eitaa logo
مسجد امام هادی«علیه السّلام»الشتر
433 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
66 فایل
مسجد و مؤسسه فرهنگی امام هادی علیه السّلام وقف خاص بوده و تحت اشراف دفتر حضرت آیت‌الله سیستانی«مدظله‌العالی» مدیریت می گردد.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹سرگردانی بنی اسرائیل «۲»🔹 گویا بنی اسرائیل انتظار داشتند که تصرف شهر اریحاء نیز به وسیله معجزه و اعمال خارق العاده صورت بگیرد، سپس آنها با آسایش خاطر و بدون هرگونه زحمت و آسیب احتمالی، همانند ضعیفان عاجز و ذلیلان ترسو، در صحت و سلامت وارد شهر گردند، اما دو نفر از بنی اسرائیل که ایمانی قوی داشتند و جانشان با اطاعت و تسلیم خدا سرشته شده بود، راه و رای بنی اسرائیل را نپسندیدند و نظر قوم خویش را نپذیرفتند و به پند و اندرز و ارشاد قوم خود پرداختند و گفتند: «شما وارد شهر گردید که ورود شما همراه با غلبه شما است اگر ایمان به خدا دارید، به او توکل و اعتماد کنید.» بنی اسرائیل در مقابل این پند و اندرزها به بیان ترس و اعلان وحشت خود پرداختند و به مخالفت و تمرد خویش افزودند و در نهایت به موسی جمله ای گفتند که برای او قابل تحمل نبود و روح او را متألم و متأثر کرد. بنی اسرائیل گفتند: «ای موسی! مادامی که طوایف دیگر در شهر باشند ما به آن شهر داخل نمی شویم، تو و خدای خویش بروید و جنگ کنید، ما اینجا نشسته ایم.» در این موقع موسی علیه السّلام متوجه شد که جز برادرش هارون، یار و یاوری ندارد که بتواند به او اعتماد و اطمینان کند و این دو نفر توان درگیری با نیروهای آماده و سربازان آزموده شهر را ندارند، لذا رو به سوی آسمان کرد و گفت: «بارخدایا! من جز بر خود و برادرم مالک و فرمانروا نیستم، بین ما و فاسقین حکم کن و ما را از آنها جدا ساز». خدا وحی کرد که بنی اسرائیل را در این بیابان (تیه) رها کن، آنها باید در این بیابان چهل سال متحیر و سرگردان باشند تا اینکه پیرانشان بمیرند، زمامدارانشان هلاک گردند و پس از آنان نسلی نو که عزت نفس دارد و بزرگوار است بوجود آید تا به جنگ و جهاد بپردازد و مرگ باعزت را بر زندگی در ذلت ترجیح دهند. منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹ماجرای گاو بنی اسرائیل «۱»🔹 در بین بنی اسرائیل پیرمردی از بندگان شایسته خدا زندگی می کرد که سالهای زیادی از عمرش سپری شده بود و احساس می کرد که مرگ او نزدیک است، او پیرمردی صالح بود که فریب زر و زیور دنیا را نخورده و امید و اعتماد او به خدا همچنان برقرار بود. افتخار کثرت مال و اولاد او را به بازی نگرفته بود، او از مال دنیا تنها گاو ماده ای داشت که آن را هر روز برای چرا به بیشه می برد و سپس با دلی پاک و قلبی آکنده از خلوص با خدای خود مناجات می کرد و می گفت: بارخدایا این گاو را به امانت بدست تو سپردم، تا پس از اینکه پسر صغیرم بزرگ شد به او بازگردانی! این فکر و این آرزوی بزرگ که به امید یاری خدا تقویت شده بود همواره در ذهن پیرمرد دور می زند تا اینکه او از دنیا رفت و از وی تنها همین گاو برای فرزند یتیم او باقی ماند. کودک یتیم به چراندن گاو ادامه داد و امید و توکلی که از پدر به ارث برده بود برای او سرمایه ای گران بود و او را در این راه به جلو می راند، هرچند که تنها