#نگاشته ۴۸
#هیچآ ۲۴
#خوننوشت
ما کی هستیم؟
از چه حرف میزنیم وقتی میگوییم ما؟
آیا ما یعنی مردم؟
آیا ما یعنی آدمهایی که هر کداممان یک جایی مشغول به کاری هستیم؟
آیا ما یعنی مسلمانان؟
آیا ما یعنی ایرانیان؟
آیا ما یعنی ما آدمهای عادیای که میخواهند قطعه پازلی که خدا دستشان داده را در جای درستش، درست، قرار بدهند و مرسل رسالتشان باشند؟
آیا ما یعنی مجموعهای از منها؟...
ما کی هستیم واقعا؟
پیش پای شما امروز سر کلاس تاریخ، معلممان از ماجرای نامهی مردم لبنان پس از آغاز جنگ ۳۳ روزه به سیدحسن نصرالله را گفتند.
مردم بعد از اینکه همهچیز جدی شد، برایش نوشته بودند که ما پشت شماییم؛ بروید و بجنگید که ما تا جایی که جان داشته باشیم، هستیم و هر طور که بشود، تا هر جا بتوانیم از شما حمایت خواهیم کرد.
سیدحسن هم در جواب، برایشان نامهای نوشته بود که تصویرش را میبینید؛ آنها را دائما عزیزان من خطاب کرده و شرف و عزت و مردانگی و شجاعتشان را تحسین کرده و به قولی یک «بابا آی لاو یو دارین!» برایشان فرستاده و داستان، به جنگ ۳۳ روزهی لبنانِ کوچک - که هیچکس انتظارش را نداشته - ختم شد.
میگفتند طی آماری که روزهای بعدش گرفته شده، سیدحسن محبوبیت جدیای پیدا کرده و مسیحی و سنی، همه هوادار خودش و حزبالله شده بودند.
شاید اگر مای مردم لبنان در ۲۰۰۶ اینقدر قوی ظاهر نمیشد، سیدحسن هم دلش گرم اینها نمیبود. شاید اگر مای لبنان، یک مای پای کار نبود، کار به جایی نمیرسید که حالا اسرائیلِ به آن دبدبه و کبکبه، بخواهد از او هم بخورد؛ بخورد و باز هم اینها بیهیچ ابایی، جواب موشک و پهپادهایش را بدهند!
این باعث شد اولین سئوالم را بپرسم؛ اینکه ما، کی هستیم؟
یک عزیزی در پاسخ به این سئوال میگفت: فکر میکنم حقیقتش اینه که ما، یعنی عزم من به توان عزم همه. اونجاست که تو میتونی بگی تفسیر و تصویر این «ما» رو، انسانهایی که در بودنِ روی صحنهی روزگار حاضر و عازم هستند، به عهده میگیرن. چون آدما رو نُطقشون نیست که آدم میکنه، بلکه عزمشونه! و اولین وجههی بروز عزم، #عمله!»
خیلی به حرفش فکر کردم آن روز. عزم من، همت من، منبودگیِ درست من، اثرش میتواند آنقدر قوی و واقعی باشد که برای مردم جهان هم بازتابدهندهی یک هدف بشود؛ هدفی که حالا دنیایی برایش سر و صدا میکند! هدفی که ما، در قاموس خودمان آن را به *حقبودگی به تمام معنا میشناسیم و حالا عالمی خواستار این اتفاق است...
«ما» تمام منهایی است که عزم کردند به پر کردن جای خالی خودشان در دنیا. تمام اول شخصهایی که «من» قدرتمندی هستند، ولی مَنمَن نمیکنند و در سکوت، کارشان را میکنند و حق را سربلند میکنند. تمام اولشخصهایی که رتبهی یک خودشان هستند، تمام کسانی که کار میکنند و نمیگویند چیست کار، و ایبسا درس میخوانند، و ایبسا مینشینند و چون کاری جز دعا از دستشان بر نمیآید، برای عاقبت بخیری دنیا دعا میکنند...
تمام اینها، مای آرمانی هستیم.
و این ما، اگر از طرف همه محقق شود، میتوانیم صاحبی را صدا بزنیم که مدت هاست منتظر یکصدا شدن از طرف منهای ماست!...
