🌿🌱
ای بسته به دست تو دل پیر و جوانها
ای آن که فرا رفتهای از شرح و بیانها
.
تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد
آزاد شد از قید زمانها و مکانها
.
میرفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جَرَیانها
.
مست تو فقط خیمهی بیآب نبوده است
از دست تو مستاند همه مرثیهخوانها
.
مشک تو که افتاد دل فاطمه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها
.
این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آنها
ای هرچه اماننامه ببینید و بسوزید
این دست رد اوست بر این گونه امانها...
✍🏻محمدرضا سلیمی
🎉 #میلاد_حضرت_عباس علیهالسلام و روز جانباز مبارک!✨
http://eitaa.com/istadegi
بچهها و قمر بنیهاشم...✨💞
#میلاد_حضرت_عباس علیهالسلام مبارک!🌿
#ماه_شعبان
http://eitaa.com/istadegi
یکی از خاصترین و بهترین قسمتهای کتاب، فصل آخرشه؛ قسمتی که از عبیدالله بن عباس بن علی روایت میشه...
به نکتهای اشاره میکنه که تاحالا نشنیدید و شگفتزده میشید!
اصلا نگاهتون رو به حضرت عباس عوض میکنه...
#میلاد_حضرت_عباس
#معرفی_کتاب📚
ماه به روایت آه📘
ابوالفضل زرویی نصرآباد
#نشر_نیستان
🌕“ماه به روایت آه” روایت زندگانی ماه بنیهاشم علیهالسلام است.
زرویی برای نگارش این کتاب، به بیش از ۶۰ منبع پژوهشی در ارتباط با حضرت عباس مراجعه کرده است.
✍🏻او با قلمی استوار و جذاب و به سبک داستانی، به نقل زوایایی از زندگانی شخصی و شخصیت حضرت قمر بنی هاشم به روایت ۱۲ تن پرداخته است که برخی، مانند حضرت امالبنین، بانو لبابه(همسر) و جناب عبیدالله (فرزند)، از خاندان حضرت عباس هستند، اما برخی هیچ نسبتی با ایشان ندارند.
✨ویژگی ممتاز کتاب، نقل روایتهایی از زندگانی حضرت عباس است که کمتر شنیده و یا اصلا نشنیدهایم. دیگر ویژگی قابل توجه کتاب، تطبیق تاریخ وقایع، با تاریخ شمسی است.
پ.ن: کتابش از اون کتاباست که باهاش زندگی کردم، با اون جلد فیروزهایِ قشنگش!!
حقیقتا از همه کتابهای داستانی و ادبی که درباره حضرت عباس نوشته شده یه سر و گردن بالاتره!
#میلاد_حضرت_عباس علیهالسلام ✨🌷
http://eitaa.com/istadegi
روز پاسدار و جانباز رو باید به تکتک پاسدارای مهشکن تبریک گفت.
اول از همه دلارام منی که با کلی مصیبت و گریه و سختی فهمیدیم بابای حامد شهید شده و از نظر من اولین پاسدار و شهید خانواده مهشکنه بعد از اون خود حامد با اون همه سختی که کشید دم نزد، کمی جلوتر که بریم با عقیق فیروزهای و شخصیتاش آشنا شدیم جلوتر و جلوتر تا رسیدیم به رفیق؛ رفیقی که با کلی خوب و بدش بالا و پایینش روزای سختش چند صباحی رو با پاسداران زندگی کردیم حاج حسینی که پدرانه و مقتدر پای کار بود و یا کمیلی که با همه مهربونیاش تهش شهید شد. روزها گذشت و خط قرمز رقم خورد و شروع داستان عباس و زندگی سختش و یا عالیجنابان خاکستری و همه تاریکیهاش و اتفاقات سختش برای حیدر.
همه توی خانواده مهشکن پاسدار و جانبازن، بعضی از اونا لباس سبز میپوشند و تهش زنده میشن، شهید میشن بعضیاشونم بدون لباس سبز پاسدار آرمان و عقیده و نظامشونن. هرچه که هست از مخاطب و شخصیت و نویسندههای این خانواده همه سبزپوش و پاسدارند هر کس به یه نحو.
پس اول روز پاسدار و جانباز به همه سبزپوشان کشور مبارک و بعد خانواده کوچک مه شکن روزتون مبارک.
✍🏻 محدثه صدرزاده
❤️ قهرمان ۱۷ ساله
👈 بانوی جانباز
👈 سیده زهرا حسینی
🔹در آغاز حمله غافلگيرانه صداميان به كشورمان دختری ۱۷ ساله بودم که به همراه خانواده و همشهريانم به دفاع از خرمشهر پرداختيم. در پنجم مهرماه ۵۹ پدرم در خرمشهر به شهادت رسيد و شش روز پس از آن برادرم سيد علی شهید شد. در آن روزها هر کاری از دستم بر میآمد، انجام میدادم. از غسالی در جنت آباد گرفته تا کمک به مجروحان جنگی. تا اينكه در بيستم مهرماه سال ۵۹، بر اثر تركش خمپاره مجروح شدم.
