eitaa logo
حُفره
313 دنبال‌کننده
100 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان در نوسان بود: می‌آمد، می‌رفت. می‌آمد، می‌رفت. و من روی شن‌های روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم، خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی‌ام آب شد. خوابی که چون پایان یافت من به پایان خودم رسیدم. من تصویر خوابم را می‌کشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود. چگونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟ تصویرم را کشیدم چیزی گم شده بود. روی خودم خم شدم: حفره‌ای در هستی من دهان گشود. سایه دارز لنگر ساعت روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود و من کنار تصویر زنده خوابم بودم، تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت. این‌بار هنگامی که سایه لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود. فریاد زدم: تصویر را بازده! و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست. سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود: می‌آمد، می‌رفت. می‌آمد، می‌رفت. و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید. @hofreee
این تصویر هرم نیازهای مزلو/مازلو را نشان می‌دهد.
امروز توی کتابی به هرم نیازهای مزلو رسیدم و دوباره دلم برایش تنگ شد. برای خودش و نظریه‌اش و هرمش البته. مزلو معتقد بود که ما پنج نیاز فطری داریم. فطری از آن بابت که آن‌ها ارثی هستند اما می‌توانند تحت تاثیر یادگیری و عوامل محیطی دیگر هم قرار بگیرند. ما از هنگام تولد به این نیازها مجهز هستیم و رفتارهایی که برای ارضایشان انجام می‌دهیم آموخته شده است. مزلو قوی‌ترین نیاز را که در کف هرم قرار گرفته، نیازهای فیزیولوژیک نامید. مثل نیاز به آب، غذا و میل جنسی‌. درصورتی که این نیازها تا اندازه‌ای ارضا شوند، به نیاز بعدی یعنی نیازهای ایمنی می‌رسیم. مثل امنیت، نظم و ثبات. باز هم درصورت ارضای نسبی این نیاز به نیازهای تعلق‌پذیری و محبت می‌رسیم. درواقع همان اصطلاح معروفِ " شکم گرسنه عشق حالیش نمیشه! ". یعنی اگر نیازهای فیزیولوژیک و ایمنی‌مان تا حدی ارضا نشود به اینجا نمی‌رسیم. مزلو نیاز چهارم را نیاز به احترام ( از جانب خود و دیگران) معرفی می‌کند. این یعنی ما دو نوع نیاز به احترام داریم. هم به شکل حرمت نفس و ارزش برای خودمان و هم نیاز داریم که از دیگران این احترام را دریافت کنیم. بعد از ارضا نسبی این نیاز به آخرینش و نوک هرم می‌رسیم یعنی نیاز به خودشکوفایی. منظور مزلو از خودشکوفایی یک نوع آرامش درونی است توام با کامل‌ترین رشد شخصیت و استعدادها. هر فردی به نوک هرم مزلو نمی‌رسد و فقط آدم‌های محدودی آن‌جا را می‌بینند. خودشکوفایی با اینکه در بالاترین سطح هرم قرار دارد ولی از لحاظ شدت ضعیف‌ترین‌شان است. درواقع شدت نیازها از کف به نوک، کمتر و کمتر می‌شود. این نیازها اغلب به صورت همزمان در ما وجود ندارند و فقط یک نیاز در یک برهه بر شخصیت ما غالب است. بسته به اینکه کدام نیازمان ارضا شده باشد و در چه سطحی باشیم. مثلا کسی که در شغلش موفق است، دیگر توسط نیازهای فیزیولوژیک و ایمنی برانگیخته نمی‌شود و حتی از آن‌ها آگاه هم نیست! این فرد فقط توسط نیازهای بعدی یعنی احترام و خودشکوفایی برانگیخته می‌شود. مزلو ویژگی‌هایی مشترک هم برای این نیازها عنوان می‌کند که به نظرم توضیح‌شان وقت‌گیر باشد. انتقادی که به نظریه مزلو وارد می‌کنند این است که این سلسله مراتب نیازها ممکن است برای اکثر افراد کاربرد داشته باشد اما استثناهای زیادی دارد. مثل افرادی که همه چیزشان را فدای آرمان خاصی می‌کنند. افرادی که به خاطر عقایدشان، از نیازهای فیزیولوژیک‌ و ایمنی‌شان می‌زنند. آدم‌هایی که دست از اموال دنیایی‌شان می‌کشند و با اینکه قوی‌ترین نیاز مزلو را برآورده نکردند به خودشکوفایی می‌رسند. القصه که از این دست مثال‌ها برای رد نظریه‌ی مزلو زیاد است اما همچنان هرم نیازهای مزلو جزو نظریه‌های مهم و شناخته شده است. @hofreee
میشه کتاب‌های احمد محمود رو خوند و سیگاری نشد؟🤕🚭 @hofreee
دلتون نخواد! عصر جمعه‌ای بعد یه ناهار مَشتی لم دادیم زیر پنکه که داره قِر قِر می‌کنه! اونم بعد اینکه صبحی، اِسی تو ایران ترقه بازی کرده✌️ ما همچین ملتی هستیم!🇮🇷 @hofreee
شاید باورش سخت باشه ولی اردیبهشت بالاخره اومد🥹✌️ @hofreee
شما دارید نماد معروف یین_یانگ را می‌بینید!
. 🔸️تا به حال راجع به کهن‌الگو‌های یونگ چیزی شنیده‌اید؟ یونگ معتقد بود ما علاوه بر ناهشیار شخصی( تقریبا شبیه به چیزی که فروید مطرح کرده)، ناهشیار جمعی نیز داریم و کهن الگوها تجربیات نیاکان ما در ناهشیار جمعی‌ست. تجربیات مشترک ما آدم‌ها که به وسیله‌ی الگوهای تکرارشونده روی روان ما حک شده‌اند یا اینکه در خواب‌ها و خیالپردازی‌هامان خودشان را نشان می‌دهند. او چندین کهن‌الگو معرفی می‌کند که امروز فقط می‌خواهم راجع به یکی‌شان حرف بزنم! یعنی آنیما و آنیموس! 🔸️ آنیما و آنیموس چیست؟ یونگ معتقد بود همانطور که از لحاظ زیستی بدن ما هورمون‌های جنس مخالف را هم ترشح می‌کند، از لحاظ روانی هم ما یک‌سری نگرش‌ها، خلق‌و‌‌خوها و ویژگی‌های جنس مخالف را آشکار می‌کنیم. یعنی روان زن شامل جنبه‌های مردانه‌ای است که به آن آنیموس گویند و روان مرد حاوی جنبه‌های زنانه‌ای است که به آن آنیما گویند. 🔸️ حالا فایده‌ی این جنبه‌ها چیست؟ این ویژگی‌های جنسی متضاد باعث سازگاری بیشتر ما و درک بهتر ماهیت جنس دیگر می‌شود. یونگ تاکید داشت که آنیما و آنیموس هر دو باید در یک فرد بروز پیدا کنند! یعنی مردها علاوه بر ویژگی‌های مردانه، خصوصیات زنانه‌ی خویش را هم ابراز کنند و زن‌ها هم جنبه‌های مردانه خود را نشان دهند! درغیر این‌صورت این جنبه‌های مهم و حیاتی نهفته می‌مانند و رشد نمی‌کنند و باعث یک‌طرفه بودن شخصیت می‌شود. 🔸️ اما نماد یین_یانگ چیست؟ این نماد معرف جنبه‌های مکمل ماهیت ماست. طرف تیره جنبه‌های زنانه را نشان می‌دهد و طرف روشن جنبه‌های مردانه را. نقطه‌هایی با رنگ متضاد در هر قسمت هم معرف ابراز ویژگی‌های جنس متضاد است. 🔻خب که چه؟ در کل نگوییم " مرد که گریه نمی‌کنه! " یا " زن رو چه به ریاست! " و از این دست جمله‌ها و رفتارها. بگذاریم هر جنس، آن لکه‌ی رنگی متضادش را بروز دهد. @hofreee _____________ امیدوارم به زودی به مبحث ناهشیارها هم برسیم.
