eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
چه آسمون قشنگی✨ واقعا منظره‌های دانشگاه اصفهان عالی‌اند... یه طوری که دوست ندارم فارغ‌التحصیل بشم!
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ این را من می‌پرسم و هاجر جواب می‌دهد: می‌فهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیات‌هایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا می‌دونن محدوده. سرم را تکان می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. -آهان. و در ذهنم ادامه می‌دهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. هاجر به مسعود می‌گوید: چکار کنیم؟ نمی‌تونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن. مسعود دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: این مسئله رو ولش کنین. می‌تونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه. با یادآوری کاری که می‌خواستم بکنم، در خودم مچاله می‌شوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه می‌کردم. خیلی بزرگواری در حقم کرده‌اند که هنوز زنده‌ام و به رویم نمی‌آورند که من یک تروریست بالقوه بودم. مسعود یک کاغذ از جیبش درمی‌آورد، روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد: چیزی که الان من می‌خوام این نیست. الان ازتون می‌خوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئی‌ترین اطلاعات برام مهمه. کاغذ را برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم. فهرستی از اسم است؛ اسم‌های عبری و سمتشان. می‌گویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده. -می‌دونم ولی کوچک‌ترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه. از جا برمی‌خیزد. پالتوش را از روی صندلی برمی‌دارد و می‌گوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده. هاجر فقط سرش را تکان می‌دهد؛ ولی من که نه سلمان را می‌شناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچه‌ها می‌پرسم: کجا می‌خواید برید؟ مسعود پالتوش را می‌پوشد، کلاه و شالش را دور سرش می‌پیچد و دستش را در جیب پالتو فرو می‌برد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخ‌گرش به صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: یه جایی بیرون از گرینلند. مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در می‌رود، راه می‌افتم. -خب بعد باید چکار کنیم؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فکر کنم بهتر باشه رای گیری کنیم...
منظورم دعای کمیل بود🙄
سلام درباره قانون جذب، این بحث اصلا از لحاظ علمی ثابت نشده. اما با ادبیات شبه‌علمی، سعی دارن به مخاطب بگن که این یه مسئله علمی ثابت شده ست! کافیه بگن «دانشمندان معتقدند...» تا شما حرفشون رو قبول کنید؛ درحالی که کسی نمیره ببینه این دانشمندان کی هستن و چی گفتن و اصلا راسته یا نه!! تجربه شخصی افراد هم چیزی رو ثابت نمی‌کنه. قانون جذب دوتا ایراد مهم داره: اولا این که ارزش اصلی رو فقط به مسائل مادی و دنیوی محدود می‌کنه. دوم این که خدا رو در نگاه شما تبدیل به یک غول چراغ جادو می‌کنه!!! درواقع می‌گه لازم نیست از خدا اطاعت کنی، دستورات خدا مهم نیستن بلکه خدا فقط قراره هرچی تو خواستی رو بهت بده! درحالی که واقعیت این جهان اینه که خیلی وقت‌ها دقیقا برخلاف خواسته ما پیش میره و اصلا اینطور نیست که هرچی ما بخوایم اتفاق بیفته. درباره یوگا هم، ببینید یوگا دراصل یک عمل عبادی هست نه ورزش. مثل نماز ما مسلمان‌ها، یوگا هم نوعی نماز و عبادت برای خدایان هندوییسمه. آیا درسته ما خدایی که نمی‌شناسیم و اصلا برحق نیست رو، نادانسته عبادت کنیم؟! بنده توی دوره‌های موسسه عصر شرکت کردم، این موسسه دوره‌هایی داره برای آشنایی با عرفان‌ها، فرقه‌ها و مذاهب نوظهور.