشب بحثمون زیادي احساسی شد و منم نتونستم جلوي پیشرفتش رو بگیرم .
ولی براي دفعه هاي بعد یادمون باشه که حرفامون با هدف جلو بره .
من – مگه حرفاي احساسی بده ؟
امیرمهدي – نه .
بد نیست البته براي اونایی که محرمن .
اگر فقط احساس پیشرو کارمون باشه ، ممکنه به بیراهه بریم .
من – از چی می ترسی امیرمهدي ؟
آروم جواب داد .
امیرمهدي – نمی خوام به خاطر احساساتی که بهتون دارم ، یه عمر شما رو پایبند زندگیی کنم که دوست ندارین .
زندگی من تو خوشبختی شما خلاصه می شه نه تو ناراحتی و خداي ناکرده عذابتون .
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم .
ش من – در کنار تو بودن رو به هر چیزی
من آرام ترجیح می دم .
امیرمهدي – منم می خوام این آرامش همیشگی باشه .
نه اینکه به خاطر این آرامش خودتون رو تو تنگنا قرار بدین که بعد از یه مدت همه چیز براتون غیر قابل تحمل بشه .
سکوت کردم .
حرفش کاملا ً منطقی بود .
امیرمهدي – قول می دین تا وقتی مطمئن نشدیم ، پا به پاي هم جلو
بریم و دنیاي هم رو بشناسیم ؟
من – قول و قرار من با خدا چی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – شما قول دادین من رو نخواین . درسته ؟
من – آره .
امیرمهدي – قول ندادین که به خواستگاري من جواب رد بدین ؟
من – نه
امیرمهدي – پس فعلا مشکلی نیست.
من_فعلا؟
سری تکون داد .
امیرمهدی _ براي بعدش هم با یه روحانی مشورت می کنیم
.
سري تکون دادم .
شاید یه روحانی می تونست بهمون کمک کنه .
دستش رو بالا آورد و نگاهی به ساعتش انداخت .
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول
می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_دوم
.
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول
می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم .
من – وقتی می دونن در چه مورد حرف میزنیم ، پس جاي نگرانی نیست !
امیرمهدي – مگه قرار بود ندونن ؟
نیمه معترض گفتم .
من – امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم ! بقیه خبر داشتن .
و چون می دونستم اگر پشت چشم نازك کنم نمی بینه ، سرم رو به
سمت مخالف چرخوندم .
مثلا بلاخره باید ناز می کردم و اون نازم رو می خرید دیگه .
جزو عاشق و معشوق هاي نادر روزگار بودیم
امیرمهدي – توقع داشتین بدون اجازه ي بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟
خیلی نرم پرسید .
خیلی منعطف .
آخ که من عاشق این طرز صحبت کردنش بودم .
برگشتم به سمتش .
من – اگر این کار رو می کردي بهت شک میکردم .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که تا این اندازه من رو میشناسین .
خندیدم .
من – ولی تو من رو نمی شناسی .
ابرویی بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد .
امیرمهدي – کمکم کنین که بشناسم .
من – باید چیکار کنم ؟
امیرمهدي – من رو ببرین تو دنیاتون .
با کارهایی که دوست
دارین انجام بدین ، آشنام کنین .
من – عالیه .
فردا شب بریم شهربازي ؟
ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد .
معلوم بود انتظار شنیدن چنین پیشنهادي رو نداشت .
خودش گفت با کارهایی که دوست دارم آشناش کنم .
خوب من رفتن به شهربازي و اون هم هیجان رو دوست داشتم .
سکوتش که طولانی شد فهمیدم پیشنهادم رو دوست نداره .
و این برام ناراحت کننده بود .
اولین موردي که باهم تفاهم نداشتیم .
ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
. اولین موردي که با هم تفاهم نداشتیم .
ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت .
امیرمهدي – قبول .
به شرطی که شما هم شب هاي احیا با خونواده ي من بیاین مسجد محل ما براي احیا گرفتن .
انقدر از قبول پیشنهادم خوشحال شدم که بدون فکر سریع قبول کردم .
فکر می کردم می خواد متقابل به مثل کنه و در ازاي پیشنهادم فقط یه پیشنهاد داده باشه .
اصلا فکر نمیکردم پشت این شرطش دریایی از فکر خوابیده باشه .
اون با هدف براي من شرط گذاشت ، منی که به عمرم هیچ شب احیایی رو بیدار نبودم چه برسه به احیا گرفتن و دعا
کردن و قرآن خوندن .
در کمال سادگی پرسیدم .
من – هر سه شب ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – هر سه شب . فقط ... الان باید یه سري چیزها رو یادآوري کنم .
من – گوش می کنم .