📝 بیانات رهبر انقلاب در سومین نشست اندیشههای راهبردی ۱۳۹۰/۱۰/۱۴: در این دوران سخت، نقش زنان، یک نقش فوقالعاده بود؛ زنها حتّی در بخشهای نظامی هم فعال بودند؛ همین نوشتهی خانم حسینی - دا- این را نشان میدهد.
🗓 انتشار به مناسبت #روز_جانباز
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکتهای بسیار زیبا از دعای پنجم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب به آن اشاره کردند
💐ولادت امام سجاد علیه السلام مبارک 💐
http://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 119
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
-بعد... یهو... نیروهای ویژه... اومدن و...
مثل تیرِ در رفته از کمان، میدود سمت یکی از درختها. زانو میزند پای درخت، یک دستش را به تنه تکیه میدهد و سرش را خم میکند. خودم را بالای سرش میرسانم و میبینم که بالا آورده. انقدر درکش میکنم که چندشم نمیشود؛ ولی نمیدانم باید چکار کنم. شاید اگر حضورم را به رخ بکشم، بیشتر احساس شرم و حقارت کند، و اگر بیتفاوت باشم، احساس تنهایی بیچارهاش کند.
خوب که عق میزند، پیشانیاش را بر تنه درخت میگذارد و نفسنفس میزند. فهمیدن حالش سخت نیست. دوست دارد بمیرد. همانطور که من با پسلرزههای آن زلزله بزرگ در زندگیام، دوست دارم بمیرم. آرام دستم را روی شانههایش میگذارم.
دستش را بالا میگیرد و همانجا روی چمنها رها میشود. پاهایش را در شکم جمع کرده و سرش را میان زانوانش میگذارد.
-ببخشید... دست خودم نبود.
-میدونم. منم گاهی اینطوری میشم.
چهرهاش طوری درهم رفته که انگار چند لحظه دیگر بغضش میترکد. مثل یک پسربچه آسیبپذیر است. پوستهی اعتماد به نفسی که خودش را پشت آن پنهان کرده بود، ترک خورده، شکسته و خرد شده. آرام میگویم: میخوای ادامه ندیم؟ میرسونمت خونه.
-نه... نه... همینجا بقیهش رو میگم.
مقابلش روی چمنها مینشینم و منتظر میشوم. سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، میگوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همهجا بهمون تیراندازی میشد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک میکنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 120
سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، میگوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همهجا بهمون تیراندازی میشد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک میکنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود... به مردم عادی شلیک میکردن. ارتش خودمون، ارتش اسرائیل داشت ماها رو میکشت، به ما حمله کرده بود. به همسایههامون، دوستام، خانوادهم... بابابزرگم و مامانم همونجا تیر خوردن و افتادن. مامانم همونجا مرد، ولی بابابزرگم نمرده بود. نتونست با من و خاله و خواهرم فرار کنه، بعدا از خونریزی مرد. من با خاله و خواهرم فرار کردیم، رفتیم توی یه خونه. نمیدونم خونه کی بود. از پشت پنجره خونه دیدم که تانکهای ارتش وارد شهرک شدن و به خونهها شلیک کردن، به مردمی که داشتن فرار میکردن. تانکها میومدن توی چمنا، به خونهها شلیک میکردن و اونا رو آتیش میزدن. به خونهای که ما توش بودیم هم شلیک کردن، خواهر کوچیکم رفت زیر آوار و مرد.
نفس کم میآورد، دوباره روی زانو مینشیند و پای درخت بالا میآورد. هرچند دیگر چیزی در معدهاش نمانده که بخواهد بالا بیاورد، فقط عق میزند و رو به زمین خم میشود. قبل از این که خودش را به کشتن بدهد، شانه و پیشانیاش را محکم میگیرم و میگویم: بسه... تموم شد...
به زور روی چمن مینشانمش.
-ببخشید...
چندبار سرفه میکند و یک نفس عمیق میکشد.
-نه اشکالی نداره... خوبم.
نگاهی به آنچه بالا آورده میاندازد و لبخندی تلخ اما رضایتمندانه میزند.
-حتی فکر میکنم الان خیلی بهترم... فکر کنم همه خاطراتمو بالا آوردم.
-با روانشناس صحبت کردی؟
-آره ولی اونا هیچ کار خاصی نمیکنن. فقط چرت و پرتایی که توی کتاب خوندن رو تحویلت میدن و مجبورت میکنن قرص بخوری.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi