eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی وقت‌ها خیره می‌مانم به دهانِ آدمی که نشسته جلویم. نه چشم‌هایش، فقط دهانش. یک بادکنک کوچک هم می‌افتد درون گلویم که انگار با کلماتی که از دهانش بیرون می‌آید، یک فوت درون آن می‌کند. صفِ کلمات خودم پشت بادکنک گیر می‌افتند. مثل آدم‌هایی که در صف نانوایی گیر افتاده‌اند و می‌دانند نانی به آن‌ها نخواهد رسید. صورتم چین می‌خورد. آن دهان همینطور باز و بسته می‌شود و من مثل کاغذی که گوشه‌اش آتش بگیرد، محو و محوتر می‌شوم. تک‌تک سلول‌های مغزم را می‌گردم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ باید یک آدم رنج‌کشیده را چطور تسلی بدهم؟ چیزی نگویم بدتر شود؟ آب دهانم را جمع می‌کنم و قورت می‌دهم بلکه بادکنک را پایین‌تر بفرستم. می‌دانم الان او است که به دهان من خیره شده است. چند کلمه را به زور از پشت بادکنک بیرون می‌کشم. " حق دارین! خدا کمک‌تون کنه! " لرزش صدایم که پرده‌ی گوش را خط می‌اندازد به کنار، جمله‌ی بهتری نبود که بگویی؟ حق دارد با خود فکر کند چقدر سرد، خودخواه و نفهم هستی. حتما می‌گوید " تا خودش نَکشه نمی‌فهمه! ". درست است که دردش هنوز به من نخورده است اما کمی که می‌فهمم. مثل کوه یخ نشسته‌ام رو به رویت اما باور کن درون من جنگلی‌ است که آتش گرفته و چند دقیقه بیشتر اگر بمانم جز آب داغی چیزی از این کوه نمی‌ماند. خب چه کار کنم؟ گاهی کلمه‌ها هم نمی‌توانند. نمی‌کشند این بار را به دوش بکشند. می‌روم هرکدام را بگیرم مثل ماهی لیز می‌خورند و در می‌روند. بعد یاد حرف استادم می‌افتم. "خودکنترلی در اتاق درمان". بعد بادکنک دیگری درون مغزم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. من چقدر بنشینم رو به روی آدم‌ها و رنج‌هایشان را مثل آهن‌ربا جذب کنم و مثل فلز سردی لبخند بزنم یا نزنم و فقط سر تکان دهم؟ باز می‌دانم که استادم می‌گوید خودکنترلی این نیست‌ها. اصلا هر چه که هست! من از هرچیزی که کنترل دارد بدم می‌آید! من از وقتی که نمی‌توانم درونم را با کلمه‌ها جاری کنم بدم می‌آید. من از بیچارگیِ حرف‌ها بدم می‌آید! من از غوطه‌ور شدن در ترحم بدم می‌آید....
پیامبر، بگو : " پلید و پاک هرگز یکی نیستند. هرچند مبهوتِ تعداد فراوان و شوکت پلید‌ها شوید. پس ای مردم عاقل، مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید! بلکه دنباله‌رو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید. آیه‌ی ۱۰۰، سوره‌ی مائده ترجمه‌ی علی ملکی ______________________ از رزق‌های خوب امروز....
از این استاد می‌ترسم. از این‌هاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداخته‌ام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینی‌ام بالا کشیده‌ام. دارد از الگوهای ارتباطی می‌گوید. با خودکارم ور می‌روم. می‌رود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروه‌ها که می‌رسد، انگار با میخ کوبیده می‌شوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیب‌تر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. می‌خواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا می‌گیرم و زل می‌زنم درون چشمان استاد. می‌گوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدم‌ها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود! گوشی‌ام را از زیر دفترم آرام باز می‌کنم و می‌روم سراغ فیلمی که صدهابار دیده‌ام. لحظه به لحظه‌اش را حفظم. دنبال افسردگی‌ام. روی گونه‌های برآمده‌اش. روی لبخند عمیقش. روی دست‌هایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه می‌دهد " بچه‌ها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهل‌انگاری درمانگرشون پرپر شدن‌ها" زبان و گلویم مثل تنه‌ی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غده‌های بزاغی ترشح می‌کنند می‌بلعم تا راه گلویم باز شود. استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی می‌گفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقه‌ی چهارم دانشکده‌ی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار می‌خواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمی‌پرسم! نمی‌کشم! دوباره سرم را می‌اندازم پایین. انگار به همین راحتی‌ها نمی‌توانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز می‌کند و محکم می‌بندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را می‌خورد." یعنی واقعا می‌خواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی می‌توانم از رنج آدم‌ها بکاهم؟ یعنی...‌ " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمی‌کنم...
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری... هیزم به زیر پاهام بذاری...
در زمانه‌ای که بر سر اختیار داشتن یا نداشتن انسان‌ها جنگ و دعواست، من جبر می‌خواهم. من می‌خواهم تو برایم تصمیم بگیری. مگر خودم عقل ندارم؟ چرا دارم و با همین عقل ناچیزم به تو اعتماد دارم! مثل بچه‌ای که دست مادرش را گرفته و هرجا که او بکشد می‌رود. می‌دانم که در مسیر خسته می‌شوم. غُر می‌زنم به جانت. لج می‌کنم. گریه و زاری راه می‌اندازم. جنجال می‌کنم اما تو ولم نکن! اگر تو ولم کنی این بچه گُم می‌شود! باور کن کوچه‌ها و خیابان‌ها را نمی‌شناسد. نابلد است. مسیر دور و دراز است. نگذار گم بشود. هر چه که گفت تو دست‌هایش را از دستت بیرون نکش! به جایش به او صبر در مصیبت، تسلیم، رضا و یقین بده... تو را به این شب قسم.... تو را به خدایی‌ات! برنامه‌ی زندگی‌ام را خودت بچین! نگذار برنامه‌های احمقانه‌ی من پیش برود...
به نام تو برای تو لیان انگار در این یک سال اولین‌بار است که خودم را در آینه می‌بینم. تارِ موهای سفید مثل اسب‌های سرکشی در دشت موهای مشکی‌ام می‌دوند. روسری را روی سرم می‌کشم و اسب‌ها را پنهان می‌کنم. انگار که نیستند. مثل زهرا که نیست. " کاش با این حالت نری!" نگاه می‌کنم به چشمانش که مثل آینه‌ای ترک خورده است. "حالم خوبه و می‌خوام که برم! " پارسال هم رفتم. دست‌های بی‌جان زهرا را گرفته بودم و زل زده بودم به تلویزیون ایستگاه پرستاری. " آخرین کودک فلسطینی که به شهادت رسیده، لیان الشاعر دختربچه 9 ساله فلسطینی است که صبح امروز بر اثر جراحات وارده در نتیجه حملات جنگنده‌های اسرائیلی به خان یونس شهید شد." گلوله‌های نگاهم را به سمت زیرنویس و مسیرهای راهپیمایی شلیک کردم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. بوسه‌ای چسباندم به پیشانی عرق‌کرده‌ی زهرا و چسبی هم به گوش‌ها و چشم‌هایم. نمی‌خواستم صدای سینه‌اش را که مثل قطاری هو هو می‌کرد بشنوم. نمی‌خواستم صورتش را که بیشتر و بیشتر در چاه عمیقی فرو می‌رفت ببینم. راه افتادم. وقتی که برگشتم زهرا هم نبود! دستِ لیان الشاعر را گرفته بود و با قطارش بُرده بود. شاید حالا رسیده بودند و داشتند در دشت‌های خان‌یونس می‌دویدند و آواز می‌خواندند. همان‌جا که دیگر نه گلوله‌ای‌ست برای لیان و نه داروی تحریم شده‌ای برای زهرا. https://eitaa.com/behhbook
تو را به خدا به آدم‌ها نگویید دردهایت را بغل کن و بپذیر! این مرحله‌ی آخر است! اینجا هنوز قصه‌اش را شروع نکرده است. اولین کاری که می‌کند می‌رود به جنگ با شرایط جدید. با هرچه که به دستش برسد. می‌خواهد همه چیز مثل قبل بشود. می‌خواهد آنچه دوست دارد را بدست بیاورد. حتی اگر بمیرد! واقعا حتی اگر بمیرد! بعد از مدت‌ها جنگیدن، سرش را که بالا می‌آورد، دشمن‌هایش دورش حلقه زده‌اند و دارند به حالش ریشخند می‌زنند. جای جای تنش زخم است. مثل سی‌دی پر از خراشی که دیگر فیلمی نشان نمی‌دهد. نه راه پس دارد و نه راه پیش! سپر می‌اندازد. فکر می‌کنید تمام می‌شود؟ خیر! همانطور که در غل و زنجیرِ شرایط جدید است و آن‌ها دارند روی زمین می‌کشندش، جنگ جدیدی را شروع می‌کند. با خودش و با خدایش! دلش می‌خواهد کاش جایی خدا را گیر می‌آورد و فقط می‌پرسید "چرا؟ مگر چه هیزم تری به تو فروختم؟ چرا من؟" حالا درونش هم پر از زخم است. مثل آینه‌ای که تکه تکه شود و دیگر نتوانی خودت را درون آن ببینی. مدت‌ها در این وضع هم دست و پا می‌زند. اگر در این مرحله هم سپر بیندازد، توافق‌نامه‌ای نوشته می‌شود و مجبور است زیرش را امضا کند. اما قدم به قدمِ زمینِ قلبش پُر از جنازه است. جنازه‌ی خودی. جنازه‌ی دشمن. دست و پاهای بُریده. بوی خون و ادرار مانده. مغز متلاشی شده. بوی عفونت. بوی زخم کهنه‌‌ی مرهم گذاشته شده. بوی دود. بوی خاک و بوی مرگ! دیگر چطور در این شهر که نه خانه‌ای مانده و نه آدمی قدم بزند؟ سیاهی از در و دیوار قلبش چکه چکه می‌کند. غم چنان با او عجین شده که نوزاد با سینه‌ی مادرش! نه از این غم‌ها که یک ساعت در روز دستی به سر و روی آدم بکشد! نه! فکر کن روزی هزاربار انگشت کوچک پایت گیر کند به پایه‌ی مبل و به خودت بپیچی و انگشتت را گاز بگیری. رد دندان‌هایت روی انگشتت آنقدر عمیق بماند که تا مدت‌ها محو نشود. ردِ غم همینقدر عمیق می‌ماند روی زندگی‌اش. کم‌کم نور ضعیف و بی‌جانی می‌تابد به چشم‌هایش. بستگی دارد که آن را ببیند و ردش را بگیرد یا نه! اگر طناب را بگیرد و دنبالش برود به شهری می‌رسد که از جنگ در امان است. آدم‌هایش کمی مهربان‌ترند و می‌شود آنجا زندگی کرد. می‌تواند لباس‌های پاره پاره و چرکی‌اش را دربیاورد. بگذارد آب خنک ردِ خون‌های خشک‌شده‌ی بدنش را ببرد. لباس تمیزی بپوشد. حالا اینجا وقتی گرسنگی و تشنگی‌اش برطرف شد، می‌تواند دردهایش را ببیند. بعد از مدتی بی‌اعتنایی، دوست‌شان شود. بغل‌شان کند. نوازش‌شان کند. بگوید ما قرار است سال‌ها کنار هم زندگی کنیم. بیایید با هم مدارا کنیم. بیایید دیگر باهم نجنگیم. من دیگر مردِ جنگ نیستم! حالا خورشید درست بالای سرش ایستاده است. می‌تواند گرمایش را روی پوستش حس کند. کافیست سرش را بالا بگیرد تا نگاه‌شان به هم بخورد. حالا اینجاست که او و دردهایش با هم لا به لای سبزه‌ها می‌دوند.... ____________________ سوگ چند مرحله دارد اما من سوگ را فقط در از دست دادن فرد عزیزی بر اثر مرگ نمی‌بینم. می‌توانی عزیزی را از دست بدهی در حالی که زنده است. می‌توانی لحظه‌‌ها و خاطرات و مکان‌های عزیزی را از دست بدهی! به‌نظرم هر از دست دادنِ عمیقی چنین چیزی را در انسان به وجود می‌آورد. https://eitaa.com/behhbook
این یکی دیگر با من نیست، سی تیر نیست، بیست و هشت مرداد نیست، پانزده خرداد نیست، از دستش نمی‌توانم دربروم، بروم اصفهان، مشهد، دره دیز، تبریز. این مرگ است محمود. درست بیخ زبانم نشسته. _____________________ چند فاکتور من‌درآوردی دارم برای دوست داشتن یک کتاب. یکی از آن‌ها این است که چقدر کتاب مرا مجبور به فکر کرده و حالم را بد یا خوب کرده است. لحظه به لحظه‌ی کتاب حالم را خراب و خراب‌تر می‌کرد و دوستش داشتم😅
_ برای پسرم دعا کنید. یه امتحان مهمی داره! می‌دونین...دیگه داره میره! اولین‌بار است راننده‌ی اسنپی که گرفته‌ام خانم است و البته استاد! در ماشین را می‌بندم و راه می‌افتم. نگاهم می‌چسبد به کفش‌های طوسی‌ام که حالا از شدت کثیفی به خاکستری پررنگ می‌زند. زمین زیرپاهایم می‌لرزد. انگار زیر پوستم، نزدیک کاسه‌ی زانویم، کرم انداخته‌اند. چیزی وول می‌خورد. به جای زبان در دهانم یک تکه سنگ گذاشته‌اند. امروز هم نتوانستم با استاد چشم در چشم شوم. یعنی تا به دو ثانیه می‌رسید، کسی زیر چشمم کبریت می‌زد و شعله‌اش از مردمک چشمم در می‌آمد. _ ناراحتی؟ ها؟ استاد تغییر رفتار است که می‌پرسد. نگاه می‌کنم. کلمه‌ها را از چاه گلویم بالا نیامده، قورت می‌دهم. _ رفتین اون پشت قایم شدین که کلاس تشکیل نشه؟ آره؟ استاد روش تحقیق است. نگاه می‌کنم. بچه‌ها زل می‌زنند به من. سد را می‌شکنم و می‌گذارم کلمه‌ها طغیان کنند. استاد عینکش را روی نوک بینی می‌گذارد و از بالایش نگاهم می‌کند. خنده‌اش گرفته. از سادگی‌ام. خودم هم! _ خوب حرف زدی دمت گرم! کی از شرشون خلاص بشیم! کی از شر این مملکت خلاص بشیم! آب می‌خوری؟ آب می‌خواهم. تمام وجودم مثل باغچه‌ای ترک خورده است. دوباره لرز می‌افتد به جانم. سومین بار است. دندان‌هایم روی هم ساییده می‌شود. انگار درون قلبم یک تکه‌ی بزرگ یخ گذاشته‌اند. معده‌ام مشت می‌کوبد به پوست شکمم. می‌خزم زیر آفتاب. نمی‌دانم زمین است که می‌لرزد یا پاهایم؟! _ یکی از حق‌هایی که هر آدمی داره، حق اشتباه کردنه! دوباره استاد است. _ اگه اون اشتباه به قیمت جونش یا جوونیش تموم بشه چی؟ استاد نگاهم می‌کند. دوباره چشمانم را دود گرفته است. جوابش قانعم نمی‌کند! جوابش نمی‌تواند جلوی سرریز شدن لیوانم را بگیرد! _ خاله یه دستمال بخر! توروخدا... توروخدا از دانشگاه بیرون زده‌ام. سرخی غروب می‌پاشد درون چشم‌هایم. دوباره نگاهم به کفش‌های چرک‌مرده‌ام می‌افتد. باید دیگر بیندازمشان دور! صدای جیغ زنی همه را به آن طرف خیابان می‌کشاند. اتوبوس رسیده است. می‌دوم ولی نگاهم پیش زن است و جیغ ممتدش. آسمان پُر از کلاغ است. انگار بچه‌ای روی صفحه‌ی آبی آسمان، خط‌های سیاه کشیده است. سرم به چیز سختی می‌خورد. می‌پرم. پیشانی‌ام را می‌مالم. _ پاشو خانوم! جا نمونی! آسمان اینجا کلاغ ندارد. هواپیمایی از بالای سرمان می‌گذرد و خط سفیدی به دنبالش کشیده می‌شود. کجا می‌روند؟ همان‌جا که پسر راننده اسنپ می‌خواهد برود؟ یا همان‌جا که مریم آرزویش را دارد؟ سایه‌ی هواپیما روی سرم سنگینی می‌کند. سرم تیر می‌کشد. دوباره زمین زیر پایم می‌لرزد. درون ایستگاه ایستاده‌ام. آدم‌ها مثل مورچه‌هایی که دور غذا را گرفته‌اند، یکی یکی بیشتر می‌شوند. آمبولانسی آژیرکشان از جلویم رد می‌شود. آنقدر سریع که لرزه‌ی درونم را بیشتر می‌کند. خواننده درون گوشم می‌خواند " رفت یه جای دور... یه جای دور....ولی دیدش آسمون تو همه جا آبی بود..." نواری درون ذهنم گیر کرده است و می‌خواند یه جای دور.... یه جای دور.... سرم را بالا می‌گیرم. هواپیما نیست! دیگر نیست! ماشین‌ها بوق می‌زنند. بوق‌هایشان فرق دارد. ول نمی‌کنند. همگی دست گذاشته‌اند روی آن ماسماسک لعنتی! زن جیغ می‌زند. پرنده‌ی عظیمی که نمی‌دانم چیست، کبوتر سفیدی را توی هوا می‌گیرد. پسرکی کنارم سیگار دود می‌کند. هنوز پشت لبش سبز هم نشده است. معده‌ام مشت می‌زند. زمین می‌لرزد. کفش‌هایم خیلی کثیف است. کاش می‌شد همین‌جا بنشینم و عق بزنم. معده‌ام جان بکند و اسید بیرون بریزد. دلم می‌خواهد بروم یک جای دور! خودم را می‌کشانم روی نیمکتی. یاد بچه‌ها می‌افتم که منتظرم هستند. قلبم می‌نشیند سرجایش‌. زمین دیگر نمی‌لرزد. سفت و محکم شده. همین که برسم خانه کفش‌هایم را می‌شویم. کفش‌های خودم و بچه‌ها را می‌شویم. خشک می‌کنم و دوباره می‌پوشم. به محله‌مان رسیده‌ام. دلم برای بچه‌ها تنگ شده. برسم خانه. سفت بغلشان کنم. خیلی کار دارم..... خیلی! من آدم جای دور نیستم. کفشم را می‌شویم و همین‌جا می‌پوشم. آنقدر می‌پوشم تا پاره پاره شود....
Alireza Ghorbani - Bi Gonah (320).mp3
9.68M
آمده‌ام تو به داد دلم برسی!
من خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم که کاغذی مچاله‌شده گوشه‌ی سطل زباله‌ام. همان که پرتش کردی و درون سطل نیفتاد! می‌شود بلند بشوی. بازم کنی. گوشه‌ای بگذاری. شاید جایی به دردت خوردم.... می‌دانم فقط چند خط کج و کوله رویم دارم. می‌دانم! ولی از روی ناامیدی مچاله‌ام نکن. ولی درون سیاهی‌ها پرتم نکن. بنویس.... تا آنجا که تن نازک من جان دارد! خودت را.... دست‌هایت را.... به من عیدی بده! 🌱
کارگران مشغول کارند🥴👻 ۲/۲/۲