.
بسمالله🍃
محبوب اساتید و دانشجویان ادبیات خوانده دانشگاه بود! صبح علیطلوع تا هفت و هشت شب دانشگاه بود. رتبهی اوّل اضافهکاری در دانشگاه را از آن خود کرده بود. آبدارخانهی دانشگاه دفتر کارش بود برای همین هم صحبت اساتید و هم دودِشان بود. هر روز یکی دو نخ مهمان میشد. سیگارش فرق نمیکرد چه باشد همینکه از دستِ فلان استاد یا آقای دکتر بود روزش ساخته میشد و شب میتوانست آن را با آب و تاب برای زن و بچهاش تعریف کند و از این مهمتر مُفت بود. صبحها برای رفتن به دانشگاه تا میشد و راه داشت دست به جیب نمیشد. توی برف و سرما هم که بود میایستاد سر خیابان تا ماشینهای گذری غریبه و آشنا که با او هم مسیر بودند تعارفی بزنند و او را به محل کارش برسانند. خدابیامُرز به خساست معروف بود. حتی در خرج کردن کلمات. توضیح اضافه در کارش نبود. خلاصه و مختصر حرفش را میزد و دست آخر هم از طرف میپرسید: «تَوَجهای»؟!
.
#کارمند
#همسایهها
.
@homsaaa
.
بسمالله🍃
.
آدمِ کار نبود اما اگر از سرش زور میشدند بقچهی نان و ظرف کوچک ماست را دستش میدادند و او را پی گَله میفرستادند. قاشق و کاسه رویی و قمقهی آبش را هم بقچه پیچ توی کولهاش میگذاشتند. توی مسیر تا از کوچه پس کوچههای ده بیرون برود با یکی دو نفر گلاویز میشد. کتک خورده و نخورده برایش فرق نمیکرد چهارتا فحش ریز و درشت برای خنک شدن دلش بار طرف میکرد و میرفت حتی اگر او نمیشنید.
سر زمین که میرسید گوسفندها را رها میکرد به حال خودشان و دراز میکشید زیر درخت و خودش را توی زمین فوتبال تصور میکرد. خط حمله بود. همهی پاسکاریها به او ختم میشد. دریبلهای نهایی و پشت سر گذاشتن دفاع تیم حریف فقط و فقط کار او بود و در آخر با شوت سوباسایی دروازه حریف را باز میکرد. میگفتند همین خیال پردازیها نگذاشت که کسی بشود برای خودش.
یکبار به سرش زده بود که باید در آینده دکتر بشود و قورباغهی دست و پا بستهای را روی بشکههای ته حیاط که در خیالش اتاق تشریح بود از وسط دو نیم کرده بود به اسم آزمایش و کشف علمی!
قورباغه را طوری خوابانده بود که سطح شکمی آن رو به بالا بود و چاقو را فرو کرده بود توی پوست لزج و نرمش. چیزی از این آزمایش دستگیرش نشده بود! نام مستعار برای خودش گذاشته بود «دریای علم»! از همان موقع این اسم رویش ماند و هر جا نظری اشتباه داد به خنده گفتند: «دریایِ علم لَمْبُر(لنْبُر) برداشته».
هر چه سنش بیشتر شد نه تنها عطش دکتر شدندش فروکش کرد که تا سیزده سالگی هم نتوانست دوران ابتدایی را تمام کند و مجبور شد درس را رها کند و برود پی رویاهای جدیدش!
یکی دو سال بعد خودش را پا به پای ستارهها و فوتبالیستهای جهان میدید. رویایی که خواب و خوراک از او گرفته بود. با یکی دو تا از رفقایش که مثل او عشق فوتبال بودند و خوشبختیشان را در این ورزش میدیدند راه میگرفتند و روستاه به روستاه پی توپ میدویدند. رفقایش را نمیدانم اما او وقتی که دید هر چه میدود نه کسی او را میبیند و نه به جایی دعوت میشود توپ را بوسید و کنار گذاشت و تنها به آقای گل بودن در رویاهایش اکتفا کرد.