زیادی حرف میزنم، مرا ببخشید.
انگار در گلویم گیر کرده بود!
خلاصه که، خدا کند آخر این ماجرا، در مسیر به حقی که همه دنبالش هستیم تا پیدایش کنیم و برایش بجنگیم، «من»ِ اینجانب، شرمندهی شما نباشد!
*(حق، به معنای واقعی خودش، نه تفسیرهای عامهی هر کس. حق به معنای حقیقت، راستی و درستی، آنچه که جز آن نیست. عالم، امروز این حق را فریاد میزند. یعنی لااقل، اینطور به نظر میرسد!)
هیچا~ داستانهای مبارزه.
Poyanfar - Doam Kon (128).mp3
3.49M
گفتم شاید یک نفر زبان من و شما شده باشد به مادر سادات...
التماس دعا، بیهیچ مناسب خاصی!
صرفا برای من ِدرستی بودن هم، دعا کنیم.
یادم رفت بگم!
۶۱۰۴۳۳۸۶۷۶۲۶۴۰۱۹
مهدی صالح.
این آقای مهدی صالح، خودش فلسطینیه. کمکهای نقدی جمع میکنن و با این پولها خوراکی میگیرن و برای مردم مظلوم غزه میبرن به هر طریق ممکنی که بشه. من این شماره رو از منبع موثقی گرفتم، نگرانش نباشید.
خدا سایهی ظالم و غاصبْ جماعتو، از سر این عالم کم کنه... الهی آمین.
#نگاشته ۴۹
#هیچآ ۲۵
از امشب به مدت ده شب، به استقبال امتحانات نهاییها میرویم.
بنا بود همهی موبایلها را تحویل بدهیم، که بحث تماس با خانواده و اسنپ و مترو و... مطرح شد و رضایت مشاورها را گرفتیم؛
در نتیجه قرار شد این ده شب، عوض تحویل دادن، فقط نت گوشی قطع باشد تا حتی وسوسه هم نشویم برای تخطی.
خلاصه که، به قول بچهها «ما تو تَرکیم! خدا به دادمون برسه!»
خواستم علت غیبتم را پیشپیش بگویم که مبادا بیادبی تلقی شود.
پشتکنکوریها، ما دبیرستانیهای بیچارهی امتحاننهاییدار، دانشگاهیهای مملکت، و همه و همه را از دعایتان فراموش نکنید لطفا...
با تشکر فراوان.
#امتحاننهایی
هیچا~ داستانهای مبارزه.
ای جانِ جان، بی من مرو...
سال ۹۵ بود. اردیبهشت سال ۹۵، که مصادف بود با رجب و شعبان. خوب یادم هست که روز بعثت هم بود و برنامهی عیدانهطور داشتیم انگار.
از خواب که پریدم صدای گریه میآمد.
- چیزی نشده بابا، مامانت خواب بد دیده، ناراحت شده. برو بخواب؛ زوده هنوز.
اولش عصبانی شدم.
- خیلهخب حالا، طوری نشده که، یه خواب بوده تموم شده رفته! سکته کردم اول صبحی...
خوابم هم میآمد اتفاقا. خوابیدم و دمدمای ده و خوردهای دوباره بلند شدم. مامان نبودند. یادم نیست چطور بهم گفتند که مادر فوت کردند و من چه حالی پیدا کردم. ولی یادم هست که تا نزدیکای یک ساعت و خوردهای نشسته بودم پای آلبومهای عکس و فقط ورق میزدم و هر جا که به مادر میرسید، ناخودآگاه مدتی صبر میکردم و خیره میشدم.
من آن زمان بچه بودم؛ بچه میدیدندم دیگران... مرگ برایم از دست دادن و نبودن بود تا رحلت و رفتن به آن دنیا و نکیر و منکر و شب اول قبر.
تیر سال ۹۸ ولی دیگر بچه نبودم. یعنی خودم را بچه نمیدانستم. (هرچند، هیچ بچهای خودش را بچه نمیداند!) این دفعه هم باز از خواب پریدم ولی بهم نگفتند کسی خواب بد دیده، رک و پوست کنده ماجرا را گذاشتند کف دستم که: داریم میریم خونشون برای کارای غسل و کفن...»