امیرمهدي – موافقین حین رفتن پیش بقیه ، حرف هم بزنیم ؟
نمیخوام فکر کنن ، از اجازه اي که براي حرف زدن بهمون دادن ، دارم سواستفاده می کنم .
سري تکون دادم .
من – باشه بریم .
در ضمن مطمئن باش کسی همچین فکري نمیکنه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – همیشه دوست دارم سر قولم بمونم .
بدقولی همیشه منش آدم رو زیر سوال میبره به خصوص در مورد موضوع ما .
با دست به سمت جلو اشاره کرد و همزمان با هم بلند شدیم .
من – مگه موضوع ما خاصه ؟
لبخندش شیرین تر شد .
امیرمهدي – خیلی ... بیشتر از اونچه که فکرش رو می کنیم .
نیم نگاهی به سمتم انداخت .
مامیرمهدي – ولی اصل منظورم نامحرم بودنمونه .
راه افتادیم .
چند قدمی رو در سکوت ، آروم طی کردیم .
کنارش بودن آرامشی برام داشت وصف ناشدنی .
صداي نفس کشیدنش لذتبخش بود . حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم .
این همه اتفاق خوب تو یه شب !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_چهارم
حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم .
این همه اتفاق خوب تو یه شب !
حرفاش ..
حس ناب عاشقیش ....
قدم زدن عاشقانه در کنار هم ...
غیرممکن هایی که برام ممکن شده بود !
تمناي شنیدن صداش باعث شد سکوت رو بشکنم .
من – قرار بود حرف بزنیم .
همونجور که سرش پایین بود آروم جواب داد .
امیرمهدي – آرامش الانم رو حاضر نیستم با چیزي عوض کنم .
حس دو طرفه ي آرامش ما واقعاً خاص بود . من از حضور اون آرامش می گرفتم و اون از حضور من .
این خود عشق بود دیگه ، نبود ؟
کاش می دونست با این حرفاش چه حس شیرینی رو روونه ي قلبم می کنه .
طوري که باعث شد منم سعی
کنم چنین حسی رو بهش منتقل کنم .
من – دوست دارم تا آخر دنیا همینجوري کنارت باشم حتی اگر تا همیشه سکوت کنی .
امیرمهدي – دروغ نیست اگر بگم دلم میخواد تا آخر عمرم این حرفا رو از زبونتون بشنوم .
ولی می ترسم با ادامه ي این حرفا ، پشت سر هم ، نتونم خویشتن داري کنم .
من – پس دیگه چیزي نمی گم .
امیرمهدي – سکوتتون دلسردم می کنه .
گاهی روحم به شدت نیاز داره به شنیدن . تا محرمیتمون ، گاهی ،
این حرفا رو ازم دریغ نکنین .
خیره شد به رو به رو .
امیرمهدي – تا چند ماه پیش حاضر نبودم کوچکترین کلمه اي از
این حرفا رو از زبون دختري بشنوم .
ولی نمیدونم چی شده که در مقابل شما سرسختی گذشته م رو ندارم .
شاید بله اي که بهم گفتین این جسارت رو بهم داده که گوش هام رو شنوا کنم .
تازه دارم می فهمم خیلی تغییرکردم . خیلی .
و این فقط به خاطر شما بوده .
نمی دونم شما هم حاضرین یه سري تغییرها رو قبول کنین ؟
من – تغییر ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – مثلا حجاب! اینکه تا آخر عمرتون باحجاب باشین .
من – سخته ولی ممکنه .
امیرمهدي – بهش فکر کردین ؟
من – یه کم .
امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین .
به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تا شب نتونین حجابتون رو بردارین .
ناباور گفتم .
من – از صبح تا شب ؟
چرا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۸ آبان
سالروز شهادت رهبر ۱۳ ساله
شهید محمدحسین فهمیده
💐روز نوجوان و بسیج دانشآموزی مبارک باد.💐
♦️«رهبر ما آن طفل دوازده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید». «امام خمینی (ره)
┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀┈•
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتماد به بنفس پژوهشگران منوتو رو شلنگ داشت مار بوآ میشد و همه رو میخورد!!!😒
📝 پاورقی
📌 شنبه تا چهارشنبه
🕗 ساعت ۱۹:۴۵
📺 شبکه دو سیما
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وای بر هر عیبجوی مسخره کنندهای😶...!
#حدیثگرافی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خدایا کمکمون کن🫶🏻
تا وقتی ذوقشو داریم...
به اون چیزی که تو ذهنمونه برسیم🥺🧡
#خدایمن
#انگیزشی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
محجبهبودن..
