«هیام«
دلم قاف میخواهد. کمر حسابم دیگر از کتاب خریدن شکسته. این یکی را از خود پیامبر صلوات الله علیه طلب م
منم از وجود مبارکشون طلب قاف میکنم و مطمئنم که میرسد 😅🙏
امروز داشتم بی هوا نویسیِ هنرجوها را تحلیل میکردم، دلم یکهو بی هوا نویسی خواست.
بی هوا بنویسم هی بنویسم ، بنویسم ، بنویسم.
چقدر شلوغ است روزهایمان.
اسفندِ جان امده و شعبانِ جان در پی اش.
شلوغ پلوغیهای اسفند ریخته توی شلوغ پلوغی های شعبان.
زینب یک بار با تعجب به من گفت : یعنی بعد از نماز ظهرت صلوات شعبانیه رو نمیخونی؟؟
شعبان بود و روزهای فراغتِ بی بچگی. رفته بودیم خانه شان ناهار که برایمان مرغ اسفناجی درست کند که این را گفت.
از آن روز فهمیدم چقدر کار هست که باید انجام بدهم و نمیدهم.
صلوات شعبانیه یکی اش.
سرم هنوز از تلق و تولوق قطار منگ است، آنقدر بدم میآید از قطار های مشهد تهران ، عوضش عاشق قطارهای تهران مشهد هستم.
اصلا از حرکت هر وسیله نقلیه ای به سمت تهران بیزارم.
مقصد تهران یعنی شروع همه چیز از اول.
کثیر السفر بودن چقدر خوب است. هی میروی میآیی، میروی ، میآیی.
یاد دیالوگ حامد بهداد افتادم توی فیلم( نیمه شب اتفاق افتاد): چیه هی میرن میرن، میان خوبه.
یک فایلی دارم دیالوگ های فیلم و سریال هایی که به دلم مینشیند را آنجا مینویسم داشته باشمشان ، به کارم میاید، ابزار کار ما همین چیزهاست دیگر. بی هوا نویسی رعایت نگارشی ندارد چه خوب که ندارد.
اسفند را بگو، هی بدو بدو .
این یک ماه به اندازهی تمام سال میدویم که برسیم، به چه؟ نمیدانم والا نمیدانم.
امروز به زهرا و طاهره گفتم اینقدر چیز نگه ندارید ، انبار نکنید، بدید بره لباس ها و وسایلی که شش ماه مداوم ازشان استفاده نکرده اید، حدیث و مبارکه تاییدم کردند ولی آن دو بزرگوار فرمودند : نمیتوانیم .
مامان همیشه سه شنبه دلش برای من که خب خیلی نه اما برای بچه هایم به شدت تنگ میشود و میگوید میخواهم بیایم ببینمتان.
دقیقا همان ساعاتی که من دارم با هنرجو گفتگو میکنم و به قول حدیث در دالانی پر از اتاق که همه چراغ سبز نشان داده اند و منتظر ورود من هستند گیر افتاده ام.
دقیقا همان ساعاتی که امیر علی هررر انچه کفگیر ملاقه و قابلمه هست آورده وسط پذیرایی، میداند هنگام فرستادن صوت پی در پی به هنرجو فرصت دعوا کردنش را ندارم.
امیر علی عاشق ساعات گفتگوی من و هنرجوهاست.
از ظهر میخواهم به کوثر پیام بدهم،آخر هم یادم رفت.
مقاومتی که من در برابر دفتر برنامه ریزی دارم را احدی ندارد. یعنی اسم برنامه ریزی هر جا بیاید سریع ترک مکان میکنم، لجم با برنامه ریزی، به انجام کار در لحظه اعتقاد دارم ، کلا اعتقادات عجیبی دارم.
چرا هیچ وقت هفت سین نچیده ام؟ این حجم از بی اعتقادی به نوروز در من طبیعی نیست.
یک سال با خجسته توی بخش خون بیمارستان بهرامی هفت سین چیدیم، یادش بخیر چقدر خندیدیم از دست سوپروایزر.
یا خدا آقای شکیبایی را کجای دلم بگذارم، وقتم کم است چرا اینقدر. اه.
راضیه و مرضیه چشم به راه نظرات سطحیِ منِ نابلد نشسته اند که داستانشان را بازنویسی کنند ، من دارم بی هوا نویسی میکنم، توی سرم بخورد این بی هوا نوشتن.
این وقت شب به جای شروع کردن پروژهی شکیبایی و خواندن داستان راضیه و جابهجا کردن انبوه لباسهای شسته شدهی توی چمدان و حتی خواب، نشسته ام به بی هوا نوشتن، چرا؟؟ چون دلم خواست.
چیه این دل خواستن ، اه.
جهاد با نفس هم خوب چیزیه والا.
خوب چیزیه محاوره است میدونم،دلم خواست محاوره بنویسم آخرشو .
حتی آخرشو هم محاوره است و این رو هم میدونم.
برای شفای عاجلم دعا کنید.
و من الله توفیق.
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#بی_هوا_نویسی
بخت اگر یارم بود، امشب روسری کرم قهوهایِ دور دست دوزم را سرم میکردم و با سوزن ته مرواریدی سفید روی سرم فیکسش میکردم ، چادرم را روی دستم میانداختم و منتظر میشدم دکمه های پیراهن سفیدش را ببندد و وقتی که داشت با آرامش عطر به ریش هایش میزد با غر میگفتم: کار دنیا برعکسه؟ من باید معطل کنم، شما داری طول میدی. زود باش دیگه.
سریع کلاهش را روی سرش میکشید و میگفت: بریم.
از در اتاق بیرون میرفتیم و جمعیت جلوی در آسانسور را که میدیدیم، میخندید و میگفت : پله؟
میگفتم : پله
از طبقهی چهارم هتل پایین میآمدیم، کلید اتاق ۴۰۸ را روی سنگ پیشخوان لابی رها میکردیم و به دو از در کشویی خروجی رد میشدیم.
جمعیت توی خیابان به وجد می اوردمان.
ازین شربت های سبز کمرنگ که هیچ وقت نمیفهمم چه طعمی است را توی سینی پلاستیکی سفیدی که از همان شربت ها تویش شناور است بهمان تعارف میکردند، برمیداشتم و یک نفس بالا میکشیدم و راهمان را میگرفتیم به همان سمتی که جمعیت میرود.
میان راه جایی میایستادم و گوشی ام را از کیفم بیرون می آوردم و از دسته ی پر شور جوان هایی که پایکوبان به سمتمان میآیند و یکصدا و بی وقفه و با ریتم میخواند:(هله، هله، هله) و دست ها را یک جور خاصی با یک زاویهی مشخص توی هوا میچرخانند، فیلم میگرفتم که آخر شب بفرستم توی گروه خانوادگی.
راه ده دقیقه ای را نیم ساعته میرفتیم که از تماشای آذین بندی های خاص و آن گلهای مصنوعی صورتی و سفید و کاغذ رنگی های قرمز که به درختها و تیر چراغ برق و هر چه و هر چه آویخته اند ، جا نمانیم.
سرِ شارع سدره میایستادیم و قرار میگذاشتیم.
از هم جدا میشدیم.
جلوی ورودی باب الرأس سر خم میکردم و اجازه میگرفتم و کفشهایم را میدادم به کفشداری و گوشیام را میسپردم به آن دکهی کوچک روبرویش.
روی گوشی ام برچسب سبز فسفری میزد و میپرسید:
مَسْمُکِ؟
اسمم را میگفتم و سبک تر از قبل وارد صف تفتیش میشدم.
هرم گرمای نفس خانم پشت سری ام از چادر و روسری ام رد میشد و حرارتش مینشست روی گردنم.
آرنج کنار دستی توی پهلویم فرو میرفت و میگفت ببخشید و من از اینکه دارد فارسی حرف میزند ذوق میکردم و میگفتم، راحت باش.
در تنگنای ورودی آخرین تفتیش کمی جلوتر دستی بالا میآمد، رویش خالکوبی های آبی کمرنگ بود و پوستش کمی چروک بود مثل دستان مامان انسی ، بلند میگفت( صلّو علی محمد و آل محمد)
پیشانی ام خیس میشد. نفسم کمی میگرفت.
نوبتم میشد و روی سکو میایستادم ، خنکای باد کولر آبی ِ پایه ایِ اتاقک تفتیش به پیشانی ام میخورد و یک لحظه لرز میکردم .دستانم را بالا میگرفتم و زیپ کیفم را باز میکردم و از خان آخر رد میشدم .
بخت اگر یارم بود بعد ازین ها .....
بخواهم بقیه اش را بنویسم اشک امان نمیدهد.
بخت اگر یارم بود که اینقدر فاصله بینمان نبود.
.
امشب میان کِل کشیدنهای جمعیت و محکم دست زدن هایشان و یکصدا اسمت را صدا زدن ها.
من داشتم به یار نبودن بختم فکر میکردم.
من امشب بعد از آن که با شنیدن اسمت از سر شوق بلند کِل کشیدم و بی اختیار اشک ریختم:
توی دلم همان یک بیت ماندگار را تکرار میکردم.
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی ، چه فراقی.......
.
آقای مهربانم، تولدت مبارک
.
#ای_رویای_شیرین_من
#ای_رفیق_دیرین_من
همکار ارجمند و دوست عزیزم ، حدیث خانومِ میر احمدی چندی پیش هشتکی ساختند بسیار کاربردی.
تحت عنوان:
#چگونه_نویسنده_نشویم
.
مثلاً چهار کیلو بادمجان بخرید و سه کیلو پیاز و در حالی که پوست کنتان را پسرتان گم کرده است با چاقو اره ای دسته قرمز بنشینید به پوست کندن بادمجان ها بعد یهو یادتان بیفتد ای وای پیازها.
بروید سر وقت پیاز ها با همان یگانه چاقوی دسته قرمز سه کیلو پیاز را نگینی کنید.
توجه داشته باشید برای حصول نتیجهی بهتر باید این کارها را دو روز بعد از واکسن چهارماهگی فرزند کوچک خود در حالی که هنوز نقاهت جاریست انجام دهید.
قطرهی استامینوفنتان هم باید توسط فرزند ذکور قایم شده باشد که هیچ راهی برای تسکین درد پای کودک چهارماهه نباشد جز بغل کردن و راه بردنش.
در ادامه باید بچه به بغل پیازها را درون روغن داغ بریزید و کودک دارای نقاهت را روی زمین کنار بادمجان ها بخوابانید و با بلندترین صدای ممکن شعر بخوانید و بقیهی بادمجان ها را پوستگیری کنید.
نکتهی قابل توجه این قسمت این است که نتیجه مطلوب
زمانی رخ میدهد که در انتها هیچ وقت و انرژی ای نمانده باشد، #فلذا باید ظرف نمک توسط پسرتان از کابینت درآورده شده و روی پیشخوان آشپزخانه دمر شود.
شما در این مرحله ورود نمیکنید تا پوستگیری بادمجان ها تمام شود.
وقتی دارید از وسط نصفشان میکنید و میروید که نمک بیاورید و رویشان بپاشید به جهت سرخ کردن، متوجه میشوید که پسرتان دارد با نمک روی پیشخوان نقاشی میکشد.
نوع برخورد بسته به سعه صدر شما دارد، ما در اینجا فقط با زمان کار داریم.
بادمجان ها را که توی روغن غوطه ور کردید پیازها را هم میزنید.
در این مرحله هر دو طفل گرسنه میشوند.
کف پایتان باید نمک بچسبد، هر چه بیشتر بچسبد بهتر.
بچه ها که سیر شدند، زردچوبه به پیاز داغ اضافه میکنید و خاموشش میکنید، صدای هود باید سوهان روحتان باشد.
بعد بادمجان های سرخ شده را به جهت پخت توی قابلمه دوازده نفره میریزید و زیرش را کم میکنید.
اینجا باید یادتان بیفتد سبزی خوردن نگرفته اید.
کمی سازندهی اپلیکیشن اسنپ را دعا کرده و سبزی سفارش میدهید.