.
#فوتبال
#ورزش
#همسایهها
.
@homsaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگر شهید نباشد...
@homsaaa
.
بسمالله🍃
یک سال پیش بود برای یک دورهمی زنانه دنبال کتاب داستانی و رمان بودم. برایم مهم بود که هم موضوع و شخصیت اول کتاب زن باشد و هم کلمه کلمهاش در مخاطب امید تزریق کند. کتاب انتخابیام "من برمیگردم" بود؛ با این حال چند کتاب دیگر را هم زیر و رو کردم و خوانده و نخوانده برگشتم سر خانهی اولم. بهترین انتخاب، همان انتخاب اولم بود.
کتاب به قلم فاطمه دولتی است که زندگی "زبیده خاتون" همسر هارون رشید را روایت میکند. بانویی که به خاطر اعتقاداتش ثروت و قدرت و محبوبیتش را از دست میدهد.
.
هفته پیش از همین نویسنده کتاب "سر بر دامن ماه" را خواندم. در این کتاب زندگی بانویی روایت شده است که زینب زمانهی خودش بوده؛ زندگی بانو حُدیث! بانویی که باید غبار بدفهمیها و کجفهمیها را از روی واقعیت و حقیقت میزدود تا زیبایی و روشنایی آن عالم تاب شود.
#معرفی_کتاب
@homsaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هر کسی داستان خودش را دارد. مهم است که داستان خودتان را بگویید، حتی به خودتان. هر روز بنویسید، میتوانید در مورد هر چیزی که میخواهید بنویسید، گذشته، حال و آینده....
اما هر روز باید بنویسید. نمره هم نخواهد داشت. چطور میتوانم به حقیقت نمرههای ۲۰ و ۱۹ بدهم؟
#نویسندگان_آزادی
#روزانه_نویسی
#هدیه
@homsaaa
.
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
🔰🔰🔰🔰🔰
اگر دلتان میخواهد روایتهای «ترس» را بخوانید، فقط کافی است از لینک زیر سراغ محفل۶ بروید:
🌐https://mabnaschool.ir/product/mahfel6/
+ این شماره محفل را از دست ندهید...😎
.
بسمالله🍃
چهارشنبهی گذشته ۵دقیقه مانده به ساعت ده شب با هنرجویم داشتیم درباره پیرنگ فیلمها صحبت میکردیم. هیچکدام از حرفمان کوتاه نمیآمدیم. میگفت حرف اصلی فیلم طلاق و جدایی است. گوشیبهدست از پشت میز بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. زیر کتری را روشن کردم و نوشتم: «ببین اتفاق اصلی چیه؟»
.
عقربهی دقیقهشمار ۱۲ را رد کرده بود. صوت دودقیقهای درباره فیلم برای هنرجویم فرستادم. یکیدو گروه دیگر هم چک کردم و تعداد نقدهای مانده را شمردم. حالا ساعت ۵دقیقه از ده گذشته بود. نیاز به استراحت داشتم. دوسه ساعتی بود که نشسته بودم پشت میز کارم. زینب هم نشسته بود پای تلویزیون و نوروز رنگی را میدید، برای بار صدُم. برای بعد از آن هم برنامهای نداشت و هرچند دقیقه یکبار میآمد و چشم ریز میکرد و دست میانداخت دور گردنم و میگفت: «هنوز هنرجو داری؟ مامان بهشون بگو که شبا کلاس تعطیله.»
.
برای خودم چای ریختم؛ نه طعم هل داشت و نه دارچین. هورت کشیدم طعم تلخش پیچید توی دهانم. رنگِ قیر چایی و تازهدم نبودنش را بیخیال شدم و پولکی شیشهای با عطر نارگیل را گذاشتم توی دهانم و روی لینک زدم تا خودم را جا بدهم بین کتابخوانهای حرفهای حلقه.
.