از پدر خاطره زیادتر از مادر داشتم. دو - سه تا از شعرهایشان را با فاطمه حفظ کرده بودیم و گهگداری میخواندیم با هم؛ چند خاطرهی اکشن کنارشان داشتم حتی و خلاصه خاطراتم با پدر خیلی نزدیکتر و واقعیتر از مادر بود.
الان که فکر میکنم، چه در نسخهی ۹۵، چه در نسخهی ۹۸، نمیدانم بچه بودم یا بچگانه رفتار کردم، میفهمیدم یا ادای فهمیدن در آوردم و یا حتی میترسیدم و ادای نترسها را در آوردم.
ولی،
من صدای فریاد غمدیدهها را شنیدهام، هقهق گریهی زنانهی عزیزانم را شنیدهام، در عین بچگی و رواعصابی، برای آرام کردن یکی از نزدیکترین رفقایم وقتی مادربزرگش را از دست داده بود تلاش کردهام (هرچند که هم تلاش ناکامی بود و هم به زعم او عذابآور).
من حتی روی پارچهی سفید کفن مستحبات نوشتهام و در اتاقی که میت درش بوده، نشست و برخاست کردهام و کنار آمدم با اینکه این آدم تا دو روز پیش، با من حرف میزد و حالم را میپرسید و قرار بود از بیمارستان مرخص شود...
امسال، کسِکسانم به رحمت خدا رفتند. امسال که میگویم یعنی حدودا ده روز پیش، وقتی من هنوز نتم را فعال نکرده بودم. سایهی نبودن را دوباره اینقدر نزدیک دیدم و یاد این خاطراتم افتادم.
من در برابر عظمت این اتفاق، پوچ و گنگ و توخالیام. یک وجودِ ترسوی نادانِ نابلدِ خجل، که بلد نیست بگوید مثل همهی بچهها، مرگ را آدمبد قصه میداند و از او میترسد و خوف دارد؛ چون مثل گرگ گله میزند به دل دنیا و اجل هرکس برسد، میپرد و میبرد و میرود و به هیچکس هم کاری ندارد!...
اینها را گفتم که بگویم، درود بر روان پاک شجاعت و نترسی از حقیقت و حقانیت؛ درود بر روان پاک ملکالموت حضرت عزرائیل و درود و سلام به ارواح طیبهی اموات و بزرگان و اولیای خدا که ما دلمان تنگ آنهاست و آنها یقینا غرق خدا...
گفتم که بگویم،
الهی
زندگیها همه پربرکت و پرحرکت و پرعظمت و پربار،
الهی
زندگیها همه سرشار از هستی و حیات و خالی از نیستی و فنا،
الهی
مرگ که آمد در هر خانه، اهل خانه برایش آمده باشند،
الهی
غم که آمد سراغ هر کس، او در برابرش قوی باشد،
الهی
دلها به تو گرم است، همهی هستی همه تویی که به تو برگردانده میشویم! هوای ما را داشته باش که آن روز موعود، خودمان پیش خودمان خجالت نکشیم و آب نشویم و زبانمان قفل نکند از شرم... رویمان بشود برویم پیش عزیزانمان و دیدار تازه کنیم!
چشم به امید تو و لطف تو...
پ.ن: پدر و مادر، مادربزرگ و پدربزرگ مامان هستند. ما اینطور صدایشان میزدیم. من نتیجهشان محسوب میشدم یعنی.
سالگرد مادر، مدتی پیش بود و سالگرد قمری پدر هم.
ممکن است هم برای پدر و مادر و هم برای حاج آقای عبیری، یک فاتحه با صلوات محبت کنید؟
هیچا~ داستانهای مبارزه.
دعای حریق (بلدالامین) - موسسه تحقیقات و نشر معارف اهلالبیت علیهمالسلام
https://ahlolbait.com/content/4613/%D8%AF%D8%B9%D8%A7%DB%8C-%D8%AD%D8%B1%DB%8C%D9%82-%D8%A8%D9%84%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%86
📢 حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی امشب در دیدار جمعی از خانوادههای سپاهیان پاسدار که به مناسبت شب میلاد امام رضا(ع) برگزار شد، با ابراز تاثر از حادثه نگران کننده عصر امروز برای رئیس جمهور محترم و همراهان ایشان گفتند: امیدواریم خداوند متعال رئیس جمهور محترم و مغتنم و همراهان ایشان را به آغوش ملت برگرداند. همه برای سلامت این جمع خدمتگزار دعا کنند. ملت ایران نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید.
💻 Farsi.Khamenei.ir
May 11
پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی و اعلام عزای عمومی در پی درگذشت شهادتگونه رئیسجمهور و همراهان گرامی ایشان
📝 حضرت آیتالله خامنهای در پیامی شهادت حجتالاسلام والمسلمین سیّدابراهیم رئیسی رئیسجمهور اسلامی ایران، دکتر امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، حجتالاسلاموالمسلمین آلهاشم نماینده ولیفقیه در آذربایجان شرقی، دکتر رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و همراهان گرامی ایشان در سانحه هوایی را تسلیت گفتند.
📝 متن پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
انا لله و انا الیه راجعون
▪️با اندوه و تاسف فراوان خبر تلخِ درگذشتِ شهادت گونهی عالم مجاهد، رئیس جمهور مردمی و با کفایت و پرتلاش، خادمالرضا علیه السلام جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید ابراهیم رئیسی و همراهان گرامی ایشان رضوان الله علیهم را دریافت کردم.
▪️این حادثهی ناگوار در اثنای یک تلاش خدمترسانی اتفاق افتاد؛ همهی مدت مسئولیت این انسان بزرگوار و فداکار چه در دوران کوتاه ریاست جمهوری و چه پیش از آن، یکسره به تلاش بیوقفه در خدمت به مردم و به کشور و به اسلام سپری شد.
▪️رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت. در این حادثهی تلخ، ملت ایران، خدمتگزار صمیمی و مخلص و با ارزشی را از دست داد. برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی است بر همه چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگیهایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه روزیش برای پیشرفت و اصلاح امور نمیشد.
▪️در این حادثهی سنگین شخصیتهای برجستهئی مانند حجةالاسلام آل هاشم امام جمعهی محبوب و معتبر تبریز، جناب آقای امیر عبداللهیان وزیر خارجهی مجاهد و فعال، جناب آقای مالک رحمتی استاندار انقلابی و متدین آذربایجان شرقی و گروه پروازی و دیگر همراهان نیز به رحمت الهی پیوستند.
▪️اینجانب پنج روز عزای عمومی اعلام میکنم و به ملت عزیز ایران تسلیت میگویم. جناب آقای مخبر طبق اصل ۱۳۱ قانون اساسی در مقام مدیریت قوهی مجریه قرار میگیرد و موظف است به همراهی رؤسای قوای مقنّنه و قضائیه ترتیبی دهند که ظرف حداکثر پنجاه روز رئیس جمهور جدید انتخاب شود.
▪️در پایان تسلیت صمیمی خود را به مادر گرامی جناب آقای رئیسی و همسر فاضل و بزرگوار ایشان و دیگر بازماندگان رئیس جمهور و خانوادههای محترم همراهان بویژه والد ماجد جناب آقای آل هاشم معروض میدارم و صبر و تسلای آنان و رحمت الهی برای درگذشتگان را مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۴۰۳/۲/۳۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داریم میریم...
داریم میریم...
داریم میریم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انا لله و انا الیه راجعون...
شاعر، سال ۱۳۶۰ اینجوری میگفت:
راه رجا بسته نیست، گرچه رجایی برفت!
این حرفای امام، همین بو رو میده!...
خدا به دلای همه آرامش بده،
قوت بده،
عزم بده،
همت بده...
آمین.
#نگاشته ۵۰
#هیچآ ۲۶
دیروز عصر، آنقدر درسم نمیآمد که حرصم گرفت و کتاب را کج و نامنظم، روی میز ولو گذاشتم. رفتم و خودم را روی تخت رها کردم؛ گوشی به دست مشغول چرخ زدن شدم تا ببینم کی حالم برمیگردد و میتوانم سمت اقتصاد بروم.