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعود قبل از این که در را باز کند، می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد. -به موقعش مرحله بعدیو بهتون می‌گم. بعد انگشت سبابه‌اش را به سمتم می‌گیرد و در هوا تکان می‌دهد. -حرف هاجر رو گوش کن و مواظب باش. با هیچ‌کس درباره کاری که انجام می‌دین حرف نزن. آرام و مطیعانه، زیر لب می‌گویم: باشه. شمام روی چیزی که بهتون گفتم فکر کنین. مسعود هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط می‌رود، یک جایی غیر از گرینلند. در که بسته می‌شود، من برمی‌گردم به سمت هاجر که با بی‌خیالی تمام، پشت میز نشسته و به کاغذی که مسعود داد نگاه می‌کند. وقتی متوجه می‌شود مدتی طولانی ست که ایستاده‌ام و به او خیره‌ام، نگاهش را از روی کاغذ برمی‌دارد و می‌گوید: چرا وایسادی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ سردرگم و گیج، یک نیم‌دور می‌چرخم و دستم را میان موهایم می‌برم. -چرا... چرا... فقط یکم گیجم. من به اندازه تو توجیه نیستم. -درباره چی؟ -کاری که بهمون سپرده رو نیروهای خودتون توی ایران هم می‌تونن انجام بدن، حتی سریع‌تر و بهتر از ما. چرا ما...؟ هاجر اول چشمانش را ریز می‌کند و بعد دوباره به کاغذ چشم می‌دوزد. انگار که با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: درباره این هارد چیزی به ستاد نگفته. می‌دوم و شتاب‌زده صندلی را عقب می‌کشم. خودم را انقدر روی میز خم می‌کنم که فاصله کمی با هاجر داشته باشم. -به کی؟ نگاهش را بالا می‌آورد، انقدر سرد که آتش هیجان من هم یخ کند. با تن صدایی ملایم و یکدست می‌گوید: یه چیزهایی هست که دلیلی نداره برات توضیح بدم. فقط فعلا این رو بدون که این کار ما قراره محرمانه‌ترین کار دنیا باشه، و الان فقط ما چهار نفر ازش خبر داریم. -نفر چهارم...؟ -همون که مسعود گفت هوامونو داره. فعلا لازم نیست بشناسیش. بعضی وقتا هرچی کم‌تر بدونی برات بهتره. *** آفتاب از میان پرده، خط زردی روی چهره‌ام می‌کشد و چشمم را می‌آزارد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. شش صبح است. از وقتی بهار آمده، خورشیدِ گرینلند هم سحرخیز شده؛ زود می‌آید و دیر می‌رود. صدای مبهم تلوزیون را از طبقه پایین می‌شنوم. سرجایم می‌نشینم و خمیازه‌کشان، دست می‌برم میان موهایم. هاجر اهل تلوزیون دیدن نبود، یعنی پیش نمی‌آمد خودش برود تلوزیون را روشن کند. حتی وقت‌هایی که من موقع استراحت تلوزیون می‌دیدم، او می‌گرفت می‌خوابید. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام واقعا همینه ها، من هواشون رو خیلی دارم ولی کیه که قدر بدونه🙄 باید قشنگ میذاشتم حالشو جا بیارن🙄
سلام نه، البته پیش اومده که گاهی وسط نوشتن متوقف بشم و ندونم چطور باید ادامه بدم، ولی حل شده و تونستم داستان رو کامل کنم.