حواسم به گروه هنرجویم بود. هنوز جواب نداده بود. اصلا هنوز گروه را چک نکرده بود. زینب از پای تلویزیون نگاهم کردم و گفت: «مامان یه دقیقه میایی بغلم کنی؟» تنبلی نشسته بود به جانم. حال نکرده بودم برایش میوه پوست بگیرم و کمی بغلش کنم. پلک چشمانش سنگین شده بود و داشت میافتاد. گوشیبهدست بغلش کردم و بوسیدمش. ایتا را بستم که بداند همه حواسم به اوست. به دقیقه نکشیده خوابش برد. نور اتاق را کم کردم و برگشتم به آشپزخانه و پشت میز نشستم.
.
ویرجینیا وولف نوشته بود: «زنی که میخواهد داستان بنویسد باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد.» یک لحظه از سرم گذشت که نکند عیب از اتاقِ کارم است که در داستاننویسی لنگ میزنم و شخصیتهای داستانیام همه چَپَرچلاغ از آب در میآیند. اما عیب اتاقِ کار نبود؛ من پشت میزِ کارم و توی اتاقِ کارم نشسته بودم!
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#ماراتن
#اتاقی_از_آن_خود
.
@homsaaa
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
بسمالله🍃
.
محفل از این شماره قرار است وقف پیدا کردن و نشان دادن آدمها بشود. قرار است هر شمارهاش به بهانه یک شغل یا حرفه و کار، برود سراغ آدمها و من و شما و کسانی را نشان بدهد که کارها و حرفهها و شغلها با آنها معنا گرفتهاند و گره خوردهاند.
.
ما در این شماره ذرهبین برداشتهایم و روی مداحان گرفتهایم. تلاشمان این بوده که جنبههای مختلف زندگی یک روضهخوان را بکاویم و چم و خم این حرفه را موشکافی کنیم.
این محفل شما را کم دارد هم محفل ما باشید.
🔸از اینجا محفل را تهیه کنید و بخوانید 😍
https://mabnaschool.ir/product/mahfel7/
#محفل
#مداح
#آدمها
@homsaaa
هدایت شده از کانون نویسندگان قم
💢سادهنویسی
نویسندهٔ ماهر، از دو جملهٔ هممعنا که یکی ساده است و دیگری کمی پیچیده اما زیبا، اولی را برمیگزیند و عطای دومی را به لقای آن میبخشد. حتی اگر زیبایی و شیوایی را خواستار باشیم، باید بدانیم که سادگی و روانی، طبیعیترین اصل زیبانویسی است؛ زیرا نوشتاری که هموار و بیگیروگره است، چنان گرموگیراست که نیاز چندانی به آرایهها و بزکهای لفظی ندارد. طبیعی ساختنِ سخن، منتهای صنعتگری است و نویسنده تا اندیشهٔ بسیار نکند، سخن، طبیعی نتواند گفت. کلام باید عادی به نظر آید و مأنوس باشد. الفاظ و عبارات هر چه معمولتر و به اذهان نزدیکتر، بهتر. سخن باید چنان طبیعی باشد که هر کس بشنود، گمان کند، خود میتواند چنین بگوید.
رضا بابایی
کانون نویسندگان قم
https://eitaa.com/kanoonnevisandeganqom
بسم الله🌱
.
آزمایشم دومرحلهای بود. بعد از بیستدقیقه باید برمیگشتم و مرحله دوم را انجام میدادم. موقع بلندشدن سرم گیج رفت. یک لحظه مکث کردم تا سلولهای سرم سر جایشان آرام بگیرند و بعد راه بیفتم. ناشتا بودم. دوست داشتم شکلات شیرین عسلِ لیمویی که توی جیب پالتوام بود را باز میکردم و میگذاشتم روی زبانم تا قندش دستبهدست شود میان رگ و سلولهایم و برسد به مغزِ سرم.
.
ردیف سوم سالن انتظار نشستم، تقریبا میان سالن، جایی که نه نزدیک به بخاری فندارِ انرژی باشم و نه دور از آن. گرمایش ته دلم را زیرورو میکرد. از فکر بخاری و حرارت داغِ حالبهمزنش بیرون آمدم و ایتا را باز کردم. مراقب ساعت بودم که مبادا بیست دقیقه را رد کند و مجبور به تکرار آزمایش باشم. گروه همخوانی با هنرجوهایم را باز کردم و تعداد صفحاتی که باید میخواندیم را برایشان فرستادم و نوشتم: «سهم امروز».