گروه خودمان - دهم:) - را که باز کردم، هیجان پیامها مثل همیشه نبود. محتوا هم مثل همیشه نبود!
- فهمیدین بالگرد رییسجمهور سقوط کرده؟!...
- فرود سخت بابا، سقوط چیه دور از جونش.
- یَنی چی؟ کی گفته؟!
- شبکه خبرو بزن. هنو پیداشون نکردن انگار. یا خدا...
اول نفهمیدم چه خبر شده؛ فقط چشمانم چپ شد و به این واژهی ناملموس خندهام گرفت. فرود سخت؟! بالاخره فرود بوده یا نه؟ سختش کنایه است یا قرار است درصد سانحه را از این واژه محاسبه کنیم؟
ایتا را که باز کردم، سیل پیامهای خبری از همهی هزار کانالم سرریز شد؛ بالگرد رئیسجمهور جایی در کوهستانهای آذربایجان افتاده، و نیست!!
باز هم باور برایم گنگ بود. اضطرار جماعت را نمیفهمیدم؛ بلندپایهترین مقام اجرایی مملکت به همین راحتی نیست شده و معلوم نیست سالم است یا نه؟!
برو بابا!
کانال اول...
دوم...
سوم...
آدمها...
استتوسها و وضعیتهای بله...
عکس و فیلم و خبر...
نه. نمیشود.
رفتم شبکهی خبر را روشن کردم. چقدر از این دایرهی قرمز هشدار میترسیدم! نه صدا داشت، نه چیزی؛ ولی هروقت میدیدمش دلم آشوب میشد. خبرها را جمله به جمله خواندم؛ یک عکس از ایتا، یک فیلم از تلویزیون، یک سفارش دعا...
واقعا پیدایشان نبود.
و من میدیدم حال عزیزانم را از طریق فضای مجازی که چقدر بهم ریخته بودند و یکی یکی به امامِ متولدِ امروز، متوسل میشدند.
به هر که میرسیدم، به هر گروهی که سر میزدم، جملهی آقا را پیست میکردم و میگفتم نگران نباشید و دعا کنید. دلتان قرص و محکم باشد که طوری نمیشود، فقط فرایند پیدا کردنشان کمی طول کشیده؛ همین!
ساعت نه صبح فردایش، یعنی امروز، زنگ ساعتم با صداهای هال پذیرایی، تلاقی کرد و جستم از خواب. نت را روشن کردم و محض اطمینان، آمدم تیتر خبرها را ببینم که گمشدگان پیدا شدند و همه امن و اماناند تا بعدش هم بروم برای همه بگویم: دیدین راست میگفتم طوریشون نبود! بابا مگه الکیه به همین راحتی بگن افتاده!...». بهروزرسانی اطلاعات ایتا که تمام شد، یکی یکی پروفایلهای سیاه شده و تیتر تبلیغاتی بالای صفحه، چشمانم را باز کرد...
دلم خالی شد.
همه میگفتند؛ همه سیاه گذاشته بودند توی کانالهایشان؛ نوار سیاه کذایی سمت چپ بالای صفحهی تلویزیون دوباره آمده بود و نوبههای پیشین را یادآوری میکرد... چندمین بارم بود که میدیدمش در این چند سال؟
شرم داشتم از ابراز تسلیت به همهی آنهایی که برایشان نوشته بودم: مگه میشه؟!...». شدنش متغیر مستقلی بود که من به آن اعتنا نکرده بودم و حرف خودم را زده بودم؛ و حالا، با جواب جدید معادله نمیدانستم چه کنم!
هرچند که هنوز معتقدم آدمی، به عزم آدم است و به امید، زنده...
این وداع و غم اول ما نیست و آخرینش هم نخواهد بود؛ ولی آنچه بارمان میشود حاصلی است که حس امروز ما را معنادار میکند.
مگر اینکه خودمان بگذاریم معنایش از دستمان برود و راهمان خالی بماند!
یک صلوات، اول و آخر فاتحهتان محبت کنید، برای آرامش دلهای عزاداران امشب، خصوصا خانوادههایشان...
هیچا~ داستانهای مبارزه.
راه رجا.mp3
2.25M
این نوا، اولین مواجههی من با خبر امروز بود.