هدایت شده از چشم انتظار
🚨 شهادت یکی از یاران شهید سلیمانی در سوریه 🔰«سید رضی» در حمله رژیم صهیونیستی به زینبیه دمشق به شهادت رسید 🔻در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، «سید رضی موسوی» معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔻سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود. 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
پیرمردی که پایین سمت چپ تصویر نشسته و پیراهن زرد پوشیده رو می‌بینید؟ چقدر آرومه! غرق آرامشه! انگار دیگه هیچ چیز نمی‌تونه تکونش بده... انگار دیگه هیچی از دنیا نمی‌خواد! معلومه برخلاف بقیه کسانی که توی عکس هستند، شناخت عمیق‌تری به حضرت مسیح داره... معلومه پیوند قلبی‌ش با حضرت مسیح خیلی محکم‌تر از این حرف‌هاست. یک چنین موقعیتی، یک چنین شناختی، یک چنین پیوند قلبی‌ای، یک چنین آرامشی رو، در کنار امامِ مسیحاتر از مسیح، حضرت مهدی(عج)، برای خودم و شما آرزومندم... میلاد یاور امام زمان ارواحنا فداه، حضرت مسیح علیه‌السلام مبارک!✨
مه‌شکن🇵🇸
🚨 شهادت یکی از یاران شهید سلیمانی در سوریه 🔰«سید رضی» در حمله رژیم صهیونیستی به زینبیه دمشق به شها
دلم یه طوری گرفته که انگار حاج قاسم دوباره شهید شده... دلم یه طوری گرفته که نزدیکه بترکه... دلم یه طوری گرفته که دوست دارم حاج قاسم بیان بهم بگن: دخترم چکار کنم گریه نکنی؟ و من بگم قول بدید کمتر از سه ماه دیگه پایان اسراییل رو اعلام می‌کنید... پ.ن: امشب به احترام شهید موسوی عزیز، هم‌رزم حاج قاسم، رمان نداریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اتفاقا برای خودمم سواله...
سلام خدا رو شکر که باعث حال خوبتون شده... ممنونم از محبت‌تون 🌱
سلام ممنونم که مطالعه می‌کنید ✨
14021005_43783_192k-1.mp3
1.76M
🥀 ام‌البنین؛ مادر حماسه‌آفرین... 🎙رهبر حکیم انقلاب https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🥀 ام‌البنین؛ مادر حماسه‌آفرین... 🎙رهبر حکیم انقلاب #وفات_حضرت_ام_البنین #ام_البنین https://eitaa.c
می‌دونید... من فکر می‌کنم اصل وجودم رو مدیون حضرت ام‌البنین هستم. چون پدربزرگم وقتی بچه بودن، به دیفتری مبتلا شدند و بیماری به حدی بود که همه قطع امید کردند. پدرشون به حضرت ام‌البنین متوسل شدند و پدربزرگم شفا گرفتند. برای همینه که میگم وجودم رو مدیون ایشونم؛ اگه پدربزرگم نبودن من هم نبودم... کاش حضرت ام‌البنین نگاه مادرانه شون رو ازم دریغ نکنن...
🏴 غزلی تقدیم به ساحت حضرت علیهاالسلام زن، رشک حور بود و تمنای خود نداشت چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر در خانه علی سر افشا شدن نداشت ام البنین کنایه‌ای از شرم عاشقی است کز حجب، تابِ نامِ دل‌آرای خود نداشت در پیش روی چهار جگرگوشه‌ی بتول آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت زن؟ نه! همای عرش‌نشینی که آشیان جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت در عشق پاره‌های جگر داده بود و لیک بعد از حسین میل تسلای خود نداشت عمری به شرم زیست که عباس وقت مرگ دستی برای یاری مولای خود نداشت... افشین علاء http://eitaa.com/istadegi
طبق رسم همیشگی، به احترام حضرت ام‌البنین سلام الله علیها نباید امشب رمان داشته باشیم. ولی چون دیشب هم رمان نگذاشتیم، امشب رمان رو میذارم؛ اما با تاخیر. حدود نیمه شب؛ تا احترام عزای حضرت ام‌البنین رو حفظ کنیم. و البته به شرطی که امشب سه تا صلوات بفرستید و هدیه کنید به این بانوی عزیز... راستی... یادتون نره فاتحه‌ای هم هدیه کنید به مادران شهدایی که الان درکنار شهیدشون هستند... مخصوصا حاج خانم کلباسی(مادر شهید مهدی مقدس) که امسال، همین چند ماه پیش از دنیا رفتن. خیلی دلتنگشون هستم... دلتنگ تماسشون، صداشون، احوال‌پرسیشون... شخصیت‌پردازی مادر عباس هم از روی ایشون انجام شد... امشب ایشون رو یادتون نره...
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو را کنار می‌زنم و پای‌کشان از اتاق بیرون می‌روم. صدای تلوزیون واضح‌تر می‌شود؛ کسی به فارسی صحبت می‌کند. بالای پله‌ها، خمیازه بلند دیگری می‌کشم و به هاجر می‌گویم: چی شده تلوزیون می‌بینی؟ جواب نمی‌دهد. از پله‌ها پایین می‌روم. دست به سینه نشسته روی مبل و یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای ایران را می‌بیند. شبکه خبرش را. پشت سر هاجر می‌ایستم و دستانم در در جهات مخالف می‌کشم. چرخی به گردنم می‌دهم و با خواندن زیرنویس، چشمان خواب‌آلودم باز می‌شوند: حمله بیوتروریستی در مراسم یادبود کوه هرتسل... -چی شده...؟ هاجر شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و لبخندِ شیطنت‌آمیزی می‌زند. شبکه خبر تصاویری را که با دوربین موبایل شاهدان ضبط شده‌اند نشان می‌دهد. مه زرد رنگی راهروهای ساختمان یدوشم پیچیده و حاضران، دست بر صورت گرفته و می‌دوند. برای اولین بار صدای خنده هاجر را می‌شنوم. -ایده تو بود نه؟ هاجر این را می‌پرسد و باز هم به تلوزیون خیره می‌شود، به زیرنویسی که خبر از کشته شدن سه صهیونیست می‌دهد. ناباورانه می‌خندم. فکرش را نمی‌کردم مسعود من را آدم حساب کند. -ولی پیشنهاد من کنست بود! هاجر باز هم می‌خندد. - حالا این دود زرد چی هست؟ چشمان هاجر ریز می‌شوند و می‌گوید: فکر نکنم چیزی بیشتر از رنگ خوراکی باشه! کنار هاجر روی مبل می‌نشینم و هاجر ادامه می‌دهد: سه نفر بخاطر سکته قلبی مُردن، بیچاره‌های ترسو! پی حرفش را می‌گیرم و می‌گویم: یکی نیست بهشون بگه قبل این که سکته کنین یکم نفس بکشین، شاید فقط یه شوخی بوده! هاجر خودش را روی تکیه‌گاه مبل رها می‌کند. -به هرحال پیشنهاد جالبی بود. فکر کنم اونایی که باید می‌فهمیدن دیگه فهمیدن! به مسعود پیشنهاد داده بودم در یکی از ساختمان‌های مهم صهیونیست‌ها، مخازن اطفای حریق را به یک ماده رنگیِ بی‌خطر آلوده کنند؛ در ظاهر شبیه همان عملیاتی که من قرار بود انجام بدهم، اما بدون استفاده از سلاح شیمیایی. درواقع این هشداری بود برای صهیونیست‌ها که دیگر فکر انجام چنین عملیاتی به سرشان نزند. البته وقتی این پیشنهاد را به مسعود دادم، طوری نگاهم کرد که مطمئن شدم عملی‌اش نمی‌کند. -اون شب که فهمیدم مخازن اطفای حریق آلوده شدن، با خودم گفتم اگه دستم به عامل اون عملیات برسه با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم. ولی الان کنارش نشستم و دارم باهاش بگو بخند می‌کنم؛ و حدود یک ماهه که باهاش توی یه خونه‌م. عجیب نیست؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علتش اینه که دوست دارم شب‌های شهادت یه فرقی با شب‌های معمولی داشته باشند. و چون فعالیت اصلی کانال، انتشار داستانه، تعطیل کردن این فعالیت نشون دهنده عزادار بودنه.
دوست دارم یه بار بشینیم دقیقا روی این حرف بزنیم که چرا اینطور شده؟! چون واقعا من شخص خاصی مد نظرم نبود. شهید محسن فرج‌اللهی هم فقط از نظر ظاهر شبیه عباسه، ولی نه از جنبه‌های دیگه. فکر می‌کنید علتش چیه؟
مه‌شکن🇵🇸
سلام اتفاقا برای خودمم سواله...
سلام ان‌شاءالله دعا کنید چاپ بشه، بعد از روش فیلم بسازن و این بشه تیزرش!