.
آقای مسنی با سبیلِ حنایی مدل شورون و کت قهوهای آفتابخوردهی بورِ پر از چینوچروک میگفت: «کانون بازنشستگان گفته هَمِش رایگانِست. کم زندگیمون چالهچوله دارِد شوما دکترا رُم اَ آدِم میکَنید برا سر سُفرهدون. اَ بیسوادی و کمسوادی آدِم سو استفاده نکنید حضرت عباسی» عین حضرت عباس را طوری غلیظ ادا کرد که همه نگاهها خواستهوناخواسته مسیرشان شد چشمهای رنگی و سبیل حنایی مردِ مسن.
.
ساعت را نگاه کردم هنوز بیست دقیقه نشده بود. یکی از هنرجوها عکس تیشرتی را فرستاده بود و نوشته:«تیشرت هاشم». خندهام گرفت. هاشم پسرِ محجوبی که به خاطر تصمیمش بسیار خوشحال بودم. همینطور که داستان گالری و نقاشیهایش را توی ذهنم مرور میکردم. زوم کردم روی نوشتههای تیشرت. اگر حسنا ریز نشده و روز قرار رسمیشان با هاشم کلمات روی تیشرت را نخوانده بود، قطعا من متوجه نوشتهها نمیشدم. روی تیشرت روش پخت قورمهسبزی نوشته شده بود.
.
پنجدقیقه وقت داشتم. ایتا را بستم و رفتم به اتاق نمونهگیری. نمونهگیر آزمایشگاه خانمی بود همسن خودم. این را موقع گرفتن مرحله اول آزمایش گفت. با دست صندلی سمت چپش را نشانم داد و گفت: «بشین و آستین دست چپت را بالا بده. خوبی؟» سرم را تکان دادم؛ یعنی بله. خندید و گفت: «چیه حال نداری» و چرخید سمتِ من. خندهاش با وجود ماسک هم عجیب به دل مینشست: یک خندهی واقعی نه خندهای که از سر وظیفه باشد و احترام به مراجعین. چشمانم را تنگ کردم و لبهایم را روی هم فشار دادم. گفت: «این هم از مرحله دوم. زود یه چیز شیرین بخور.» تشکر کردم و آمدم بیرون. از توی جیب پالتوام شکلات شیرین عسلِ لیمویی را درآوردم.
.
چشم چرخاندم ببینم مردِ مسن سبیلحنایی کجاست. آرام و بیصدا نشسته بود گوشهی سالن آزمایشگاه و داشت فکر میکرد. فکرش بلند بود. شاید به زبان نمیآورد اما از حرکاتِ دستش و خیرهشدنش به سرامیکهای کف آزمایشگاه میشد فهمید که دارد دودوتا چهارتا میکند ببیند با پول مانده ته حسابش کدام یک از چالهچولههای زندگیاش را میتواند پُر کند.
#آدمها
@homsaaa
بسم الله🍃
.
سلام کرد و گفت: سمانهام و به عنوان راهبلد افتاد جلو. قرار بود خوابگاه را نشانم بدهد و زود برگردد. زودش شده بود دو ساعت تمام. گرم و پرشور حرف میزد، از قم و جامعةالزهرا و کشورش هند برایم گفت. وقت رفتنش که شد شمارهی موبایل و آیدیهای یکدیگر را گرفتیم و خداحافظی کردیم و به اولین و شاید آخرین دیدار حضوریمان خاتمه دادیم.
.
