#صحنه_سازی :)
؛پارتسوم؛
هول شده بودم که یهو چشمم خورد به فاطمه زهرا....خاک برسرت داوود جلوی فاطمه زهرا...🤣
وایه اینکه پیش فاطمه زهرا بودیم و ممکن بود بیدار باشه,تو چشاش نگاه کردم سرشو انداخت پایین.
گفتم:الان موقعیت خوبی نیست بعدا صحبت میکنیم..
گناه داشت با خاک یکسانش کردم🙂💔
سرشو اورد بالا و گفت:درست میفرمایید.
و رفت نشست روی صندلی اتاق...سرشو کرد تو گوشی!
چشامو بستم به اینکه چقدر پسر خوبیه و میشه روش حساب کرد فکر کردم...منم دوسش داشتم.😅💔
باید بهش میگفتم خواستم رودتر از دست فاطمه زهرا راحت شم و حرفمو بزنم با دستمم زدم بش فاطمه زهرا بیداررر شو!
خواب نبود که لامصب یه لبخند شیطانی زد
اخم کردم بش و زیر لب به شوخی گفتم:مزاحم
بش گفتم برو برام یه لیوان اب بیار!
چیزی نگفت رفت
داوود هم خواست بره بیرون گفت با اجازتو...وسط حرفش پریدم :اقا داوود میشه بمونید؟!
جا خورد...حتما با خودش میگه چرا بش گفتم اقا داوود خندم گرفت
گفت؛بله؟
گفتم:ببینید....من...دوس...دوستون...دا...دارر...دارم.
چشاش گرد شد...
من چرا انقدر پررو ام اخه....چرا رفتم به پسر مردم همچین حرفی زدم؟ اههه
همونطوری که سرش پایین بود لبخند زد و گفت: منم همینطور (اسمتون)خانم
از خجالت اب شده بودم
با پررویی محض بهش گفتم:میشه یکم برید بیرون؟
-----
پارت امروز🌿
_نظر بیاید بدید تو ناشناسسسس😐
بخدا نظرات کم بود اصلا نمیذارم بقیشو🚶♂💔
خب سوااال
۱_بنظرت وقتی به داوود گفت ،داوود چه فکری با خودش کردهههه؟!
_با فاطمه زهرا مزاحم چی کار کنیممم؟
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16603673540941
کانال ناشناسیات:
@nashnast
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق هاۍِ ﻏَ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بِسْﻤِهْ ࢪَبِّ ﺧٰالِقْ ؏ِشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #یازدهم🔗
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
-------------------------------
حامد زنگ زد به داوود...
حامد: سوژه اومد جای تو
داوود: آره دیدمش
خانمی که حامد دنبالش بود رفت جای دخویچ وباهم شروع به گپ زدن کردن،بعد دخویچ رفت و اون زن رفت سمت اتاق مدیر کافی شاپ وبعد از نیم ساعت از اونجا خارج شد.
حامد رفت برای ت. میم دخویچ داوود هم برگشت سازمان. رفت جای رسول،
داوود: سلام، اینو شناسایی کن🏃🏿♂
رسول: سلام، باشه، چ باعجله بده ببینم😳😗
.... ۲دقیقه بعد
رسول: بفرمایید، هیلدا مِکسی متولد انگلیس، سه ساله سکونت در سفارت خونه شون داخل ایران داره، بقیه اطلاعاتش هم کد شده، نمیده، باید به علی بگم ببینم میتونم هک اش کنه یانه🔥
داوود: هه.. بد شد... ولی میگم رسول به نظرت چرا این خانم ۳سال پیش که اومده توی ایران از اون موقع تا به حال خونه نگرفته ؟!
رسول: نکته همین جاست... به نظر من برای جاسوسی وارد ایران شده! 😟
داوود: حالا یه سوال... برای چی خونه نگرفته؟
رسول: من که گفتم چرا نگرفته... 🙄🤦🏿♂
داوود: نه... این دلیل خوبی برای خونه نگرفتن نیست! به نظر من مطمئن بوده که ما از اومدنش به ایران بویی نبردیم.