تا سبزی برسد با چند تا حمد و صلوات و ... کار قطره استامینوفن را انجام میدهید تا کودک چهار ماهه بخوابد.
در این مرحله باید مواجه شوید با بستهی دستمال کاغذی که تا برگ آخرش از بسته خارج شده و توسط پارچ آب خیس شده.
دستمال های خیس شده باید در تمام نقاط پذیرایی پخش شده باشد، یعنی نقطه ای بی دستمال بماند کار درنمیآید.
کظم غیظ اینجا مستحب است اما انجام ندادنش به نفع است.
جیغ باید طوری باشد که به تارهای صوتی آسیب جدی وارد نکند و آن یکی را از خواب نپراند.
در همین فاصله که فرزند ذکور در اتاقش به کار بدش فکر میکند شما سبزی های رسیده را سامان میدهید.
بادمجان ها را میکوبید و کشک و نعنا و ....
حالا دوستتان باید با شما تماس بگیرد و بگوید کاری برایش پیش آمده و کشک بادمجان او را هم تو باید ببری برسانی به جلسه.
بعد از همهی اینها، در نهایت یک اسنپ دو مسیره گرفته و راهی جلسه هفتگی میشوی با سه قابلمه ی مملو از کشک بادمجان و دو کودک.
نکته ی طلایی :میان ترافیک اول راه باید یادت بیفتد که سبزی ها جا مانده اند. اعصابت به اندازهی تار تار موی سرت خرد شود.
جلسه را برگزار کرده و به خانه برمیگردید.
برای پسری که کشک بادمجان دوست ندارد نیمرو درست میکنید میدهید بخورد، دخترک را هم روی پا تا سر حد سر شدن تکان میدهید .
نگاهی به آشپزخانه می اندازید ، چند قطره اشک از حجم زیاد ظرفهای کثیف میریزید، این اشک ها واجب است، شده به اندازه بال مگس چشم باید تر شود .
در آخر خودتان غش میکنید روی تخت و تمام . شما موفق شده اید.
.
#چگونه_نویسنده_نشویم
#نا_نویسنده_بر_وزن_نا_داستان
#نویسنده_نشدن_را_با_ما_تجربه_کنید
#روزمرگینامه
قطره استامینوفنه بود که تو یادداشت دیشب نوشتم پسرک قایمش کرده،
اینجا بود.
تو جا پودریِ لباسشویی😐😐😐😐
خدا شاهده که چه جاهایی رو برای یافتنش گشتم. الان اومدم پودر بریزم تو ماشین دیدمش.
حس نوشدارو دارم بهش ، هییییی😢😢😢
.
#مادری_حس_قشنگیست_که_جریان_دارد
بسم الله الرحمن الرحیم
.
چند وقتی است دارم روی یک داستان کار میکنم، فرم کار باید جوری باشد که تو بیایی و داستان تاریخی و قدیمی را به زبان امروزی بنویسی.
داستان را بیاوری به زمان حال و روایتش کنی.
من مغزم که روی یک چیز قفل شود، ول کن نیستم، تا همه مصادیق را توی آن فرم نبرم راضی نمیشوم.
به همهی اتفاقات به چشم سوژه نگاه میکنم و میبافم و میبافم تا جایی که راضی شوم.
امشب وقتی که داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا گول آفتاب جان دار ظهر را خوردم و با یک لا لباس آمده ام بیرون که حالا بخواهم از سرما بلرزم، در کشمکش عقلی بین اینکه بلند شوم بروم یا بمانم، مغزم داشت میبافت:
نوزاد که به دنیا بیاید اول خبر سلامتی خودش و مادرش را به پدرش میدهند، فکر میکردم به آن لحظه ای که دخترکِ همراه قابله پیراهن گشاد عربی اش را از زیر پایش جمع میکند و میدود تا پشت در اتاقی که حالا اسمش شده بلوک زایمان، و با هیجان میگوید: چشمتان روشن، پسر است.
به صله ای که از دست امام میگیرد فکر میکنم، خنده ام میگیرد، یعنی به پول الان دخترک چقدر مشتلق گرفته .