محرم دو سال پیش بود که دوسه تا لینک و پشتبندش سهچهارتا وویس سیچهل ثانیهای فرستاد واتساپ. با لینکها رفتم یوتیوب. لینک اول یک زن با ساری لیموی نشسته بود و خیره به لنز دوربین شعر میخواند. لینک دوم مردی تقریباً شصتساله در حسینیهای سخنرانی میکرد. با لینک سوم راهی بینالحرمین شدم. مردی با موهای بلند در میان جمعیت بیستسی نفرهای ایستاده بود و مداحی میکرد. با دیدن این فیلمها فقط یک چیز دستگیرم شد اینکه هر سه از امامحسین (علیهالسلام) میگویند. از سمانه خواستم برایم ترجمه کند. گفت: خانمی که ساری زرد لیمویی پوشیده هندوی براهمه است و شعری در مدح امامحسین (علیهالسلام) میخواند و فیلم دوم سخنرانی یکی از رهبران هندو در دهه محرم است.
.
مرد فیلم سوم اما مداح بود. مداحِ هندوهای که برای امامحسین (علیهالسلام) عزاداری میکنند. او میخواند و بقیه به سروصورتشان میزدند. مردی با یقهی باز و موهای پریشان. همانطور که شعر میخواند با انگشت اشارهاش به حرم امامحسین (علیهالسلام) اشاره میکرد. جاهای از شعر صدایش اوج میگرفت و محکم میکوبید به سینهاش. اغراق نکردهام اگر بگویم به پهنای صورتش اشک میریخت. بیستسی نفری که دورش نشسته بودند همه دلسوخته بودند و از آن دست مستمعها که صاحب سخن را بر سر ذوق میآورند. سمانه میگفت: روز عاشورا این مرد تا ظهر آبی نمینوشد و پابرهنه میان دستهی عزا راه میرود و نوحهخوانی میکند.
#جای_این_مداح_در_محفلمان_خالیست
#مداح
#محفل
.
@homsaaa
هدایت شده از مجله مجازی محفل
📌
فکر میکنم هرکسی تجربهاش کرده باشد! کافیست یک سر به دفترچهی تلفن گوشیتان بزنید؛
یکمی که بالا و پایینش کنید حتماً میرسید به یک اسمی که مثلاً ذخیرهاش کردهاید،«مهناز خانم آرایشگر یا اصغر آقای بنا». یا اگر مشغول درس و بحث باشید حتماً داخل گوشیتان شمارهای هست که ذخیرهاش کردهاید، آقا یا خانم فلانی استاد فلان درس. و حداقل یک مخاطب در لیست شما هست، که جلوی اسمش، شغل یا کارش را نوشتهاید.
اگر بخواهیم دقیقتر نگاه کنیم، ما آدمها را، به کار یا شغلشان میشناسیم. حتی بعدها که یک نفر عمرش در دنیا تمام شد، اگر بخواهند یادش کنند، میگویند:«وقتی که زنده بود، شغلش این بود و فلان کار را میکرد».
از آنجا که ما تشنهی دانستن زندگی آدمها هستیم و دوست داریم که بدانیم آدمها زندگیشان چطور گذشته است و میگذرد، از این شماره #محفل آمدیم و رفتیم روی شخصیتها و کارهایی که انجام میدهند. قرارست کنار هم درمورد کارها و شغلها و شخصیتهایشان بخوانیم و صحبت کنیم.
شما را نمیدانم اما ذهن من میگوید:« انسانها به کارهایشان زندهاند» و من دوست دارم که بدانم شخصیتها و آدمها چطور زنده هستند . . .
#محفلشماره۷
📝 @mahfelmag
.
اگر شما برای نوشتن داستانی رنج میکشید دلیلی ندارد که مخاطبتان هم رنج بکشد. پس اثری که خلق میکنید باید مثل کوه یخ باشد نود درصد نامرئی و زیر آب و ده درصد آن روی آب باشد.(◔‿◔)
.
#ان_کی_جمیسین
@homsaaa
.
با خودم فکر میکردم که ما خیلی عجیبایم؛ فقط چیزی را میبینیم که دلمان میخواهد ببینیم(آن هم با ریزترین جزئیات، حتی تا حد تجسم چهرهها و موقعیتها) و نه آن چیزی را که واقعاً نشانمان میدهند.
#ویکتورپِلِو
@homsaaa