مثلزندگیبینابرهاییست
کهماهرافقطبرایخدایشنمایان
میکند! ♥️
#خدایمن
🍁
⭕️هم اکنون
🔰پانزدهمین سالگرد تدفین شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی کاشان
🌹محضر مادران شهید دانیال رضازاده
🌹و حسین زینال زاده
🤲دعاگوی دختران عزیز حاج قاسم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_پنجم
امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین .
به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تاشب نتونین حجابتون رو بردارین .
ناباور گفتم .
من – از صبح تا شب ؟
چرا ؟
امیرمهدي – بنا به موقعیت .
ما که همیشه تنها نمی ریم مسافرت !
گاهی با خواهر من یا دوستی و آشنایی می
ریم . بلاخره مرد نامحرم همراهمونه .
اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم .
تو ذهن من همیشه حجاب
داشتن در مقابل مهمون و براي چند ساعت بود .
از صبح تا شب ؟
با روسري ؟
تو گرما و سرما ؟
واي ............
این کار خارج از حد توانم بود .
واقعا می تونستم تحمل کنم ؟
ادامه داد .
امیرمهدي – حجاب فقط داشتن روسري نیست خانوم صداقت پیشه.
فکر کنم باید به قد مانتوهاتون و
سایزشون هم فکر کنین .
حتی به رنگشون .
وای ........
امیرمهدي – و البته موهایی که در بیشتر مواقع ، خارج از روسریتون زیادي خودنمایی می کنه .
زینت هر زن فقط و فقط ، باید براي شوهرش باشه .
نه هر کسی که تو خیابون داره راه می ره .
سرم رو پایین انداختم .
من – رنگ مانتوم ایراد داره ؟
امیرمهدي – این مانتو نه .
ولی یادمه شما رو با مانتوي قرمز دیدم
و یه مانتوي سفید که بی نهایت بهتون میاد
و باعث می شه آدم نتونه در مقابلتون چشماش رو کنترل کنه .
کمی اخم کردم .
من – نمی دونستم انقدر ظاهرم غیر موجهه !
امیرمهدي – من کی گفتم غیر موجهه ؟
من – همین الان
.
صداش بی نهایت نرم شد .
امیرمهدي – با اولین حرفی که زدم ، دارین جبهه می گیرین .
من – حرف تو ...
دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت به سمتم و ایستاد .
امیرمهدي – من هر چی که می گم براي اینه که دلم می خواد تموم زیبایی هاي شما براي من باشه .
مارال خانوم ! .. دوست ندارم کسی که بهش این حس هاي قشنگ رو
دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه .
این حرفا رو بذارین پاي حسادتم .
می گن آدم عاشق حسوده .
می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
. مارال خانوم ! ..
دوست ندارم کسی که بهش این حس های قشنگ رو دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه .
این حرفا رو بذارین پاي حسادتم .
می گن آدم عاشق حسوده .
می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟
نگاهش کردم .
هنگ فقط حرفاش بودم .
هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت .
حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران .
باید می شدم یه مارال دیگه .
یعنی می تونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟
سکوتم رو که دید ، آروم پرسید .
امیرمهدي – از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم .
من – چه جوري از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندي زد و راه افتاد .
امیرمهدي – همونجوري که شما با این همه تفاوت دل بستین .
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم .
من – فکر کن من بی عقلی کردم .
امیرمهدي – اگر این عاشقی و اون دیدارها ، دست من و شما بود می شد تعبیر کرد به بی عقلی .
ولی وقتی اولین دیدار ما ، با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش می شه حکمت .
من – فکر نمی کردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه .
امیرمهدي – مورد نداره .
مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی
رو محرم می دونین .
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش .
من – فکر نمی کنم یه مقدار بیرون بودن موي سر ، انقدر تو
ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدي _ اصلا براي من نه. بخاطر حکم اون خدایی که براش نماز می خونین و روزه می گیرین ؛ این کار رو انجام بدین .
بازم سکوت کردم .
چطوري می تونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟
باید فکر می کردم و به قول امیرمهدي با عقل جلو می رفتم .
و چقدر سخت بود اینکار .
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
********
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_هفتم
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
***
امیرمهدي با اجازه ي مهرداد ، من رو تا خونه رسوند .
بیشتر طول مسیر، هر دو ساکت بودیم .
من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم .
شبی که می دونستم خوابی در پی نداره . اونقدر فکر تو سرم بود که نمی دونستم باید کدوم رو در اولویت قرار بدم .
جلوي خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – فکر نمی کردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم.
ابرویی بالا انداختم .
من – فاصله ؟
امیرمهدي – همین سکوتتون نشونه ي اولین فاصله ست
لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا
انتهاي کوچه ، فقط سیاهی بود و سکوت .