بعد قابله با لحنی شبیه به لحن ماماهای بیمارستان های خصوصی ، میگوید که الان نه ولی نیم ساعت دیگر میتوانید بروید داخل.
ساعت ملاقات فرا میرسد، بچه دست به دست میشود، حدسیات آغاز میشود:
_ببینیمش پسرمون رو شکل کیه؟
احتمالا دو تا خانمی که از نزدیکان مادر هستند در گوشی به هم میگویند ، سیبی است که با پدر بزرگ پدری اش از وسط نصف کرده باشند.
کسی آن میان میپرسد: حالا اسمش چیست این پسر زیبا.
پدر جواب میدهد:این که اولی اش هست ولی اگر ده تای دیگر هم پسر داشته باشم باز نامش را میگذارم (علی)
بچه را دست آخر میدهند به پدر.
پدر نوزادش را نگاه میکند ، زیر لب میگوید: ماشاالله ، به خودمان رفته، به جدم، به رسول الله.
مادر میگوید ، الهی خلق و خویش هم به جدتان برود.
بعد اشاره میکند که در گوش پسرمان اذان بگو.
پدر صورت نوزاد را به صورتش نزدیک میکند، نرمی و سفیدی صورت نوزاد دلش را میبرد، زیر گلوی نوزاد را بو میکند، آرام صورت به صورت نوزاد میگذارد، لطافت پوست نوزاد را حس میکند، دلش قنج میرود، چند مرتبه قربان صدقه اش میرود...
.
من بدون هیچ پیش بینی قبلی و بدون اینکه بدانم قرار است به اینجا برسم ، داستان بافتم از این واقعهی مبارک تاریخی.
بدون اینکه بدانم قرار است به کجا برسم.
جمعیت هلهله میکرد و یکصدا میگفت( علیِ اکبرِ لیلا، سید و سالارم، علیِ اکبرِ لیلا، خیلی دوسِت دارم)
من چادر کشیده بودم به صورتم ، هق هق میکردم، نفس میزدم و آرام به سینه ام میکوبیدم، حالم شده بود شبیه حال شبهای هشتم محرم.
.
فوَضعَ خدَّهُ عَلی خَدّه.....
.
#ولدی_علی
#من_اگر_گریه_برایت_نکنم_میمیرم
.
@hiyaam
نشسته ام زل زده ام به این شیر عسل هایی که روز اول سر سفره صبحانه مثل این ندید بدیدها از امّحسن پرسیدم: اینا چیه؟ چقدر خوشمزه اس؟
و روز آخر یک کیسه پر از اینها آورد و گذاشت کنار چمدانم و دارم فکر میکنم این چند کلام عربی فُصحایی که بلدم را بگذارم در کوزه و آبش را بخورم.
باید بروم به لهجهی عراقی مسلط شوم.
لهجه ای که بتوانم با آن به امّحسن بگویم:دورت بگردم ، چقدر ماهی شما خانوم🥺🥺
.
به قول فاطمه خانمِ آل مبارک:
سفر خوش نگذره یه دردِسره، خوش بگذره هزار دردِسر
.
#آرمانشهر
#نجف
@hiyaam
بالاخره بعد از سه ترم امروز موقع ارزیابی نهایی و خداحافظی اخر، بغض کردم و دلم گرفت.
احساساتی که تا قبل از این، لوس بازی میدانستمشان مغلوبم کردند.
.
خیلی دوست داشتم از میز کارم عکس بذارم با یه ماگ شیک پر از کافی و کیکی که تا نصفه اش خورده شده و چنگال توش فرو رفته ولی وقت تنگ بود و پسرک گرسنه و دخترک تنها.
فَوَقَعَ ما وَقَعَ....
.
#مادری_حس_قشنگیست_که_جریان_دارد
#من_و_هنرجوهام
.
@hiyaam
بدون شرح...
#چه_طور_نویسنده_بشویم
یا
#چگونه_نویسنده_نشویم
مسئله اینست....
عاشق سطح دغدغهی مشترکمونم😅❤️
بیاید بگید مادری کردن محدودیت نمیاره تا از تمام صفحاتم بلاکتون کنم😅😅😅