فکر می‌‌کنید تنها چیزی که می‌تونه ۶ صبح بیدارم کنه چیه؟ . نون و پنیر و گوجه و خیار+ چای شیرین✌️ 🤕 @hofreee
یه نمه لاکچری‌بازی درمیاریم درحالی که پسرا دارن دو قدم اون‌طرف‌تر رگ گردن همو می‌زنن✌️ @hofreee
همیشه فکر می‌کردم دلتنگی سخت‌ترین حس دنیاست اما خب یک چیزی هست که می‌تواند از آن هم بدتر باشد. غربت! نه از بُعد مکان و زمان. بلکه حس غربت درون روح و جسم خودت. وقتی دیگر نه خودت و نه هیچکس برایت وطن نمی‌شود. این سخت‌ترین حس عالم است. و احساسات لعنتی‌اند. درست مثل انرژی که هیچ‌وقت از بین نمی‌رود و فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل می‌شود، حس‌ها هم تا ابد بیخ ریشت می‌مانند. راستی غربت توی تنِ آدم‌ها بعد از مدتی به چه تبدیل می‌شود؟ پ.ن: کاش احساسات دیگر از اصل بقای انرژی پیروی نمی‌کردند! @hofreee
تو باز پرسیدی که مادری چه شکلی‌ست؟ گفتم چقدر دنبال معنایی؟ باید تجربه‌اش کنی. برایت کافی نبود! تو همیشه می‌خواهی قبل از رسیدن برسی! نگاه کردم به شیشه‌ی پنجره که پُر از لک بود. پُر از قطره‌های باران خشک شده. بعد دیدمش. همان شکلی که دنبالش بودی. کف دو دستم را به هم زدم و گفتم: _ پیدا کردم! درخت! پیشانی و بالای بینی‌ات چین خورد. گفتم مادری دیگر! مادری درخت است. یعنی الان برایم درخت است. یک درخت بزرگ و سرسبز گوشه‌ی یک خیابان دنج. همه فکر می‌کنند آن درخت فقط زیباست و ساکن و آرام. زل زده است به آدم‌ها. اما هیچ‌کس شاخ و برگ‌هایش را که روز به روز بیشتر می‌شود نمی‌بیند. هیچ‌کس آن برگ‌های کوچک و نُقلی را که تازه سبز شده‌اند و توی دست باد تکان می‌خورند، نمی‌بیند. حالا چین‌های صورتت محو شده بود. چشم‌هایت شده بود مثل عکس ماه روی آب. گفتم می‌دانی چرا؟ چون بی‌سروصداست. هم جوانه زدنش هم ریختن‌ برگ‌هایش. گفتی مگر برگ‌هایش می‌ریزد؟ تو که گفتی سرسبز است! دلم خواست آب بپاشم روی لک‌های شیشه‌ی پنجره. نکردم! به جایش یک لیوان چای داغ ریختم توی فنجان گلدارم. گفتم دست بردار از معنا دیگر. گفتی حالا مانده تا چایت خنک شود! @hofreee
فرزند خلف فقط پسرای من که موقع نماز با کابل شارژر بستنم به موتورشون! @hofreee
. _ روز روانشناسی و مشاوره رو یادت رفت؟ _ بله! چون امتحان اعتیاد دارم! جا داره اجدادمم یادم بره :) 🥳 😐 @hofreee
امروز با پسرک رفتیم دانشگاه و آخرین امتحان دوران کارشناسی‌ام را دادم. تنها جایی از دانشگاه که دلتنگش می‌شوم، اینجاست... همیشه به هنرجوها می‌گویم سعی کنید از حس‌هایتان آگاه باشید و برایشان اسم بگذارید. اما امروز دچار حس عجیب و پرتناقضی‌ام که نه می‌توانم بفهم چیست و نه اسمی رویش بگذارم. آنقدر از هم دورند که هیچ نقطه‌ی اشتراکی ندارند. فقط شکر! خیلی شکر. خودت جور کردی، باز هم جور کن خدایا. اینجا تهران😅 ۱۱ اردیبهشت ۰۳ به‌گمانم اگر روایت‌های مادر/دانشجویی‌ام را ننویسم ظلم می‌کنم به خودم😂 @hofreee
اگه مثل من گاهی توهم برتون می‌داره که آدم کتابخونی هستید، بهتره این مستندو ببینید😅 کدوم رهبری تو کدوم کشوری از جهان اینجوریه واقعا؟ :) از مستند: هنر و ادبیات مملکت نه وزیر می‌خواد نه وکیل! پدر می‌خواد... ایشون پدری می‌کنن.... 🤕 از اینجا 👇👇 http://www.telewebion.ir/episode/0xb6f9691 @hofreee
سلام ممنون میشم به مناسبت نزدیکی نمایشگاه کتاب، به لینک زیر سر بزنید و چند تا از کتابای خوبی که خوندین رو بهم معرفی کنید. چند دقیقه بیشتر وقت نمی‌گیره ولی هدیه‌ی مهمی بهم میدین😇 https://survey.porsline.ir/s/15NKtU7 @hofreee
انتخابات دوره‌ی دوم الکترونیکی شده! دمتونم گرم! ولی به پسرا چطور بفهمونم که دیگه صندوقی نیست که چیزی بندازن توش؟🤦‍♀️ الکترونیکی به زبان کودکانه چی میشه؟🤦‍♀️ @hofreee
آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمی‌دانستم چطور باید سیب‌زمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیب‌زمینی پوست‌کَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطره‌های آبی که از رویشان سُر می‌خورد و توی ذهنم یک معادله‌ی چندمجهولی را حل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم سرم را بلند کنم و به دست‌های آدم‌های اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم‌. بعد فهمیدم که اگر اول حلقه‌ای برش بزنم بعد می‌توان خلالی‌شان کرد. معادله‌ام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقت‌هایی که بعد از دادن برگه‌های امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقه‌ای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دست‌های زن کناری‌ام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانه‌ای با چند برش طولی و در یک مرحله سیب‌ها را خلالی می‌کرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیب‌ها و حلقه‌شان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آن‌ها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشت‌های دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر می‌خورد به سمت مچ دستم. حس می‌کردم الان‌هاست که دندان‌های بالایی‌ام از زور فشاری که به لب‌هایم می‌آورند لق شوند. به خون که نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من کجا بودم توی تمام آن‌سال‌هایی که مامان سیب‌زمینی خلال می‌کرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردن‌شان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دست‌های مامان با سیب‌ها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیب‌زمینی‌ها برایم آشناست؟ بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگی‌ام سوختند و جزغاله شدند. حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز می‌زند و مردمک چشم‌هایش روی دست‌هایم و سیب‌زمینی‌ها ثابت مانده. نمی‌دانم فقط دارد به خرت خرت‌اش گوش می‌کند یا تصویر را هم می‌بیند! کاش تا قبل از اینکه دست‌هایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیب‌زمینی‌ها را خلالی کند. @hofreee
دهانم خشک است. انگار سال‌هاست ذره‌ای بزاق هم درونش ترشح نشده. بطری قهوه‌ای دلستر را از توی یخچال می‌گیرم. استاد دارد راجع به جایگاه زن و مادر حرف می‌زند. صدایش رسا و کلفت است. با اینکه نوشته‌ای جلویش نیست حتی یک تپق هم نمی‌زند. انگشتانم را دور درب طوسی بطری می‌پیچانم‌. از عهد حضرت نوح به این طرف باز نشده است. نگاه می‌کنم به پسرها که روی تشک سبزشان ولو شده‌‌اند. بچه‌ها پشت هم کامنت می‌گذارند و حرف‌های استاد به وجدشان آورده. بطری را بین زانوهایم می‌گذارم. خنکی‌اش از شلوار زردم نفوذ می‌کند به پوست پاهایم. درب را خلاف جهت ساعت می‌پیچانم. انگشت‌ها و کف دستم قرمز و چین‌خورده شده‌اند. استاد احتمالا زیاد منبر می‌رود. از این حاج‌خانم‌هاست که حتما خوب هم گریز می‌زند به روضه. مریم می‌گفت گران هم هست. پارچه‌ای برمی‌دارم و روی درب بطری می‌گذارم و می‌پیچانم. با تمام جانی که دارم. رگ‌های دست و احتمالا گردنم حالا سیخ ایستاده‌اند. بالاخره فِشی می‌کند و باز می‌شود. درون دستم می‌لرزد و کف‌ها مثل آتشفشان فوران می‌کنند. سریع دهانه‌ی بطری را به سمت دهانم می‌برم. تند است و تیز. زیرچشمی به پسرها زل می‌زنم. هنوز خوابند. استاد حالا به پرسش کلاسی رسیده است. با دهان پُر از کف دنبال لیوان تمیزی بین کوهِ ظرف‌های کثیف و نشُسته می‌گردم. اول فکر می‌کنم گوش‌هایم اشتباه شنیده اما بعد از دومین و سومین بارِ تکرار اسمم می‌فهمم نه درست است. استاد مرا صدا زده و نظرم را می‌پرسد. دهانه‌ی بطری را به دهانم می‌برم و مایع خنک را قلپ قلپ پایین می‌دهم. وسط‌های مری چیزی مثل سنگ راه مایع را می‌بندد. محتویات دهانم را درون سینک می‌ریزم. می‌خواهم روی دکمه‌ی میکروفن بزنم اما هجوم سرفه‌ها امان نمی‌دهد. پسرها بیدار شده‌اند و با چشم‌ها پفی و ابروهای هشتی زل زده‌اند به من. به زنی که کف آشپزخانه چنبره زده و شکمش را گرفته و کف دلستر بالا می‌آورد و چشم‌هایش پُر از اشک است. استاد می‌گوید برایم متاسف است. برای آن‌هایی که فقط کلاس را باز می‌کنند و می‌روند پی کارشان. می‌گوید یک منفی گنده برایم می‌گذارد که پاک‌نشدنی است. وسط سرفه‌هایی که حالا گریز به عُق‌ زده به این فکر می‌کنم که استاد عمیقا جایگاه زن و مادر را درونم نهادینه کرده! قربان کلام نافذ و چشم‌های سبزش. @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که هیچی! اما هانی میگه دلش می‌خواد بیاد مشهد چای بخوره. منظورش همون چای حضرتی‌هاس که امروز تو تلویزیون دیده! می‌دونی که چقدر عاشق چاییه! هادی هم می‌خواد بیاد حرم که گُم بشه و خادما پیداش کنن :) آقای امام رضا! نذر‌کرده‌هاتو یه مهمونی دعوت نمی‌کنی؟ @hofreee
mohsen_chavoshi_taghe_soraya 128.mp3
4.11M
من جلدِ تو هستم... @hofreee
نمی‌خواهم به جنایتی فکر کنم که توی تراس اتفاق افتاده. بوعلی سینا می‌گوید وقتی ارتباط نظام مادی انسان با نفس قطع شود، به آن جسد می‌گویند نه بدن! و من نمی‌خواهم به دو جسدِ شناور روی آب فکر کنم. جسد‌هایی که تا چند ساعت پیش بدن بودند! بوی مُردار همه جا را گرفته است. ترش است و تلخ. وقتی که جسد شویم همه جا تاریک می‌شود؟ مگر حالا تاریک نیست؟ پسرک می‌گوید چه شد که مُردند؟ می‌گویم نمی‌دانم! پاهایش را می‌کوبد روی زمین. _ تو بهشون غذا ندادی! ماهی‌ها غذا می‌خورند مگر؟ آب و هوای بارانی تراس مگر کافی‌شان نیست؟ تا حالا هم خوب عمر کرده بودند! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ به جسد‌ها فکر می‌کنم. اصلا به آن‌ها هم جسد می‌گویند؟ یا باید بگویم لاشه‌ی ماهی‌ها؟ من از واژه‌ی جسد خوشم آمده! شبیه خودم است. شبیه خودم پیش شما. من همین بو را می‌دهم مگر نه؟ عق‌تان می‌گیرد نزدیکم شوید. عقم می‌گیرد بروم تراس. دوباره می‌پرسد! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ یاد صبح می‌افتم. در تراس را که باز کردم آن بوی ترش و تلخ زد توی بینی‌ام. آب تُنگشان خاکستری شده بود. توی فضولاتشان دست و پا می‌زدند! مثل من پیش شما! _ نمی‌دونم! با چشای باز! یهو سبک میشن و میان روی آب. مثل اون موقع‌ها که می‌خوابیدن. فقط... فقط سبک‌تر! حتی ماهی‌ها هم بعد مرگ روی آب می‌آیند! یک‌جور اعتراض است؟ نباید بروند به ته تهش؟ توی دریا هم اینطور جان می‌دهند؟ یا فقط توی تُنگ؟ مطمئنم اگر بمیرم می‌آیم روی آب! ماهی‌ها که نمی‌توانند تُنگ‌ها را بشکنند؟ می‌توانند؟ _ تو باید بهش غذا می‌دادی! تو ماهی‌ها رو یادت رفت! چطور به بچه‌ای بفهمانم که مشکل آب و غذا نبود! مشکل تُنگ است! لاشه یا جسد فرقی ندارد، سبک که بشوی می‌آیی روی آب! بوی گندت عالم و آدم را خبردار می‌کند. تو تازه آبروداری می‌کنی که بویم را از تراس به خانه‌ها نمی‌بری! می‌دانی! آقایی داشت از دلتنگی غروب جمعه می‌خواند و فکری مثل زالو چسبید به مغزم. آن لاشه‌های گندیده‌ی توی تُنگ، ماهی‌ها نبودند! من بودم. ما بودیم پیش شما. آنقدر بوی‌مان تند و زننده است که نمی‌توانید درِ تراس را باز کنید! می‌دانم ولی ما را می‌رسانید به دریا؟ قبل از اینکه جسدتر و لاشه‌تر و مُردارتر از این شویم؟ چقدر تهش را دارم بد تمام می‌کنم. تهش درنمی‌آید اصلا. فقط می‌گویم که نمی‌خواهم جسد باشم! @hofreee