رسول: واینگونه با خیال راحت به جاسوسی پرداخته و با جاسوس روسی ارتباط گرفته است🙇🏿♂😗😀
داوود: کتاب زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟ خودت باش😂🤭
رسول: برو وقت دنیارو نگیر، همه اینا میشه یه گزارش عالی واسه دادن به اقا محمد🤓😎😼
داوود: 🤧😊
-----------
رسول رفت پیش محمد.
رسول: سلام اقا😊😃
محمد: سلام رسول
رسول: اقا یکسری اطلاعات جدید ومهم از بلاروس دخویچ پیدا کردیم!
محمد: 🤨
رسول عکس رو فرستاده بود روی ایمیل محمد و بازش کرد وگفت: آقا این خانم میاد دنبال احمد لطفی طی راه. بااون صحبت میکنه وبعد اونو میبره به کافی شاپی که لطفی دفعه قبل با دخویچ رفته بوده!
محمد: پس یعنی میخوای بگی این خانم و دخویچ هردو جاسوس روسی اند و به نوبت با لطفی قرار ملاقات میذارن.
رسول: نه اقا! 😊
محمد: پس چی؟ 🤨
رسول: نه اقا یعنی اینکه این خانم لطفی رو میرسونه وبعد خودش میره پارک نزدیک همون کافی شاپ، اینم عکسش، وبعد دخویچ میره داخل و با لطفی ملاقات میکنه.
ملاقات لطفی و دخویچ ۱۵دقیقه طول میکشه، که عین این ۱۵دقیقه رو این خانم داخل پارک بوده و به محض خارج شدن لطفی از کافی شاپ این خانم وارد کافی شاپ میشه،وطبق این عکس با دخویچ ملاقات میکنه و دخویچ میره و این خانم به دفتر مدیریت مراجعه میکنه وبعداز نیم ساعت اون هم از کافی شاپ خارج میشه.
محمد: عجب... این خانم شناسایی کردین؟
رسول: بله اقا
محمد: کیه؟
رسول: هیلدا مِکسی
محمد: سوابقش...؟
رسول: کد شده و پشتیبانی نمیشه علی سایبری داره روش کار میکنه...
ولی ۳ساله که وارد ایران شده و از اون موقع تا به حال داخل سفارت فعالیت داشته.
اقا من و داوود حدس میزنیم که این خانم جاسوس انگلیس هست و ازاون جایی که مطمئن بوده ماازحضورش در ایران هیچ اطلاعی نداریم برای عادی سازی خونه نگرفته...
محمد: احسنت به این هوش بالا ودقت👏
گزارش همه اینارو کتبی میخوام(😂)
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
کپی پیگرد قانونی والهی!
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #دوازدهم
#شنادرخون
#گاندو
#محرم
/////////////////////////////
رسول ازاتاق محمد رفت بیرون، اقای عبدی رفت توی اتاق محمد.
محمد سریع از جاش بلند شد و گفت: سلام اقا بفرمائید☺️
اقای عبدی: سلام محمد، ممنون
نشست وگفت: خب چه خبر ازاون قضیه؟
محمد: اتفاقا پیش پای شما رسول اینجا بود و خبرای جدیدی داد.
اقای عبدی: چی؟
محمد: اقا امروز لطفی با یک خانمی به نام هیلدا مِکسی که انگلیسی هست قرار داشته، هیلدا مِکسی میره خونه لطفی دنبالش، واون رو میبره به همون کافی شاپی که نزدیک برج میلاد هست اما خودش نمیره داخل.
اقای عبدی: چرا؟
محمد: هنوز نمیدونیم... 🤷🏻♂
ولی وقتی لطفی وارد میشه طبق این عکس دخویچ میاد جای لطفی وبااون صحبت میکنه وازاون یک کاغذ میگیره.
اقای عبدی: واون خانم انگلیسی کجا میره؟
محمد: اقا، حامداماده میشه تااون رو تعقیب کنه، امااون جایی نمیره! ☺️
میره توی یکی از پارک های نزدیک اون کافی شاپ بعداز یه ربع که لطفی و دخویچ صحبتشون تموم میشه لطفی میره و هیلدا میاد جای دخویچ.
آقای عبدی: وصحبت می کنند و باهم میرن😇
محمد: نه متاسفانه، دخویچ خارج میشه و هیلدا میره اتاق مدیریت وبعداز نیم ساعت از اون جا خارج میشه.
اقای عبدی: محمد تمام حواستون رو جمع کنید، باتوجه به این جواب و قرارای مذاکرات اتفاقات خوبی رو حس نمیکنم.
احساس میکنم یه خبر بدی توراهه
محمد: چشم اقاچهارچشمی حواسمون روی سوژه ها و همه چیز هست، حالا اقا شما چیکار داشتین با من؟
اقای عبدی: منم یه پرونده جدید برات اماده کردم.
پرونده ای مثل گاندو وسوژه ای مثل مایکل هاشمیان
محمد: کیس جاسوسی سرویس امریکایی؟
آقای عبدی: بله. دوست دوران دانشگاه مایکل، داره به ایران و به احتمال۸٠٪درپوشش خبرنگار🙄
محمد: اسمش چیه اقا؟
اقای عبدی: رابرت کین گین سون
محمد: حالا برنامه چیه اقا؟ دوتا پرونده رو باید پیش ببریم؟
اقای عبدی: اره فعلا تمرکز روی هردو پرونده خیلی مهمه
محمد: بله اقا
یکدفعه وسط صحبت محمد و اقای عبدی تلفن اقای عبدی زنگ خورد...
ازسپاه بود..
اقای عبدی: سلام امیرجان...
خبری شده زنگ زدی؟
واقعا؟!
باشه پس من به بچه ها میگم آماده باشن!
علی یارت... 🌿🖐🏿
اقای عبدی گوشی رو قطع کرد نگاهش به سمت محمد رفت..
محمد: چیزی شده آقا؟ 😳🤨
اقای عبدی: آره حدسم درست بود، مذاکرات برای برداشتن تحریم ها جواب نداده و خبرش فردا به گوش مردم میرسه... الان از سپاه اقای خرسند بامن تماس گرفت و گفت: حواستون به خیابون ولیعصر و اطراف برج میلاد باشه... خرابکاری منافقین در راهه
محمد! امشب با بچه های تیم ات برین سمت برج میلاد و پوشش بدین منم تیم دیگه رو میفرستم موقعیت دیگه مون...
محمد: چشم اقا فقط تاکی پوشش بدیم؟
اقای عبدی: تافرداشب پوشش بدین!
درضمن پلیس و نیرو های بسیج هم به صورت نامحسوس هستن
محمد: چشم🙂☺️
---------
هیلدا به سفارت روسیه رفت تا با دخویچ ملاقات کنه، رفت ونشست داخل دفتر دخویچ .
دخویچ رفت پیش هیلدا.
دخویچ: سلام. به سفارت پوتین خوش اومدی! 😉
هیلدا: سلام ممنون،
دخویچ: اتفاقی افتاده که خواستی بیای اینجا؟
هیلدا: آره درست طبق برنامه ریزی مون ترامپ توی مذاکرات پایان تحریم ها باایران جوابش منفی بوده.
امشب یافردا حتما خبرش به گوش مردم میرسه...
دخویچ: عالی شد! باصبوری صحبت کردی؟
هیلدا: اوهوم، همون روزی که باهم توی کافی شاپ اش قرار گذاشتیم، بعداز رفتن تو رفتم توی دفترش وبهش همه چیز رو گفتم.
دخویچ: بسیار خب...
بعد هم گوشی تلفن رو برداشت وگفت: بیا داخل...
لورد وارد اتاق دخویچ شد.
لورد: سلام
هیلدا: سلام، شما؟
دخویچ: این لورده که بهت گفتم!
هیلدا: ازاشنایی تون خوش حالم
لورد:منم همین طور
دخویچ: خب، لورد همه چیز همون طوری که ماخواستیم پیش رفت. هیلدا باصبوری صحبت کرد و همه چی اوکیه
حالا بگو برای چی کافی شاپ نزدیک برج میلاد رو خواستی؟
@RRR138
گــــاندۅ😎
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀 نویسنده: #محمدز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نوشته: #محمدزاده
پارت: #سیزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
__________________________
لورد: چندروز پیش رابرت با من تماس گرفت وگفت یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد رو سفید کنم برای خودمون.
منم با سوابقی که از صبوری دیدم، باخودم فکر کردم بهترین مورد کافی شاپ اونه...! 😉
هیلدا: دقیقا چرا نزدیک برج میلاد باید تجمع کنیم؟
لورد: چون کافی شاپ نزدیک برج میلاد یعنی یک دلیل!
کافی شاپ جایی که بیشتر مردم میرن... خصوصا برج میلاد...
اما اصلی ترین دلیلش اینه که فرداشب شب پنجشنبه است. یا به قول ایرانی ها شب جمعه... همه میرن بیرون.. خصوصا هنرمندای مشهورشون... وقتی ما تجمع رو شروع کنیم، اونا هم شروع به گرفتن عکس وفیلم و... برای فالور هاشون میکنن که توی ایران هرج ومرج وکلی هشتگ وهزار تا چیز دیگه راه میندازن.. همین حماقت اونا برای ماکافیه!
هیلدا: اره تا حالااینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم... ولی اگه سلبریتی هاشون این کارو نکردن چی؟
لورد: نترس! چندنفر شون پول گرفتن واسه همین کار. 😌😉!
دخویچ: لورد،قرار شد ساعت۱۷باهرسرویس داخل کافی شاپ یک برگه بدن که داخلش درمورد همین تجمع باچرب زبونی و دعوت شون نوشته شده.
که اونا دعوت به این کار میشن.
لورد: اما حواستون باشه، امشب کلی عکس وفیلم باید از تجمع شون بگیرید، تاهم توی کارنامه کاری خودمون ثبت و ظبط کنیم، هم بفرستیم واسه خبرگزاری های کشور ها بیگانه... 😎🖖🏿
وازهمه ما مهم تر بااسلحه واسپری فلفل باشید! 🤫
صاحب کافی شاپ وافراد تیم خودمون رو حتما تجهیز کنید!
هیلدا: چرا؟ مگه کسی خبر داره از کارای ما؟
لورد: ماکه نمیدونیم. اما به احتمال زیاد سربازای گمنام شون پوشش نامحسوس بدن!
به قول خود ایرانیا: احتیاط شرط اول عقله! 👌🏿
حالا هم برید شعارهاتون بنویسید کاراتون رو اوکیه کنید تاشب چیزی نمونده!
_____________________~_____
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
بسی کوتاه...🌱
شب دوپارت... 😁🤓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
#سید_علی_خامنه ای
#گاندو
سربازه ولایت🌹
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #چهاردهم
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
----؛---------------!----------
محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن.
رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس.
محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️
افسر پلیس: سلام ممنون🌱
محمد: چه خبر قربان؟
افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم...
محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم...
افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید.
انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢!
محمد: انشالله
محمد رفت جای داوود.
داوود: اقا چی شد؟
محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر
داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟
محمد: آره
رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن
کم کم شب شد
اذان گفتن..
محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿♂📿
داوود: حله 👌😎
محمد: 🤨😑
داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅
محمد: باشه 🤦🏼♂
محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه.
جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد.
همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن.
داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿♂🖖🏿👊🏿😱!
ادامه دارد... 🌿
@RRR138
@Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀
رمان #شنادرخون
نویسنده #محمدزاده
پارت #پانزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود.
محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد
داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟
محمد: آره ولی بدون سروصدا!
نمیخوام متوجه بشن! 🤫
داوود: چشم
داوود سریع زنگ زد به سعید
داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید!
سعید: باشه
داوود سریع خودشو رسوندبه محمد
محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن!
دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ.
اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه!
دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات
بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎
داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ
محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم!
سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون.
کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ...
سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟
مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد...
------------
داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش...
گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد...
بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه..
سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄
___________________________
ادامه دارد...🎧
@Nashnast
@RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان: #شنادرخون
پارت: #شانزدهم16
نوشته: #محمدزاده
#اقامحمد #محرم #گاندو
``````````````````````````````````````````
محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر.
یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره..
دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔
برگشت تاببینه دوستش کجا مونده..
داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش...
داوود: اقا کجایید؟
محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد...
محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢)
محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه...
اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦
داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول
داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯
رسول سریع زد...
رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه
داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍
محمدشلیک کرد به پای مردِ...
افتاد روی زمین...
محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑
ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭
محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿
اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه...
محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑
ادامه دارد...🌿
…………………………………………
پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿
پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤
پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞
پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
https://harfeto.timefriend.net/16615875086798🌿
ناشناس..
انرژی بدید دوستان..! 🤓😄🌿
#گاندو
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان #شنادرخون
نوشته #محمدزاده
پارت #هجدهم18
••••••••••••••••••••//•
اقای عبدی: کی مرخص میشه؟
سعید: سرمشون تموم بشه میام...
اقای عبدی: میتونه صحبت کنه؟!
سعید: بله. گوشی دستتون...
گوشی رو داد به محمد...
محمد: سـ.. لام... ج.. ـا.. نم آقا
اقای عبدی: سلام محمد جان... حالت خوبه 🤨😍
محمد: الحمدالله.. خوبم ممنون
آقای عبدی: خداروشکر کی ترخیص می کننت؟
محمد: نمیدونم اقا، کارم دارین الان بیام
اقای عبدی: نه فقط خواستم بگم مرخص شدی برو خونه استراحت کن. 🙃
محمد: نه.. ترخیص شدم میام. 😁😌
اقای عبدی: باشه هرجور خودت راحتی بالاخره از روی فکر صحبت میکنی بچه که نیستی... 😊(😂)
پس میبینمت..
محمد: انشالله... خداحافظ 😢🤕
اقای عبدی: خداحافظ
محمد: 😬🤮
سعید: اقامحمد من تا وقته میرم، ترخیص تون کنم. 😁🤭
محمد: ممنون سعید جان 😇
سعیدرفت ومحمد رو ترخیص کرد
رفتن سوار ماشین سعید شدن و رفتند سازمان...
محمد رفت یه راست جای رسول...
رسول توحال خودش بود داشت کار هاش رو می کرد که پس فرداش میخواست بره بیمارستان کاراش رو کرده باشه...
محمد زد به رسول...
رسول از جاش پرید وگفت: سلام اقا😰
محمد: به... سلام استاد رسول میبینم غرق کاری...
رسول: بله اقا دیگه چیکار کنیم😂
محمد: هیچی... فعلا گزارش بنویس😊😂
رسول: چشم.. راستی اقا، ازچیزی ناراحت بودین وگریه کردین؟ یاپیازای سازمان رو پوست کردین؟ 😂🤪😝
محمد: 😐بروزودتر گزارش شورشی رو که میخواست بشه ونشد و بنویس وبیار بده به من!
وقت دنیاااا رم نگیر با این نمکات! 🙂😂
رسول: چشم ببخشید 😅😂
پ. ن: محمدتون سالمه... دیگه منو نکشید😂😆تسلیم! 🖐🏿🖐🏿
پ. ن²: نگران نباشید، سنگ رسول و یادم نرفته... 👌🏿😁
@RRR138
@NASHNAST
Copy?No!
•͜•JustForward!🙃🌿
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: #شنادرخون پارت: #شانزدهم16 نوشته: #محمدزاده #ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
🥀رمان: #شنادرخون
🥀پارت: #هفدهم
🥀نوشته: #محمدزاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
رسول وبچه های سازمان داشتن از دوربین کوادکوپتر همه چیز رو می دیدن.
رسول زنگ زد به داوود
رسول: داوود کجایی محمد وکشت... 😤🤯😑
داوود: پشت چراغ قرمز گیر کردم، راهه دیگه ای هم نیس! 🤭😶🙁
رسول زنگ زد به سعید
رسول: سعید سریع خودتو برسون به محمد! برات لوکیشن فرستادم🗣🏃🏿♂
محمد هرچی تلاش کرد ازش خودش دفاع کنه و بلند بشه نتونست...
هر ثانیه فشاری که به گلوش وارد میشد بیشتر بود و داشت خفه می شد...
یکدفعه سعید شلیک کرد به سر اونی که داشت محمد رو خفه می کرد.
سریع اومد بالای سر محمد...
سعید: اقامحمد... اقامحمد... صدامومی شنوین؟
محمد خیلی آروم گفت: آ.. آره..
ازچشماش به خاطر اسپری فلفل خیلی اشک میومد نمیتونست خوب جایی رو ببیینه...
چشم هاش ورم کرده بود و شده بود عین کاسه خون..
سعید زنگ زد به رسول
سعید: الو رسول سریع آمبولانس بفرست...
رسول: باش.. الان...
داوود تازه رسید جای محمد وسعید.. امبولانس اومد و سعید کمک کرد ومحمد وبردنش بیمارستان...
داوود هم با بچه های عملیات مجرمین رو بردن...
رسول هدست رو برداشت وگفت: هوف... بالاخره تموم شد...
ازجاش بلند شد سریع رفت جای اقای عبدی
تمام ماجرا رو تعریف کرد...
آقای عبدی: چی؟! 😳
اقای عبدی زنگ زد به سعید
+سلام سعید جان کجایی؟
_سلام اقای عبدی، اقامحمد واوردم بیمارستان.. 😊
+چطوره حالش؟
_خداروشکر بهترن... الان داخل اورژانس هستن.. یکم سرشون گیج میره و تنگی نفس وسوزش چشم دارن.. 🙂
@RRR138
@NASHNAST
Copy?No!JustForward!😉
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #هجدهم18 ••••••••••••••••••••//• اق
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان #شنادرخون
نوشته #محمدزاده
پارت #نوزدهم
#محرم
#گاندو
--------------------------------
سفارت روسیه درایران:
لورد: لعنت به تو بلاروس! 🤬😡😤
قرار بود کارتو درست انجام بدی! 😤😑
اما حالا چی شد!؟ 😠🙄
هیچی...
کل نقشه هامونو به باد دادی! 😶😤🤬
اگر الان رابرت زنگ بزنه بهش چی بگم؟ 😪😠
چی دارم که بگم؟... 😒
هیچی... بهش میگم بلاروس خان، پنح تا ادم بی عرزه تراز خودش رو فرستاد برای تجمع و پلیس اونا رو دستگیر کرد... 😑😡🚔👮🏻♂
بلاروس: اه... بسه دیگه!! 👊🏿😤😤
بهش من چه ربطی داره؟
وقتی اونا داشتن میرفتن که هنوز انحام بدن پلیس دستگیر شون میکنه... 🙄
لورد: اونم از حماقتشون بوده... 🤥
حتما یه کاری داشتن انجام میدادن، پلیس بهشون شک کرده و وقتی مطمئن شده دستگیر شدند! 👿
بلاروس: حالا خودتو ناراحت نکن، امروز یه زنگ میزنم به لطفی میگم اسم وفامیل وشماره و هرچیزی که میتونه ازیک دانشمند دربیاره.. که هم روش کار کنیم بدیم سایت، هم تو به رابرت خودتو ثابت کنی!!! 🙂
راستی کی میاد؟ 🤔
لورد : نمیدونم.. فکرکنم تا هفته دیگه...
راستی ازاون دختره هیلدا چه خبر؟
بلاروس: هیچی برای چی؟
لورد: امروز بهش زنگ بزن وبگو عملیات موفقیت آمیز نبوده واماده باشه تاباز خبرش کنیم ...
بلاروس: باشه..
بلاروس زنگ زد به لطفی و لورد هم ازاتاق بلاروس رفت بیرون..
بلاروس: الو، سلام احمد
لطفی: الو.. سلام اقای دخویچ خوب هستین؟
بلاروس: آره ببین... باید هرچه زودتر اطلاعات از یک دانشمند هسته ای برام اوکی کنی، وگرنه میرم دنبال یکی دیگه و شک نکن که هم حذف میشی وهم نفر بعدی پول بیشتری از تو میگیره...! ☺️
لطفی: نه نه... خیالتون راحت امارش رو درمیارم! 😨😲
بلاروس تلفن رو قط کرد ونشست روی صندلی وگفت: احمق مفت خور وطن فروش🙄😑
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Rrr138
@Nashnast