موسیقی یا نوای مناسبتی دیگری نداشتم؛ همین ولی خودش حرف دلهاست به گمان من...
بشنوید، و رَجادار چشم به مسیر بدوزید که میرویمش، حتی اگر زمین به آسمان دوخته شود.
هیچا~ داستانهای مبارزه.
#هیچآ ۲۷
شبنوشت:
چیزی ندارم بگویم؛ یعنی گفتنیهای این مدت زبان و قلمهای حسابی و پرقدرت میخواهد برای روایت شدن! واژگانی میطلبد که تکتک هجاهایش، عشق ایرانی بودن و قاطی این مردم بُر خوردن را برای مخاطب تصویر کند؛ من از این کلمات در چنته ندارم و نمیخواهم سرتان را درد بیاورم با یک مشت کلمات قصار بیمعنی و مصنوعی.
فقط آمدم یادِ خودِ فراموشکارم بیاندازم، آن اسمی که ۱۰۰۰ و خوردهای سال است ما را نگاه میکند و ما را میشنود و منتظر به غایت رسیدن ماست، در همین بلوا به صبر و حرکت و قدمهای بعدی ما نگاه میکند.
خواستم همین امشب، دوباره یادم بیفتد که هر چقدر هم روزگار خودش را به در و دیوار بکوباند، عصری که ما درش زندگی میکنیم، هر روزش منحصرا به همین دو جمله میرسد، که:
دیگه راهی نمونده...
هی خودم رو میکشونم...
دستمو بگیر بتونم، که خودم رو برسونم!
این الطالبُ بدمالمقتول بکربلا؟...
و کجاست منتقم خون مظلوم کربلا؟
او همینجاست، نزدیک ما.
پ.ن:
- یاد خودت انداختی؟!
- بله بله، الان دیگه یادم افتاد اگه خدا بخواد.
- خب پس، بشین عربیتو بخون؛ یازده شب شد هنوز داری مبتدا - خبر در میاری!
- خب به نظر میرسه که هنوز به یادآوری نیاز باشه...
:)))))
#امتحاننهایی ۲
هیچا~ داستانهای مبارزه.
جمهوری نصفه شب ۱۴۰۲ .aac
8.99M
#نگاشته ۵۱
یک سری خانم بختیاری جلوی رویم نشسته بودند با لباسهای رنگ و وارنگ و چندتا بچه که دور ستونی که کنارش قرار داشتند، میدویدند. کلا بچهها زیاد میدویدند از آنجا که به یک جای وسیع و بزرگ رسیده بودند.
من در مطلوبترین موقعیتِ مشرف به آدمها بودم و دلم نیامد صحنه را ضبط نکنم.
با فیلم نه، با صدا!
یک صدای طولانی دلم میخواست از روزمرگیهای مردم کنار آقا...
نمیدانم صدای خودم یا صدای آدمهای اطرافم که خیلی نزدیک بودند، درش ضبط شده یا نه. چون دورم نسبتا آدم نشسته بود با اینکه اواخر شب بود.
ببخشید به خوبی خودتان هر آنچه اضافه است درش... بعد از یک سال و خوردهای، دیگر گوشش ندادهام.
ما که تولد گرفتن به دهانمان ماسید و با اینکه آماده بودیم، عیدمان عزای ملت شد؛ ولی خب...
یقینا برای همهمان کنار گذاشته...
شکی درش نیست.
هیچا~ داستانهای مبارزه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در چنین روزی، چنین خبری و چنین تیتری!
خدایا چقدر الحمدالله؟!
State of Palestine
زیاد تکرارش کنید. خیلی زیاد.
این، اسمی است که پشتش خیلی چیزها را تغییر داده و به معنی واقعی، متحول میکند!
خیلی چیزها را...
شکر.
شکر.
هیچا~ داستانهای مبارزه.
اصل خبر این بود:
اسرائیل سفرای خود را از نروژ، ایرلند و اسپانیا فراخواند
فیلم لحظه شناسایی دولت مستقل فلسطين توسط «سایمون هریس» نخست وزیر ایرلند جنوبی
#فلسطین
#شهید_جمهور
✅کانال تحلیل و تحولات مهم
#مَرصوص
🆔@marsous_bm