وجود این گاو برای ادامه حیات فرزند کفایت نمی کرد، اما رحمت خدا باقی و باارزش تر است. در میان بنی اسرائیل پیرمرد دیگری زندگی می کرد که از ثروت سرشار و زندگی مرفه برخوردار بود و خدا به او پسر یگانه ای عنایت کرده بود و پس از مرگ پدر این ثروت بیکران به وی بازگشت، ولی فرزندان عموی این جوان چون از مال دنیا بی بهره بودند نسبت به او حسادت کردند و جوان را کشتند و طایفه دیگری را متهم ساخته و خون او را از این طایفه مطالبه نمودند. در پی این حادثه، آشوب و اختلافی بزرگ بپا شد و در این گیرودار بنی اسرائیل پناهگاه و مأمنی جز موسی نداشتند. پس نزد موسی علیه السّلام آمده و نزاع خود را مطرح ساختند و از وی خواهش کردند که حقیقت را آشکار سازد. موسی از خدای خود...(ادامه دارد) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹ماجرای گاو بنی اسرائیل «۲»🔹 موسی از خدای خود کمک طلبید تا مشکل قوم را حل کند. خدا دستور داد: گاو ماده ای را سر ببرید و به زبان کشته بزنید تا زنده شود و از قاتل خود خبر دهد. بنی اسرائیل که هنوز در گمراهی بودند و نیرو و قدرت خدا برای آنها قابل درک نبود، گمان کردند که موسی آنان را مسخره می کند و افکار آنان را سفیهانه می داند، لذا بار دیگر نزد موسی بازگشتند و موسی رو به آنان کرد و گفت: تمسخر، عادت جاهلان است و من به خدا پناه می برم که از آنها باشم. اگر بنی اسرائیل همان روزی که رسول خدا آنان را مأمور ساخته بود از دستور او پیروی می کردند و یک گاو را می کشتند، برای آنان کافی بود ولی بنی اسرائیل به بهانه جویی و لجاجت خود افزودند و خدا هم کارشان را مشکل تر ساخت و نشانه هایی برای گاوی که باید ذبح کنند قرار داد که یافتن آن برای بنی اسرائیل مشکل بود. بدون تردید این حادثه یک پیشامد فوق العاده و خارج از تصور و درک بنی اسرائیل بود. لذا با حیرت و تعجب پرسیدند: این گاو چگونه گاوی است؟ آیا از همین جنس معمول است که تاکنون، ما با آن سروکار داشته ایم و یا نژاد و مخلوق دیگری است که امتیاز و مزیت جدیدی دارد و مخصوص اعجاز است. خدا راه یافتن گاو را برای آنان توضیح داد: آن ماده گاوی است نه پیر و از کارافتاده و نه جوان کار نکرده، بلکه از جهت سن متوسط است. بنی اسرائیل با بهانه جویی از موسی خواستند تا رنگ گاو را نیز برای آنها بیان کند. موسی پاسخ داد، خدا می گوید: این گاو به رنگ زرد زرینی است که بینندگان را شادمان می سازد. بر حیرت بنی اسرائیل افزوده شد و از درک این الهام الهی عاجز ماندند، گویا چیزی نشنیده بودند و به خاطر نمی آوردند لذا بار دیگر سؤال خود را تکرار کردند و عذر خواستند که در شناسایی گاو درمانده اند و امید داشتند که به خواست خدا راهنمایی و ارشاد شوند. پاسخ آنان آمد «این گاو آن قدر رام نباشد که زمین شیار کند و آب به کشتزار بدهد، از هر عیبی پیراسته و تمام بدنش یکرنگ است و علامتی در آن وجود ندارد». بنی اسرائیل پس از سعی و تلاش فراوان، گاوی با این وصف را نزد یتیمی یافتند که خدا به گاو او برکت داده بود، لذا با پرداخت مبلغ هنگفتی گاو را از او خریدند و آن را کشتند و طبق دستور موسی عمل کردند و قاتل را یافتند و به مقصود خود رسیدند و از تحیر و تردید در آمدند. منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹موسی و خضر علیهما السّلام «۱»🔹 پس از آن که قوم حضرت موسی در جریان گاو بنی اسرائیل از فرمان خدا به درستی پیروی نکردند، حضرت موسی در میان بنی اسرائیل خطبه ای ایراد کرد و سرگذشت آنان را در گذشته برایشان بیان نمود. بیانات موسی به حدی بنی اسرائیل را تحت تأثیر قرار داد که اشک از دیدگان آنها جاری ساخت و دلهاشان متأثر گشت. آنگاه که خطبه موسی پایان یافت، مردی دامن او را گرفت و گفت: ای رسول خدا! آیا در میان زمین کسی از تو داناتر پیدا می شود؟ موسی پاسخ داد: نباید مگر او بزرگ انبیاء بنی اسرائیل و درهم شکننده فرعون نبود؟ مگر موسی صاحب ید بیضاء و عصایی نبود که به کمک آن دریا را شکافت؟! مگر خدا موسی را به وسیله نزول تورات گرامی نداشت و با او علنی سخن نگفت؟! راستی چه مقامی بالاتر از این مقام و چه شرافتی بالاتر از این شرف. اما خدا به موسی وحی کرد: علم اعظم آن است که در انحصار یک فرد درآید و یا مخصوص پیغمبری گردد. در روی زمین کسی هست که خدا او را به علمی بیش از علم موسی بهره مند ساخته و نصیبش از جهت الهام بیشتر از موسی است. موسی عرضه داشت: پروردگارا مکان این بنده شایسته کجا است، شاید من او را ملاقات کنم و از فیض دیدارش بهره مند گردم و یا اینکه از نور الهام و یقین او سودی ببرم. خدا وحی کرد: این مرد را در مجمع البحرین ملاقات می کنی. موسی عرضه داشت: نشانی در اختیار من بگذار که مرا به سوی او راهنمایی کند و مرا به او برساند. خدا وحی کرد: راهنمای تو این است که یک ماهی برداری و در زنبیلی بگذاری هر کجا ماهی را از دست دادی آن مرد را بدست آورده ای. موسی وسایل سفر خود را آماده ساخت و خدمتگزار خود یوشع بن نون را همراه کرد و زنبیل را به دوش او گذاشت و طبق دستور الهی ماهی را در آن نهاد و به راه افتاد، درحالی که مراد او، مردی بود که خدا او را به موسی معرفی کرده بود. موسی با خود عهد بست که در جستجوی او بکوشد و در طلب آن مرد کوتاهی نکند تا به او برسد، گرچه ایامی بگذرد و سالها سپری شود. موسی به جوانی که همراهش بود سفارش کرد که هرگاه ماهی مفقود شد به من اطلاع بده تا به جستجوی آن مرد بشتابم. آنگاه که به مجمع البحرین همان مکانی که خدا وعده کرده بود رسیدند، خواب بر چشم موسی سنگینی کرد و خوابش برد، در همان اثناء خواب... (ادامه دارد) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹موسی و خضر علیهما السّلام «۲»🔹 آنگاه که به مجمع البحرین همان مکانی که خدا وعده کرده بود رسیدند، خواب بر چشم موسی سنگینی کرد و خوابش برد، در همان اثناء خواب، آسمان بارید و ماهی تازه و زنده شد و به حرکت درآمد و روح در آن دمیده شد و خود را به دریا انداخت. موسی از خواب برخاست و جوان را بیدار ساخت و به او گفت: مهیا شو که ادامه راه را شبانه طی کنیم، ولی شیطان جوان را به فراموشی کشاند و نتوانست داستان ماهی را بیان دارد. موسی و جوان مقداری راه را پیمودند تا اینکه خستگی و گرسنگی بر آنها غلبه کرد. موسی به جوان گفت: غذا را بیاور که ما در این سفر خسته شده ایم. چون یوشع خواست غذا را از زنبیل بیرون آورد، داستان ماهی و حرکت آن به سوی آب به خاطرش آمد و گفت: آیا به خاطر داری که به تخته سنگ بزرگی تکیه دادیم و خواب شما را ربود، در همان موقع بود که ماهی راه آب را پیش گرفت و من فراموش کردم ماجرا را برای شما بازگو کنم و علت این فراموشی را فقط شیطان می دانم. در این هنگام موسی طعم پیروزی و بوی مراد را احساس کرد و گفت: این پیشامد، همان بوده است که طالب آن بودیم و آن را جستجو می کردیم، مهیای سفر شو تا به آن مکانی که ماهی را از دست داده ایم بازگردیم، که ما به هدف خود نزدیک هستیم. موسی و یوشع از راهی که آمده بودند، بازگشتند و در بازگشت، برای رسیدن به مقصود از جای پای خویش مسیر حرکت را بدست آوردند. چون موسی و همسفرش به محل گم شدن ماهی رسیدند، پیرمردی لاغراندام با چشمانی گودافتاده را دیدند که آثار رسالت در جبینش نمودار است و صورت او حکایت از بزرگواری و تقوی دارد، لباس خود را به خویش پیچیده، یک طرف آن را زیر پا و طرف دیگر را زیر سر گذاشته است. موسی به پیرمرد سلام کرد. پیرمرد روی صورت خود را باز کرد و گفت: آیا در سرزمین من اثری از صلح و سلام وجود دارد؟! شما کیستی؟ موسی: من موسی هستم. پیرمرد: موسی پیغمبر بنی اسرائیل؟ موسی: بلی. پیغمبر بنی اسرائیل. ولی چه کسی این موضوع را به شما اطلاع داده است؟ پیرمرد: آن کس که ترا نزد من فرستاده است. موسی دریافت این پیرمرد، همان گمشده و مراد او است پس در گفتار و کردار خود شرط ادب و تواضع را منظور داشت و گفت: « ای بنده صالح خدا، آیا به مردی که در راه دیدار تو رنج و سختی دیده است، اجازه می دهی تا از نور علم و چراغ هدایت تو بهره مند شود و خود را پیرو و مجری امر و نهی شما گرداند؟ منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹آنگاه شرط شاگردی موسی علیه السّلام «۱»🔹 خضر به موسی گفت: تو نمی توانی در مصاحبت با من دوام بیاوری، زیرا صبر تو کم است. اگر با من همراه شوی، اموری را که به ظاهر ناپسند و در باطن، حق است از من می بینی و شما نیز مانند سایر افراد بشر که به حکم کنجکاوی علاقمند به جروبحث و جدل هستند، دست از اعتراض برنمی داری و تاب تحمل آن را نداری! چگونه ممکن است در اموری که از سنخ مشاهدات عادی تو خارج است ساکت بمانی. موسی که شیفته علم و تشنه معرفت بود گفت: « بزودی بخواست خدا مرا صابر و شکیبا می یابی و من نافرمانی شما را نمی کنم.» خضر گفت: اگر می خواهی همراه من شوی، باید شرط کنی که احتیاط و صبر خود را تقویت کنی و بااستقامت بر اعصاب خود مسلط باشی، هرچه دیدی از من سؤال نکنی و لب به اعتراض نگشایی تا مدت پیمان ما تمام گردد و مسافرتمان به پایان رسد. پس از آن پاسخ سؤالات و حقیقت کار را برای تو بازگو می کنم تا خاطرت آرام و آسوده گردد. موسی پیمان را پذیرفت و خود را به رعایت آن مقید ساخت و در ساحل دریا همراه خضر به راه افتاد تا به یک کشتی رسیدند. خضر و موسی از مسافرین کشتی تقاضا کردند که آنان را سوار کشتی کنند. موقعی که مسافرین، نور رسالت را در جبین این مسافران دیدند، بدون کرایه آنان را پذیرفتند و مورد لطف و احسان قرار دادند. همان طور که موسی و خضر در کشتی نشسته بودند و مسافرین کشتی غافل بودند، خضر دو قطعه (ادامه دارد...) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹آنگاه شرط شاگردی موسی علیه السّلام «۲»🔹 همان طور که موسی و خضر در کشتی نشسته بودند و مسافرین کشتی غافل بودند، خضر دو قطعه تخته از چوبهای کشتی را جدا کرد. موسی که پیغمبری بزرگوار بود و برای هدایت و جلوگیری از ظلم بسوی مردم فرستاده شده بود، با مشاهده این منظره ناراحت و متعجب شد، زیرا دید احسان مسافرین کشتی با بدی و احترام و تجلیل ایشان با ناسپاسی جبران می گردد. از طرفی ترسید که مسافران غرق و هلاک گردند، لذا پیمان و شرط خود را فراموش کرد و فریاد زد: آیا متوجه مردمی هستی که ورود ما گرامی داشتند و با ما برخورد مناسبی داشتند، آیا می خواهی کشتی آنان را سوراخ و آنان را غرق سازی؟! « براستی که کار بزرگی مرتکب می شوی.» خضر نگاهی به موسی کرد و فقط پیمان او را به خاطرش آورد و به او تذکر داد که قبلا به تو گفتم نمی توانی دست از پرسش و اعتراض برداری! و تاب و تحمل و شکیبایی لازم را نداری! موسی به اشتباه و نسیان خود پی برد و با تأسف و ناراحتی از خضر عذرخواهی و از فراموشی خود استغفار نمود و گفت: ای خضر مرا به علت فراموشی بازخواست نکن و مرا از شرف رفاقت و از فضل دوستی با خود محروم مگردان که بعد از این بر شرط خود استوار خواهم بود. موسی و خضر از کشتی پیاده شدند و راه خود را ادامه دادند. در راه، کودکی خوش سیما را دیدند که با همسالان خود بازی می کرد، خضر آن طفل را صدا کرد و به گوشه ای برد و او را خواباند و کشت. موسی از تماشای این منظره بسیار ناراحت و بی تاب شد، زیرا گناه قتل در نظرش مهم بود، او می دید کودک بی گناهی که گاهی ممکن است یگانه فرزند پدر و مادرش و امید آنها باشد، بی دلیل کشته می شود و قتل وی بدست یک مرد آسمانی و بزرگوار و پیشوایی از رهبران دین صورت می گیرد، لذا بار دیگر عهد خود را فراموش کرد و از زیر بار پیمان خود خارج شد و گفت: این کار زشت چیست؟ این چه گناهی است که مرتکب می شوی؟! و نفسی پاکیزه و بی گناه را قصاص می کنی؟! براستی که کار ناپسندی انجام دادی!». خضر متوجه موسی... (ادامه دارد...) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹آنگاه شرط شاگردی موسی علیه السّلام «3»🔹 خضر متوجه موسی شد و بار دیگر پیمان او را متذکر و شرط او را یادآور شد و آنچه به موسی در مورد پرسش و کنجکاوی گفته بود خاطرنشان کرد و ادامه داد: « مگر من به تو نگفتم که نمی توانی همراه من شوی و صبر و شکیبایی لازم را نداری؟!» موسی شرمنده شد و فهمید که وجود وی بار گرانی است بر دوش خضر، برای او شایسته بود که صبر را پیشه خود سازد و زبان به اعتراض نگشاید تا اینکه خضر حقایق را برای وی تشریح کند تا از آنچه که نمی داند آگاه گردد. پس با عذرخواهی مجدد، خود را به رعایت شرط و پیمان مقید ساخت و عهد بست که دیگر در سؤال عجله نکند و اگر عجله نمود رفاقتشان به پایان برسد و ارتباطشان قطع گردد. موسی گفت: « اگر بار دیگر تو را مؤاخذه و اعتراضی کردم، از آن به بعد با من ترک صحبت و رفاقت کن، که از تقصیر من عذر بر متارکه دوستی خواهی یافت». با تجدید عهد بار دیگر موسی و خضر به حرکت ادامه دادند، تا اینکه خستگی و ناراحتی و رنج سفر آنها را از ادامه راه بازداشت. موسی و خضر در راه خود به دهکده ای رسیدند و به امید رفع خستگی و تهیه آذوقه سفر وارد آنجا شدند، ولی مردم این قریه در اثر بخل و امساک، حاضر به پذیرایی آنها نشدند و با برخورد ناپسندی آنان را از خود راندند، در نتیجه آنها نه جایی برای سکونت یافتند و نه غذایی برای رفع گرسنگی و با شکم گرسنه و تنی رنجور دهکده را ترک گفتند. آنها به هنگام خروج از دهکده، دیواری را دیدند که در آستانه سقوط بود. خضر ایستاد و دیوار را مرمت و آن را تعمیر نمود. موسی گفت: جای تعجب است این قوم فرومایه را که با ما بدرفتاری کردند، این طور پاداش می دهی و احسان می کنی! ای کاش برای کار خود مزدی می گرفتی تا بوسیله آن سد جوع کنیم و جان خود را نجات دهیم! منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹جدایی خضر و موسی علیهما السّلام🔹 خضر که یقین کرده بود موسی دیگر توان صبر و بردباری از این بیشتر را ندارد گفت: ای موسی! « اینک هنگام فراق و جدایی من و تو رسیده است و من سر آنچه را که توان تحملش را نداشتی برایت نقل می کنم.» آن کشتی که من آن را سوراخ کردم از آن مستمندانی بود که در دریا کار می کردند، و رزق و روزی خود را به وسیله آن بدست می آوردند، این کشتی وسیله کار آنها بود و بدون آن زندگی ایشان ممکن نبود. ولی پادشاه ستمگری در جستجوی کشتیهای سالم است و آنها را به زور از صاحبانش می گیرد و تحت تسلط خود درمی آورد. من تصمیم گرفتم که آن کشتی را معیوب سازم تا به صاحبان آن ارفاق و مهربانی کرده باشم. تا آنگاه که مأمورین سلطان این کشتی را می نگرند به خاطر عیبی که دارد آن را رها سازند. گرچه این عمل من در ظاهر کار باطلی بود ولی در واقع، مصلحت بود و بوسیله آن گروهی از مستمندان آسوده خاطر شدند و وسیله ارتزاق آنها در امان ماند. اما کودکی که او را کشتم، شخصی ناپاک و بدرفتار و همواره موجب آزار و اذیت مردم بود و مردم از او متنفر و در عذاب بودند، درحالی که پدر و مادر او مؤمن بودند و چون غریزه پدر بر دوستی فرزند بنا شده است و از حق و باطل آنان دفاع می کنند، من ترسیدم که این تعصب سبب شود که این فرزند، پدر و مادر خویش را نیز بر روش خویش بکشاند و آنان را در وادی کفر و طغیان گرفتار سازد، ناچار بامر خدا او را کشتم تا دین پدر و مادرش حفظ گردد. من امیدوارم که خداوند فرزندی شایسته و مهربان به آن دو کرامت کند که از هر نظر بهتر از او باشد. و اما آن دیواری که تعمیر کردم به این جهت بود که خدا به من وحی کرده بود که در زیر این دیوار، گنجی متعلق به دو کودک یتیم پنهان است و این گنج را مردی صالح برای دو فرزند خردسالش در آنجا دفن کرده است، من خواستم این دیوار را حفظ کنم تا کودکان یتیم بالغ و بزرگ شوند و گنج خود را که حلال و مختص آنهاست بیرون آورند و بوسیله آن امور زندگی خود را بگذرانند. « البته این را هم بگویم که من این کارها را به علم و اراده خود انجام ندادم، بلکه وحی و ارشاد الهی مرا راهنمایی می کرد و این تأویل آنچه بود که تو توان صبر آن را نداشتی». منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹گنج قارون🔹 قارون از خاندان حضرت موسی و عموزاده وی بود. او در حفظ تورات سعی فراوان داشت. خدا به قارون زندگی سعادتمند و رزق و روزی فراوانی عنایت کرده بود. او به قدری از اسباب سعادت و رفاه دنیوی بهره مند بود که کمتر کسی مانند او وجود داشت. ثروت او سرشار و خزائن او از اموال انباشته بود، صندوق هایش مملو از پول بود و برای انبار آنها به قدری صندوق فراهم کرده بود که حفظ و حمل و نقل کلید آنها و دفاتر حسابش برای هرکس ممکن نبود و مردان قوی هیکل را می طلبید. قارون در بین بنی اسرائیل زندگی مرفهی داشت، لباس های فاخر می پوشید و بدون زینت از منزل خود خارج نمی شد. کاخ های آسمان خراشی برای خود ساخته و نوکران فراوانی برگزیده بود، احشام و حیوانات زیادی در اختیار داشت. او به قدری ثروت داشت که به هرچه علاقه پیدا می کرد و به آن حریص می شد، آن را برای خود آماده می کرد و حرص و ولع او به مال دنیا، سیری ناپذیر بود و شادی او در افزایش مال و فزونی سیم و زر بود. خردمندان بنی اسرائیل گاهگاهی او را از ادامه این رویه برحذر می داشتند و از سر پند و نصیحت به او می گفتند: فراموش نکن که ثروت از ابتدای جهان تاکنون زینت و ابزار بهجت دنیا بوده است. اما هرکس که دلباخته دنیا شود، خودخواه، مغرور و خودسر می گردد و گمان می کند کسی بر او فضیلت ندارد و سایر مردم از نژاد او نیستند و آنها فقط برای خدمت او خلق شده اند، لذا هرگاه او سخن می گوید، مردم باید با سرافکندگی گوش کنند و هرگاه اشاره کرد باید آماده باشند، موقعی که کسی را احضار می کند، باید فورا حاضر گردد، باید مردم مسخر و زیردست او باشند و یا حد اقل اظهار ارادت کنند و اگر چنین نکردند و یا زمزمه مخالفت سردادند باید آماده پذیرش مجازات باشند و محرومیتها، مخصوص کسی است که دست از خدمت او بردارد و یا در برآوردن امیال او سستی به خرج دهد و به این صورت هرگونه ظلم و ستم را بر مردم روا می دارد و پیوسته ثروت و مکنت خود را به رخ مردم می کشد. ای کاش این ثروتمندان... (ادامه دارد...) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ ✅ کانال قرآن کریم @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹گنج قارون «۲»🔹 ای کاش این ثروتمندان از خودخواهی خویش می کاستند و راه صحیح را می پیمودند و این موضوع را درک می کردند که تنها ثروت، موجب تواضع دیگران نمی شود و آنان را مرید انسان نمی سازد، بلکه مردم شیفته احسان و حسن معاشرت هستند. اما قارون در مورد مردم منت و آزار روا می داشت و مال و ثروت خود را نه ابزار آسایش مردم که وسیله تخریب و فساد جامعه ساخته بود. شاید ثروتمندان با احسان به مردم می توانستند قلبها را متوجه خود سازند و بسیاری مفاسد اخلاقی را از خود دور کنند و از خشنودی خداوند و ثواب آن نیز بهره مند گردند. در این صورت به بهشت جاودان می رسیدند و سعادت دنیا و آخرت را برای خود حفظ می کردند ولی مال و ثروت چشم دل دنیاطلب را کور می کند و غرور و خودخواهی باعث می شود که فرد فقط انسانهای متملق و فریبکار را ببیند و تنها سخنان منافقین را بشنود و آه و ناله مظلومان و محرومان برای او قابل درک نباشد. بنی اسرائیل می دیدند، قارون بر طغیان و ستمگری خود اصرار می ورزد و همه روزه روش جدیدی در تجمل و آرایش خود بکار می گیرد و تنها در فکر افزایش مال و ثروت است و فقر و گرسنگی دیگران برای او اهمیتی ندارد. لباسهای فاخر می پوشد، گرچه دیگران عریان و برهنه باشند. خلاصه آنکه او راه ظلم و طغیان را پیش گرفته و با غرور و تکبر بر مردم منت می گذارد. لذا مردم تصمیم گرفتند او را از عواقب این رویه ناپسند برحذر دارند و خطاب به او گفتند: ای قارون! به مال دنیا دل خوش نکن، زیرا دلبستگی زیاد به مال دنیا موجب گمراهی می شود و خداوند گمراهان و دنیاپرستان را دوست ندارد. ایشان در ادامه به قارون گفتند: ما نمی خواهیم تو دست از مال و متاع دنیا برداری و از ثروت خود چشم بپوشی، بلکه می گوییم تو از مال و ثروت خود بهترین بهره را برداشت کن، اما به فقیران و مستمندان بی اعتنایی روا مدار و آنها را فراموش نکن. همان طوری که خدا به تو کرامت کرده، شما هم به مستمندان احسان کن، تا خدا تو را حفظ کند و اموالت را فزونی بخشد و خیر و برکت خود را بر تو جاری سازد! ای قارون! مگر نمی دانی که ثروت دنیا مانند سایه ای ناپایدار است که از بین می رود و ودیعه ای است که باید به صاحبش بازگردد، به ثروت فراوان خویش خرسند و مغرور نباش، بلکه آن را وسیله رفع نیاز دنیوی و سعادت اخروی خویش قرار ده! پند و اندرز ما فقط به خاطر دوستی با تو است، تا لطف خدا بر تو جاری باشد. ما بیم آن داریم، با این... (ادامه دارد...) منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•
🌿🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹گنج قارون «۳»🔹 ما بیم آن داریم، با این روشی که تو در پیش گرفته ای خدا ثروتت را بگیرد و از بهشت خدا نیز محروم گردی! بعید است که گوش یاغیان برای پذیرش پند و اندرز آماده باشد و کیست که بتواند سخن حق را به اعماق دل و جان آنان برسانند؟! قلب قارون با حب دنیا آمیخته شد و ثروت سرشار بر خودخواهی و تکبر او افزوده است و این گونه کلمات در او نفوذی ندارد. قارون در مقابل پند و اندرز مشفقانه و نصایح حکیمانه مردم گفت: من احتیاجی به نصیحت شما ندارم، عقل من برتر و رأی من قاطع تر از شماست. اگر من این مال و ثروت را بدست آورده ام به خاطر این است که من از شما سزاوارتر و شایسته تر هستم. این نصیحتها را برای خویشتن ذخیره کنید و با آنها امور خود را حفظ و اصلاح نمائید. تکبر و خودخواهی قارون را واداشت تا یک روز با لباسهای فاخر و نفیس خود در میان مردم عبور کند و ثروت و مکنت سرشار خود را که خدا به او داده بود با کبر و خودخواهی به مردم عرضه دارد. بیچارگان و بینوایان بنی اسرائیل می دیدند که قارون با لباسهای زیبا و بلند، با غرور و خودخواهی بر مرکبی راهوار سوار می شود و اطراف او را نوکرانش می گیرند. چشمهای مستمندان به او خیره می شد و مردم برای دیدن او دستها را بالای چشمهای خود می گذاشتند تا او را بهتر ببینند و دیدن قارون با این وضع آنان را مرعوب و مقهور خود می ساخت و چون خود در فقر و بدبختی گرفتار بودند، لذا به یکدیگر می گفتند: ای کاش ما ثروت قارون را داشتیم، همانا که او دارای ثروت فراوان و بهره عظیمی از جهان است! آنگاه که پند و اندرز برای امثال قارون ثمری ندارد و خویشاوندی وی با موسی علیه السّلام برای جلب عواطف وی کفایت نمی کند و نظاره فقیران او را تحت تأثیر قرار نمی دهد، باید شمشیر قانون از نیام درآید و پرده های ضخیم کبر و غرور را پاره کند و ظلمتها را بشکافد تا بستر خیر و احسان در جامعه گسترده شود. موسی با شدت و قدرت باید به قارون اعلام کند که زکات مال خویش را بپردازد و به فقرا و مستمندان احسان نماید. زیرا در مال او حق معینی برای فقرا و محرومان موجود است. منبع: کتاب قصه های قرآن؛ زمانی، مصطفی، پایگاه اطلاع رسانی حوزه ؛ جادالمولى، محمد احمد، قصه هاى قرآنى ◉●◉✿ا✿◉●•◦ @ImamHadi_alashtar •┈•✾•☘️🌸☘️•✾•┈•