من – تو فکر امشبم .
که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم .
شب سختیه .
امیرمهدي – می دونم .و مطمئنا فردا براي من سخت تره برگشتم به سمتش .
من – چرا ؟
امیرمهدي – چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم .
من – مگه می دونی جوابم چیه ؟
امیرمهدي – نه . ولی وقتی پاي عقل وسط بیاد ، راه دل سد میشه .
سري تکون دادم .
من – و خیلی سخته .
امیرمهدي – شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین .
متفکر گفتم .
من – کی ؟
امیرمهدي – همون موقعی که براي سالم برگشتنم نذر کردین .
من – اون روزا فاجعه بود .
امیرمهدي – و شما سربلند .
من – اگر فردا بهت بگم که حاضر نیستم اونی بشم که تو میخواي ، که نمی تونم حسادت و غیرتت رو تحمل کنم ؟
روش رو به سمت مخالف چرخوند .
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش
بهش فشار میاره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_هشتم
روش رو به سمت مخالف چرخوند .
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش
بهش فشار میاره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت .
و من حس کردم صداش کمی مرتعشه و حزن داره .
امیرمهدي – امشب لطف کنین و یه چیزایی رو هم در نظر بگیرین .
اینکه تو زندگی مهم نیست من چه رنگی
دوست دارم و شما چه رنگی و چقدر بینشون اختلافه .
مهم اینه که نظر هر کدوممون براي همدیگه محترم باشه .
مهم اینه که همدیگه رو با همون اختلافات قبول داشته باشیم.
اینکه شما شهربازي دوست دارین و من
شب احیا ، دلیل نمی شه بر فاصله ي بینمون .
بودن در مکان و زمان دوست داشتنی هم ، یعنی دوست داشتن هم .
یعنی یکی بودن دل و عقل .
شاید تو سال هاي کنار هم
بودنمون شب احیا و مسجد بشه جزئی جدا
نشدنی از روزگارتون .
یا احترام من به عشق شما بشه سالی
چندبار رفتنمون به شهربازي .
خیلی چیزها تو زندگی می شه اصل و پایه ي زندگی براي سالم موندن رابطه ي دوستانه ي زن و شوهري .
تو کوره راه زندگی گاهی بنا به مصلحت ، آدما یه چیزهایی رو ترك می کنن و مورد
دیگه اي رو جایگزینش می کنن .
مهم اینه که همش در راستاي تحکیم پایه هاي زندگی باشه .
و من قول دادم به حرفاش ، خوب فکر کنم .
من - به همه چیز فکر می کنم .
امیرمهدي - مراقب خودتون باشین .
من - باشه و ممنون .
شبت به خیر .
امیرمهدي - شب شما هم خوش .
و پیاده شدم .
***
تو اتاقم ، لحظه ها رو دم به دم ، خط می کشیدم .
هیچی رو تو ذهنم راه ندادم .
نه حرفاي پر از نصیحت رضوان و
مامان رو ، نه دل نگرونی هاي مهرداد رو و نه
حتی حرفاي بابا درباره ي پویا و اینکه غیبش زده و بابا ناچار شده
با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به
کار من نداشته باشه .
براي هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفاي امیرمهدي جایی باز نکرده بودم .
من بودم و عقلم و دل کور و کرم ، و یه مشت حرفی که باید به
تک تکشون درست فکر می کردم .
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود .
" سنگی که طاقت ضربه هاي تیشه رو نداره ، لایق تندیس شدن نیست .
در مقابل سختی ها مقاوم باش که
وجودت شایسته ي تندیس شدنه "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚🌸
دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب
چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ایمحبوب
السلام_علیک_یا_بقیه_الله
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام 🤚
صبحتون بخیر عزیزان 🌺
روزیتون لبخند رضایت مولا عج☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#آبشار_ماهاران
اگر اهل کوهنوردی یا طبیعت گردی هستید هم گردش در طبیعت سرسبز آبشار ماهاران و کوههای بلند و زیبای آن حالتان را جا میآورد و خستگی سفر را از تنتان به در میکند. این آبشار پرطراوت و زیبا در منطقه جنوب شرقی لیوارجان و در منطقه حفاظت شده کیامکی قرار دارد.
#آذربایجان_شرقی
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مےگفت:هروقت ،
دلتبرا؎امـآمزمآنتتــَنـــگشد،
زیآرتآلیـــآسینبخون؛
انگارامآمتداره
باهآتحرفمےزنہ..🧡!
#منتظرانہ
#امام_زمان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
دنیا نمیاَرزد به
رَنـج پلکهایت!
امامجهان💙
#امام_زمان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem